حزین در اوائلِ تابستانِ ۱۴۰۰

سرحال نبودم. به‌نظرم رسید غذای کافه‌ی محبوب فوراً کمکی می‌کند، که نکرد. زود آمدم بیرون زیرا که جاهای مطبوع هم پر بود. آمدم بیرون. گرما.

یادِ صحبت‌های دیروز افتادم که به مناسبتی بحث کشیده شده بود به حزین لاهیجی، و مانی تعریف کرده بود از کتابِ آقای دکتر محمدرضا شفیعی‌کدکنی، شاعری در هجوم منتقدان. دل‌ام خواست چیزی بخوانم از م. سرشکِ جوان و شفیعی‌کدکنیِ میانسال. از فلسطین رفتم تا جلوی دانشگاه. در خوارزمی کتاب را ندیدم. در آگاه پرسیدم و با کامپیوترشان جست‌وجو کردند و گفتند ندارند. جای دیگری نیز هم. بروم خانه؟ نه: بگذار مروارید را هم امتحان کنم.

آقای جوانِ فروشنده در کامپیوتر نگاه کرد. ”ولی بذارین انبار رو هم ببینم.“ دید و برایم آورد. چاپِ سوم. با همان قیمتِ پانزده‌هزار تومانِ ۱۳۹۰ (و امروز اگر چاپ بشود گمان نمی‌کنم کمتر از شصت‌هزار تومان بشود). آمدم بیرون،‌ و در خیابانِ دانشگاه رفتم به طرفِ جنوب. ساختمانی جلویم سبز شد که می‌شد در سایه‌اش نشست. نشستم و ساعتی کتاب را خواندم و لذت بردم،‌ خیلی.

شفیعی‌کدکنی عاقلانه و بزرگوارانه ماجرای معروفِ انتحال را فقط در سه صفحه در ابتدای کتاب می‌گوید. (در ۱۳۴۰ شفیعی‌کدکنیِ جوان انتحالی بزرگ را افشا می‌کند: شاعری که با غزل‌هایی که منتشر می‌کرد دل‌های مردمان را—و از جمله دل‌های نیما و شهریار را—ربوده بود فی‌الواقع شعرها را ربوده بوده و غزل‌هایی از حزین لاهیجی را یکی‌یکی با تغییرِ تخلّص به اسمِ خود منتشر می‌کرده. شفیعی‌کدکنی در مشهد بعضی از این شعرها را در یک تذکره‌ی عهدِ‌ صفوی و سپس در دیوانِ (قبلاًچاپ‌شده‌ی!) حزین می‌یابد.)

در مقدمه‌ی دهه‌ی ۱۳۷۰ آنچه برای من جالب‌ترین است بحث‌های مربوط به معنی در شعر است و این ایده (صفحه‌های ۲۵ به بعد) که شعرِ خوب معنی ندارد. [تا جمله بد فهمیده نشود: مراد این نیست که عبارتِ ’شعرِ خوب‘ بی‌معنی است یا مفهومِ شعر یا مفهومِ خوبیِ شعر را نمی‌شود تعریف کرد؛ مراد این است که شعرهای خوب فراتر می‌روند از حدودِ معنی‌داری، فاقدِ معنی هستند.] نیز، نویسنده مختصراً بحث می‌کند در اینکه گویا ربطِ معکوسی هست بینِ بروزِ شعرهای طرازِ اول در دوره‌ای و رواجِ نقدِادبیِ طرازِ اول در آن دوره.

و شعرهای حزین؟ هنوز نمی‌دانم—شاید بعداً هم ندانم: هدف‌ام خواندنِ شعرهای سبکِ هندی نبود.

 

گودلِ عوامانه‌شده

  • ارنست نیگل و دیگران، قضیه گودِل، ترجمه‌ی رضا امیررحیمی، نیلوفر، ۱۳۹۳؛ چاپِ دوم، ۱۳۹۹. ۲۷۸ صفحه، ۴۷,۰۰۰ تومان.

 

ارنست نِیگِل و جیمز نیومن در ۱۹۵۶ مقاله‌ای در ساینتیفیک امریکن منتشر کردند در معرفیِ قضایای ناتمامیتِ گودل، و دو سال بعد کتابی درباره‌ی این قضیه‌ها منتشر کردند با عنوانِ اثباتِ گودل. در سالِ  ۲۰۰۱، سال‌ها بعد از مرگِ هر دو نویسنده، ویراستِ جدیدی از این کتاب منتشر شد که ترجمه‌اش بخشِ بزرگی از این مجلّدِ فارسی را تشکیل می‌دهد. تغییراتِ ویراستِ جدید معتنابه نیست، و مترجمِ کتاب قاعدتاً خبر نداشته‌ است که چند دهه پیش محمد اردشیر (که بعدها منطقدانی شد با شهرتی جهانی) کتابِ اصلی را ترجمه کرده بوده است و انتشاراتِ مولیٰ آن ترجمه را در ۱۳۶۴ منتشر کرده است—می‌گویم آقای رضا امیررحیمی که مترجمِ این مجلّدِ متأخر است قاعدتاً از وجودِ ترجمه‌ی قبلی خبر نداشته است، چرا که حدس می‌زنم که اگر خبر داشت به وجودش اشاره‌ای می‌کرد (یا شاید حتی کتاب را ترجمه نمی‌کرد).

در ورق‌زدنِ کتابْ غلطِ عمده‌ای در ترجمه‌ی کتابِ نیگل و نیومن نیافتم،‌ گرچه واژه‌گزینیِ آقای امیررحیمی چند باری متعجب‌ام کرد—مثلِ موردِ بسیار آشنای ’formula‘ که ایشان به‌جای اصطلاحِ کاملاً شناخته‌شده و بسیار رایجِ ’فرمول‘ می‌نویسند ’صورت‌بندی‘، که به‌نظرِ این وبلاگ‌نویس غریب است و می‌تواند به بدفهمی منجر شود از آن رو که، دست‌کم برای این وبلاگ‌نویس، چیزی مثلِ تقریریعنی formulation—را القاء می‌کند (ایشان ’formulation‘  را به ’صورت‌بندی کردن‘ برمی‌گردانند). وقتی مثلاً در صفحه‌ی ۱۷ از ترجمه‌ی فارسی می‌خوانیم صورت‌بندی‌های جالبی می‌دیدم، من این‌طور می‌فهمم که نویسنده می‌گوید که بیان‌ها یا تقریرهای جالبی می‌دیده؛ در حالی که نویسنده دارد می‌گوید که فرمول‌های جالبی می‌دیده. 

چیزی که برای من به‌شدّت جلبِ توجه می‌کند این است که گویا این مجلّدِ فارسی ویرایش نشده، در این حد که کسی با حداقلی از حساسیت نسبت به موضوعاتِ زبانی یک بار متن را پیش از چاپ خوانده باشد و لغزش‌ها را تذکر داده باشد—اگر کسی کتاب را ویرایش کرده بود، آیا می‌شد که مثلاً نامِ کوچکِ آقای Keith Devlin را روی جلد و در داخلِ مجلّد به شکلِ کِیت ببینیم؟ (این اسمِ مردانه تلفظ می‌شود /keeth/.) آیا می‌شد در صفحه‌ی شناسنامه‌ی کتابِ فارسی تاریخِ تولدِ ارنست نیگل (۱۹۰۱) را ببینیم و تاریخِ مرگ‌اش را نه، که قاعدتاً حاکی از این است که نیگل در زمانِ انتشارِ این ترجمه‌ی فارسی هنوز زنده بوده است؟ (نیگل متوفای ۱۹۸۵ است.) یا مثلاً به‌نظرم جالب است که گویا کسی پیش از فرستادنِ ترجمه‌ی فارسی به چاپخانه توجه نکرده است که در دو سطرِ اولِ پیشگفتارِ ویراستِ جدید عبارتِ 

در ماه اوت سال ۱۹۴۵، و پس از یک سال اقامت در ژنو، خانواده‌ام به استنفورد کالیفرنیا بازگشتند. چهارده سالم بود، 

قطعاً غلط است: ویراستارِ متنِ جدیدِ انگلیسی متولدِ ۱۹۴۵ است و در تابستانِ ۱۹۴۵ چهارده‌ساله نبوده و حتی اگر در کمتر از یک‌سالگی علاقه‌مند به منطق و گودل بوده باشد نمی‌توانسته این کتابِ خاص را خریده بوده باشد چرا که کتاب در اواخرِ دهه‌ی ۱۹۵۰ منتشر شده است. متنِ اصلی را اگر دیده باشیم می‌دانیم که در این موضع نوشته‌ است ۱۹۵۹؛ اما اگر هم ندیده باشیم می‌توانیم به‌راحتی بفهمیم که متنِ فارسی غلط است. (شاید بپرسید چرا این وبلاگ‌نویس اسمِ ویراستارِ چاپِ متأخرِ متنِ انگلیسی را نمی‌نویسد. یک دلیل‌اش این است که خیلی برایم روشن نیست چطور بنویسم‌اش، و کتابی که آقای امیررحیمی فراهم کرده است سرگردانی‌ام را کمتر نمی‌کند: روی جلد نوشته‌اند داگلاس آر. هوفستادتر، در صفحه‌ی عنوان نوشته‌اند داگلاس ار. هوفستادتر، در شناسنامه‌ی ناشر داگلاس آر. هافستدر، در صفحه‌ی ۱۷ داگلاس اِر. هوفستادتر.) ویرایشِ حداقلّی‌ای اگر انجام شده بود، آیا می‌شد که اسمِ مؤسسه‌ی واحدی را یک جا (ص. ۳۵) مرکز پژوهش‌های پیشرفته و جای دیگر (ص. ۱۸۳) مرکز تحقیقات پیشرفته بنویسند؟ و—به قولِ خبرنویسانِ صداوسیما— این در حالی است که هر دوی اینها غلط‌اند و در اسمِ مرکزِ مشهورِ مذکور، چنانکه مترجم نیز در صفحه‌ی ۳۵ زیرنویس کرده‌ است، واژه‌ی Study هست که مفرد است، نه جمع. و چون این بسیار. در حضورِ پرتعدادِ این اشکالاتِ ابتدایی، صحبت‌کردن از اشکالاتِ فرمول‌نویسی و رعایت‌نکردنِ استانداردهای چاپِ متنِ ریاضی صحبتی است تجملّی. 

آقای امیررحیمی در ص. ۱۰ نوشته‌اند که ترجمه متن کامل ویراست جدید را در این مجلّد آورده‌اند، که بیانِ غریبی است: نه آیا فرض بر این است که ترجمه‌ها علی‌الاصول ترجمه‌ی متنِ کامل (یا ترجمه‌ی کاملِ متن؟) هستند؟ اما برای من نکته‌ی ناخوشایندترْ این است که سپاسگزاریِ یک‌صفحه‌ایِ مؤلفان را نیاورده‌اند، و از این هم ناخوشایندتر اینکه تقدیم‌نامه‌ی متنِ اصلی را نیز حذف کرده‌اند: کتابِ اصلی تقدیم شده است به برتراند راسل (که تقدیمی است بسیار معنادار، هم از حیثِ ارتباطِ قضیه‌ی گودل با کتابِ راسل و وایتهد و هم از حیثِ ارتباطِ شخصِ گودل و شخصِ راسل)، و مترجمِ فارسیْ کتاب را، با امضای مترجم، متواضعانه تقدیم کرده‌ است به جوان‌هایی که شور منطق، ریاضیات، و نظریه محاسبه را در سر دارند.

تأکید کنم که کتاب کتابِ ساده‌ای است؛ اصولاً کارِ سختی می‌بود که بخش‌هایی از کتاب را غلط ترجمه کنیم، و خوشبختانه مترجمِ فارسی مرتکبِ این کارِ سخت نشده است. اما، در کنارِ این فضیلتِ آشکار، به‌نظرم شواهدی به‌دست داده باشم که کتاب به لحاظِ ویرایش … در اوج نیست، که کوتاهیِ ناشر را نشان می‌دهد. و اگر ویرایش‌نکردنِ متنْ قصور است، دست‌کاری‌کردنِ اثرِ بسیار مشهورِ اشر و رنگی‌سازی‌اش در روی جلد—جلدی که تصویرش را در بالای این مطلبِ وبلاگی مشاهده می‌کنید—به‌نظرِ من تقصیری است فاجعه‌بار.

از اینها که بگذریم و به کارهای خودِ مترجم بپردازیم، مایل‌ام بگویم که نوشته‌های مترجم در این مجلّد بعضاً با سلیقه‌ی من ناسازگارند. این ناسازگاری شاید اهمیتی نداشته باشد و لذا واردِ جزئیات نمی‌شوم و فقط به چیزی اشاره می‌کنم که مترجم در پیشگفتارش نوشته است. نوشته است که گودل،

افزون بر چیزهایی که اثبات کرد، یا به عبارت بهتر چیزهایی را اثبات کرد اثبات‌ناپذیر هستند، با زندگی‌اش امر دیگری را اثبات کرد. این‌که، به‌رغم بیماری‌های شدید جسمی و روحی، انسان‌ها وقتی شوری در سر دارند می‌توانند زندگی پرثمری را پشت سر بگذارند.

نحوه‌ی عبارت‌پردازیِ مترجم به من مربوط نیست (و دقت کرده‌ام که نقل‌ام دقیق باشد)؛ اما آنچه درباره‌ی گودل گفته‌اند یا ظاهراً قصد داشته‌اند القاء کنند شاید بی‌محابا گفته شده باشد. روشن به‌نظر می‌رسد که تصویری که آقای امیررحیمی می‌سازند این است که شخصی، بر رغمِ بیماری‌های شدید، کارهای مهمی کرده است و ما می‌توانیم از این امر درس بگیریم برای زندگی، الخ. اما ملاحظه کنید: کتابِ اصلی درباره‌ی مقاله‌ای است که گودل در ۱۹۳۱—یعنی در بیست‌وپنج‌سالگی—منتشر کرده است؛ آیا تا آن زمان، یعنی حدودِ نیم‌قرن قبل از مرگ‌اش، گودل بیماری‌های شدید داشته است؟ مخصوصاً در موردِ بیماری‌های روانی (یا ”روحی“ به تعبیرِ مترجم)، آیا آقای امیررحیمی شاهدی دارند که گودلِ جوان در زمانی که مشغولِ اکتشافاتی بوده که کتابِ نیگل و نیومن شرح‌شان می‌دهد به این بیماری‌ها مبتلا بوده است؟ در صفحه‌ی ۱۹۰ از مجلّدِ فارسی، در ترجمه‌ی مطالبی از وبگاهِ مؤسسه‌ی مطالعه‌ی عالی، جمله‌هایی هست حاکی از اینکه در کودکی نشانه‌هایی از ”بی‌ثباتی عاطفی“ بروز می‌داده و از هشت‌سالگی بیماری‌هراسی داشته؛ اما اینها را من ناکافی می‌یابم در توجیهِ تصویری که مترجم ساخته یا گمان می‌کنم قصد داشته بسازد. و اگر منظورِ مترجم دوره‌ای است که گودل آشکارا مشکلاتِ حادِ روانی داشته است، آنگاه باید بگویم که منظورِ غریبی دارند چرا که از آن دوره چیزِ زیادی در این مجلّدِ فارسی نیامده، و به‌علاوه در آن دوره دست‌کم بعضی از چیزهایی که گودل نوشته بوده به لحاظِ فنّیِ ریاضی مغلوط‌‌اند (نمونه‌ای را می‌شود در شرحِ سالووی بر مقاله‌ی 1970c در جلدِ سومِ مجموعه‌ی آثارِ گودل دید). توصیه و پند و موعظه شاید خوب باشد؛ اما به‌نظرم بهتر است در بیانِ امورِ تاریخی محتاط‌تر باشیم و از کسی (گودل و دیگران) مایه نگذاریم.

**

نیگل و نیومن هیچ‌کدام منطقدان نبوده‌اند (نیگل از متخصصانِ مهمِ فلسفه‌ی علم بوده)، و غریب نیست که کتابِ اصلی اشکالاتی داشته بوده باشد—مثلاً نگاه کنید به نقدِ فنّیِ فلسفیِ پاتنم در ۱۹۶۰ و نقدِ شدیدِ فنّیِ ریاضیِ جان مایهیل در ۱۹۶۱. [اگر به این نقدها دسترس ندارید می‌توانید به من ئی‌میل بزنید تا برایتان بفرستم، و راست‌اش بررسی نکرده‌ام که در ویراستِ ۲۰۰۱ آیا/چقدر به این مشکلات رسیدگی شده.] کتابِ نیگل و نیومن شاید بیش از شصت سال پیش بهترین کتاب در این موضوع بوده باشد به این دلیلِ ساده که اصولاً کتابی عامه‌پسند در این موضوع در کار نبوده و هرچه بوده فنّی بوده؛ اما اینکه در این ده سالِ اخیر ناشری برای چاپِ اولِ یک ترجمه‌اش وقت و هزینه صرف‌اش کند جای تأمل دارد. و همان‌قدر که نویسندگان متخصصِ منطق نبوده‌اند، به‌نظر می‌رسد آقای امیررحیمی هم متخصصِ منطق نباشند—که عیبی هم نداشت اگر که به ترجمه اکتفا کرده بودند و اظهارنظرِ فنّی نکرده بودند، که متأسفانه کرده‌اند. مثلاً در جایی که در زیرنویسِ ص. ۲۰۱ در معرفیِ تورینگ نوشته‌اند که مقاله‌ی ۱۹۳۶اش

کار ویران کردن برنامه هیلبرت را که گودِل آغاز کرده بود به پایان رساند. م.

که متأسفانه به‌طرزِ بدی غلط و حاکی از بدفهمیِ مقاله‌ی تورینگ است چرا که مقاله‌ی تورینگ درباره‌ی تصمیم‌ناپذیریِ الگوریتمی است و نه تصمیم‌ناپذیریِ اصل‌موضوعی، و لذا ربطی به برنامه‌ی هیلبرت ندارد—حتی اگر پذیرفته باشیم (ترجیحاً با استدلال!) که گودل ابتدائاً ضدیتی با برنامه‌ی هیلبرت داشته است. تفصیل نمی‌دهم.

نکته‌ی دیگرْ متن‌هایی است که مترجم اضافه کرده است، که نوعاً متن‌هایی‌اند دم‌دستی درباره‌ی اینکه زندگیِ گودل چگونه بوده است و همسرش چگونه بوده است و با آینشتاین از چه صحبت می‌کرده‌اند و از این قبیل (مقایسه کنید با آنچه محمد اردشیر در ترجمه‌ی سی‌وچند سال پیش‌اش به متن اضافه کرده بود، که مقاله‌ای است از الفرد تارسکی درباره‌ی نسبتِ برهان و حقیقت). اگر کتابِ نیگل و نیومن تلاشی است برای عامه‌فهم‌کردنِ قضیه‌های گودل، که تلاشی است جدی که نوعاً متخصصان عهده‌دارش می‌شوند، اضافاتِ مترجم که از سایت‌های مختلف و وبلاگ و نیویورکر و جاهای دیگر برداشته‌اند متأسفانه در بهترین حالت کاری است برای عامیانه‌سازی.

و از قضا (؟) در چیزهایی که آقای امیررحیمی در این بخشِ مجلّدِ فارسی آورده‌اند اشکالاتِ ترجمه‌ای و غیرترجمه‌ای بیش از بخشِ اصلیِ کتاب است. مثلاً در زیرنویسِ صفحه‌های ۱۸۵-۱۸۴ که توضیحی پنج-شش‌سطری درباره‌ی فون‌نویمان با امضای مترجم آمده، نامِ فون‌نویمان به خطِ لاتین با غلطِ املایی نوشته شده. مشکلاتِ دیگری هم هست که فقط به یک نمونه‌ اشاره می‌کنم از صفحه‌ی ۱۹۲ [با حفظِ رسم‌الخط و با حذفِ شماره‌ی راجع به زیرنویس بعد از پرانتزِ دوم]:

در سال ۱۹۲۷، وقتی گودِل بیست‌ویک سال داشت، در یک باشگاه شبانه وین به‌نام Der Nachtfalter (شب‌پره) با رقصنده آدل نیمبرسکی (نیه پورکرت) آشنا شد. چون آدِل پیش از آن ازدواج کرده و شش سال بزرگ‌تر از کرت بود، والدین او با ازدواج آنها مخالفت کردند (مادر او ماریان از پدر او ۱۴ سال جوان‌تر بود).

ترجمه اشکالاتی دارد از جمله اینکه، بر خلافِ اصلِ انگلیسی، از خودِ عبارتِ فارسی برنمی‌آید که مرجعِ ’او‘ کورت است یا ادل (این مشکل در اصلِ انگلیسی نیست چون ضمیرهایش جنسیت دارند). مشکلاتِ دیگری هم هست، اما بگذارید فقط به پرانتزِ دوم توجه کنیم. اسمِ آلمانیِ باشگاه را نویسنده‌ی متنِ اصلی در پرانتزِ اول ترجمه کرده است، اما پرانتزِ دوم چیست؟ خب، ادل قبلاً ازدواج کرده بوده است؛ آیا ’پورکرت‘ نام‌خانوادگیِ پیش از ازدواجِ اول‌اش بوده؟ شاید. اما ’نیه‘ چیست؟ آیا ایشان بعد از ازدواج حتی نامِ کوچک‌اش را هم عوض کرده بوده؟ در متنِ فارسی بلافاصله بعد از بسته‌شدنِ پرانتزِ دوم زیرنویسی آمده: 

1. Adele Nimbursky (Née Porkert)

که معلوم می‌کند مسأله چیست. واژه‌ی ’‌née‘ یعنی متولدشده، و این کارِ رایجی در زبانِ انگلیسی است که نام‌خانوادگیِ زمانِ تولد را بعد از این واژه می‌نویسند. ظاهراً مترجمِ فارسیْ این واژه را نه در بیانِ این امر که نام‌خانوادگیِ پیش از ازدواج چه بوده، بلکه نامِ کوچک فهمیده و به خطِ فارسی نوشته ’نیه‘. و حدس می‌زنم علّتِ اینکه ’née‘ که در متنِ اصلی با حرفِ کوچک آمده است را تبدیل کرده‌اند به ’Née‘ با حرفِ بزرگ این باشد که گمان کرده‌اند در متنِ اصلی اشتباهی رخ داده که نامِ کوچک را با حرفِ کوچک نوشته‌اند! بگذریم.

**

اختلافِ نظر هست در این مورد که آیا مترجم اجازه دارد مطالبی به کتابِ اصلی اضافه کند یا نه؛ با این فرض که مجاز است اضافه کند، مایل‌ام بگویم که اتفاقاً چیزی هست که ربطی به  کتابِ نیگل و نیومن دارد و شاید اضافه‌شدن‌اش خالی از لطف نمی‌بود، و آن برخوردِ گودلِ میانسال با ناشر و نویسندگانِ این کتاب است. دست‌کم از زمانِ انتشارِ جلدِ پنجمِ مجموعه‌ی آثارِ گودل و به یمنِ انتشارِ نامه‌های مربوطْ خبر داریم که گودل اجازه نداده ترجمه‌ی مقاله‌ی ۱۹۳۱اش در این کتاب بیاید، انتظار داشته سطر به سطرِ کتاب را پیش از انتشار بخواند و چیزی بدونِ تصویبِ او منتشر نشود، از ناشرِ این کتاب توقعِ مالی داشته در حالی که استادِ مؤسسه‌ی مطالعه‌ی عالیِ پرینستن بوده و کارِ موظفِ تدریس نداشته، و غیره. اگر بنا بوده که کتابی با اضافاتِ مترجم منتشر شود کاش مترجم، که گویا با جلدِ پنجمِ مجموعه‌ی آثار آشنایی دارند (وگرنه شاید مشخصات‌اش را در صفحه‌ی ۲۶۳ نمی‌آوردند)، به‌جای نظرورزی درباره‌ی وضعِ روانیِ گودل در ۱۹۳۱، با ترجمه‌ی این نامه‌ها واقعیاتِ سرد و ناراحت‌کننده‌ای نشان‌مان می‌دادند در این باب که بزرگ‌ترینِ منطقیانِ عالَم می‌تواند انسانِ چندانِ تحسین‌برنگیزی نباشد. 

 

پاراگرافِ اولِ پیشگفتار

 

[کتابی در ریاضیاتِ دبیرستانی نوشته‌ام با عنوانِ کمی عمیق‌تر: مباحثی غیرکنکوری در ریاضیاتِ دبیرستانی. کارهای فنّیِ آماده‌سازی‌اش دارد تمام می‌شود و کتاب شاید همین امسال منتشر شود. این ابتدای پیشگفتارش است. بلد نیستم در اینجا زیرنویس بنویسم.]

 

بسم الله الرحمن الرحیم. اولین باری که معلمِ دبیرستان بودم سـال‌ها پیش بود (در قرنِ بیستم!)، که سه سال ریاضیاتِ سالِ اول و دوم درس دادم. خوش گذشت و چند سالی مشغولِ کارهای دیگری بودم، تا اینکه شش-هفت سال پیش دوباره درس دادم: ریاضیاتِ سال‌های نهم و دهم، به مدّتِ سه سال. در کنارِ همه‌ی خوشی‌هایش، با این واقعیتِ ناخوشایند مواجه شدم که بخشِ بزرگی از برنامه‌های مدرسه تحتِ تأثیرِ روالِ ناسالم و ناکارآمد و مفسده‌برانگیزِ ورود به دانشگاه‌ها و متأثر از کابوسِ کنکور بود. از عربی و انگلیسی و ادبیاتِ فارسی تا زیست‌شناسی و ریاضیات و فیزیک، دانش‌آموزان هر ماه یک بار در همه‌ی درس‌ها در آزمون‌هایی چندگزینه‌ای شرکت می‌کردند و کتاب‌های بنگاه‌های معروفِ کنکور، با آن تبلیغ‌های مشمئزکننده‌ی تلویزیونی‌شان، در کلاس‌ها به‌کار گرفته می‌شد. خوشبختانه مدرسه با من همراهی کرد و دانش‌آموزانِ من در طولِ سالِ تحصیلی در درس‌های ریاضی از آن آزمون‌های چندگزینه‌ای معاف شدند (و حتی شدیدتر: اجازه نداشتند در آن آزمون‌های ریاضی شرکت کنند)؛ اما در ابتدای آشنایی‌ام با دانش‌آموزانِ هر کلاسی لازم بود مدّتی وقت صرف کنم—و نه مدّتِ اندکی—تا این فضای عجله و شتاب و فرار از عمق را از بین ببرم. طول می‌کشید تا به‌روشنی ببینند که این‌طور نیست که هر مسأله‌ای را لازم باشد در سی ثانیه حل کنیم. زمان می‌بُرد تا بتوانیم شروع کنیم به به‌دست‌آوردنِ درکی عمیق‌تر از موضوعات و لذت‌بردن از مباحث. [۱]

 

[۱] اگر درگیرِ تست نشویم چطور می‌توانیم در کنکور موفق بشویم؟ بحث‌اش مفصّل است و من فقط طرحِ کلّیِ جواب را می‌گویم. (۱) قرار نیست همه‌ی ما دانشگاه برویم؛ اگر قصدِ دانشگاه‌رفتن نداریم (مثلاً به این صورت که می‌خواهیم بعد از دبیرستان برویم و به کارِ فنّیِ مولّدی در کارگاه یا مزرعه یا مغازه‌ای مشغول بشویم یا اصلاً در خانه کار کنیم)، آنگاه طبیعتاً لازم هم نخواهیم داشت که کنکور بدهیم. (۲) اگر بختِ این را داشته باشیم که رشته‌ی موردِ علاقه‌مان جزوِ رشته‌های شدیداً پرطرفدار نباشد و خانواده‌‌مان هم ما را در انتخابِ رشته آزاد بگذارد، در این صورت لازم نیست در کنکور رتبه‌ی خیلی خوبی کسب کنیم. (۳) حتی اگر لازم باشد که رتبه‌مان در کنکور رتبه‌ی خیلی خوبی بشود، برای به‌دست‌آوردنِ چنان رتبه‌ای لازم نیست از سه-چهار سال قبل از کنکور مشغولِ تست‌زدن بشویم—اگر گمان می‌کنیم که برای موفقیت در کنکور نیاز به ”مشاور“ و ”برنامه‌ریزی“ و این‌جور چیزها داریم، آنگاه احتمالاً از همین الآن تحتِ تأثیرِ تبلیغاتِ سخیفِ مؤسساتِ کنکوری هستیم.

منشِ بازجویانه

چند وقت پیش بخشی از یک شعرِ یکی از شاعرانِ معاصرِ ایرانی را در توئیتر نقل کردم و ابرازِ ارادتی کردم به شاعرش. امروز پیامی به دست‌ام رسید از کسی که تا حالا ملاقات‌اش نکرده‌ام. (خوشحال‌ام که تا حالا زندان نرفته‌ام؛ اگر رفته بودم، احتیاط می‌کردم و می‌گفتم که شاید بازجوی من بوده و ملاقات کرده‌ایم… .)

نامه‌نویسِ محترم چند سطر از یک شعرِ دیگرِ آن شاعر را نقل کرده است، شعری که تقدیم شده به یکی از حاکمانِ معاصر. این سطرهای نقل‌شده به‌گوشِ من کمابیش لطیف‌اند و شعر هم به‌گوشِ من متوسط است. نامه‌نویسِ محترم بعد از آن چند سطرِ نقل‌شده نوشته است که کسی که آن شعر را به آن حاکم تقدیم کرده،

چرا باید یادش جاودان باشد؟ باور نمی کنم مترجم لاک و هیوم این قدر سقوط کرده باشد! اصلا باور نمی‌ کنم

[نقل با حفظِ شیوه‌ی خط.]

اینکه این شخص اینها را گفته فی‌الواقع اهمیتی برای من ندارد؛ اما به‌نظرم این نحوه‌ی نگاه به موضوعاتْ شایسته‌ی بحث است. (و البته من هم صحبت از جاودان نکرده بودم و صرفاً گفته بودم یادِ شاعر زنده و سبز است.)

۱. بیایید از موضعِ کسی موضوع را ببینیم که آن حاکم را ظالم و بلکه جانی می‌داند. نامه‌نویس آیا مطمئن است که من آن شعرِ متوسط را می‌شناخته‌ام؟ آیا مطمئن است که می‌دانسته‌ام تقدیم شده بوده به حاکمِ وقت؟ از طرفِ دیگر، آیا توجه کرده‌ است که شعر چه زمانی تقدیم شده؟ (شاعر بیست سالی بعد از آن تقدیم زنده بوده.) آیا از منشِ شاعر در ادامه‌ی زندگی‌اش خبر دارد؟ وانگهی، آیا فردوسی شاهنامه‌اش را به سفارشِ محمودِ غزنوی سروده یا به درخواستِ آندره مالرو؟ یا مدایحِ حافظ آیا در ستایشِ نلسن ماندلا بوده؟ 

۲. فرض می‌کنم که معنای عبارتِ مترجمِ لاک و هیوم نقشی در حرفِ نامه‌نویس دارد (و نقش این عبارت صرفاً تثبیتِ مرجعِ خطاب نیست). آیا لاک و هیوم مستقل از حاکمانِ وقت بوده‌اند؟ فرض کنیم بوده باشند؛ آیا کسی که متنی از الف ترجمه می‌کند باید منش‌اش و اعتقادات‌اش کمابیش شبیه به الف باشد؟ (اصلاً‌ خودِ لاک و هیوم—لاکِ انقلابیِ خداپرست و هیومِ محافظه‌کارِ ملحد—آیا مثلِ هم بوده‌اند؟) نمی‌شود کسی هم مترجمِ مارکس باشد و هم مترجمِ آدام اسمیت؟ هم مترجمِ رالز باشد و هم مترجمِ نوزیک؟ اصولاً به‌نظرم گاهی فراموش می‌کنیم که مترجمْ کارگر است و قرار است چیزی که گفته‌اند یا نوشته‌اند را به زبانِ دیگری برگردانَد—نه بنا است موافقِ متن باشد و نه بنا است ارادتی به نویسندگانِ اصلی داشته باشد.

۳. فرض کنیم ارادتِ من به آن شاعر نه از حیثِ شاعری‌اش، بلکه از حیثِ علاقه‌اش به آن حاکم بوده باشد. (فرض غریبی است، اما بیایید با این فرض پیش برویم.) فرض کنیم این نه‌فقط شاهد، بلکه برهانی قاطع باشد بر سقوطِ اخلاقیِ من. ما چه‌کاره‌ایم که به شهروندِ عادی در موردِ سقوطِ اخلاقی‌اش تذکر بدهیم؟

 

خیلی از ما، با همه‌ی ادعاهایمان در موردِ آزاداندیشی و ظلم‌ستیزی و احترام به حقوقِ افراد، روشِ زندگی‌مان دست‌کمی از معلم‌های پرورشیِ دهه‌ی شصتِ جمهوری اسلامی ندارد.

 

ایان هکینگ، که عمرش دراز باد

بعد از چندین سال، و با آرزوی هنوزمحقق‌نشده‌ی خواندن‌اش، چند روز است که دوباره کتابِ ایان هکینگِ عزیز در دسترس‌ام است. نوعِ دوباره‌دردسترس‌آمدن‌اش غم‌انگیز است، اما به هر حال…  چند صفحه‌ای خواندم، و، مثلِ خیلی وقت‌های دیگری که نوشته‌ای از هکینگ خوانده‌ام، هیجان‌زده و مشعوف و مبهوت شده‌ام. دوست دارم درباره‌اش، درباره‌ی خودِ ایان هکینگِ عزیز، بنویسم—و چرا باید صبر کنیم تا از پیش‌مان بروند تا درباره‌شان بنویسیم؟ چرا باید قلم را بگریانیم، به‌جای اینکه شادی کنیم از اینکه می‌شناسیم‌شان و ذکرِ نعمتِ اینکه سایه‌شان هنوز بر سرمان است؟

 

اولین بار در کنفرانسِ بزرگی دیدم‌اش، از دور. ابتدای دهه‌ی ۱۹۹۰ در تهران. سخنرانی کرد و سالن شلوغ بود و ضیاء موحّد این تدبیرِ عالی را به‌کار بست که به‌جای اینکه بخشِ دومِ جلسه را به پرسش‌وپاسخ بگذراند، بلند شود و برود پای تخته و خلاصه‌ای از سخنرانی به‌دست بدهد. گمان می‌کنم مقاله‌ی هکینگ در کتابِ گزارشِ آن کنفرانس چاپ شده باشد. در آن جلسه هکینگ را در مقامِ فیلسوفی مهم می‌شناختم، اما چیزِ خاص‌تری نمی‌دانستم.

در ۲۰۰۶ دانشجوی دکتری در دانشکده‌ی فلسفه‌ی دانشگاهِ تورونتو بودم. مراسمی برپا شده بود به مناسبتِ هفتادسالگیِ هکینگ، و من احساسِ خوبی نداشتم. چندین کتاب از هکینگ دیده بودم که در چند سالِ منتهی به آن سال منتشر شده بودند، و شاید احساس می‌کردم که کسی که این‌همه می‌نویسد (یا دقیق‌تر: این‌همه منتشر می‌کند) نمی‌تواند خیلی خوب باشد. آیا شلاه را از یاد برده بودم؟ به هر حال، در همان اوان مقاله‌ی ۱۹۹۰اش در موردِ گونه‌های طبیعی را خواندم و حیرت کردم از این همه بصیرتِ فیلسوفانه-مورّخانه، و این‌همه زیبانویسی. به‌سرعت به سراغِ نوشته‌های دیگری رفتم، از دهه‌ی ۱۹۶۰ تا همان زمان. هرچه بیشتر خواندم مبهوت‌تر شدم.

تازه واردِ مرحله‌ی رساله‌نویسی شده بودم. شریل میساک را (که وقتی واردِ دانشکده شده بودم رئیس بود) جلوی درِ ساختمانِ وقتِ دانشکده دیدم. پرسید که در چه موضوعی دارم می‌نویسم. گفتم که حمله به ذات‌گرایی در موردِ گونه‌های طبیعی. گفت که خیلی احمق‌ام اگر از هکینگ خواهش نکنم که در کمیته‌ی رساله‌ام باشد. گفتم که دارم به همین فکر می‌کنم. چیزی گفت که خودم هم چند روزی بود با همان شکلِ اجرا در فکرش بودم: گفت برمی‌داری نامه‌ای برایش می‌نویسی—نامه‌ای واقعی، با قلم و کاغذ—و دعوت‌اش می‌کنی. همین کار را کردم. با خودنویس. نوشته‌ای هم ضمیمه کردم در دفاع از دیدی هیومی به قانونِ طبیعی، نوشته‌ای که شکلِ مقاله نداشت و عملاً فقط سی-چهل پاراگراف بود. گذاشتم در صندوقِ نامه‌هایش در دانشکده. چند روز بعد ئی‌میلی از هکینگ رسید که فلان روز اگر در فلان سخنرانیِ دانشکده هستی همدیگر را ببینیم. در فلان روز، سخنرانی که تمام شد آمد سراغ‌ام و گفت که نوشته‌ی مرا خوانده است و تا پاراگرافِ خاصی (که شماره‌اش را گفت) با من موافق است.

بازنشسته بود و اتاقِ اختصاصی نداشت. دیدارِ بعدی‌مان در اتاقی بود که با چند نفرِ دیگر مشترک بود. گفت چند صفحه بنویسم که مشکل‌ام با کریپکی چیست. چند روز بعد که برایش فرستادم، بحث‌هایی فنّی درگرفت با اویی که هوشمندی‌اش ترسناک بود و حافظه‌اش غریب. جلسات ادامه داشت و شاید در دو سالِ بعد از آن او را بیش از استادراهنمایم می‌دیدم. و بعضی از جلسه‌های دلپذیرمان در حیاطِ خانه‌ی هکینگ بود.

ارتباط با هکینگ غیر از فایده‌ی خالصِ پژوهشی در موردِ رساله‌ام، فایده‌ی دووجهیِ عظیمِ دیگری هم برایم داشت. بعد از همان اولین مطلبی که برایش نوشتم، وسواس من در نوشتن و در نقلِ اقوالْ او را خوش آمد و پیشنهاد کرد که دستیارِ پژوهشی‌اش بشوم، با حقوقی که برای من زیاد بود. کارم ابتدا این بود که در نوشته‌‌های هنوز منتشرنشده‌اش قول‌های نقل‌شده را در متونِ اصلی پیدا کنم و از صحّتِ نقل و آدرس‌دهی مطمئن بشوم. بخشِ عمده‌ای از این بررسیِ اقوال در موردِ کتابی بود که از همان ۱۹۹۰ در حالِ نوشتن‌اش بود، درباره‌ی گونه‌‌های طبیعی؛ بخش‌های دیگر مربوط بودند به نوشته‌های متأخرتری در موضوعاتی که بیشتر نزدیک بودند به علومِ اجتماعی تا به فلسفه در مفهومِ متعارف‌اش. و من نه‌فقط با طیفِ عظیمی از کتاب‌ها و مقالات (آن هم بعضاً کتاب‌ها و مقاله‌هایی از قرنِ نوزدهم) آشنا می‌شدم، بلکه پولِ زیادی هم می‌گرفتم… 

بعد از دفاع، به دعوتِ او دونفری رفتیم  و در رستورانی نزدیکِ خانه‌اش ناهار خوردیم. گفتم که من چهارصد دلار به او بدهکارم بابتِ پولی که از پیش داده است و هنوز کاری در قبال‌اش نکرده‌ام. گفت که بگذاریم باشد برای کارهای بعد. این کارهای بعد عبارت بود از مرجع‌یابیِ اقوال در کتاب‌اش در فلسفه‌ی ریاضیات، که شش سال بعد منتشر شد.

 

ادامه دارد…

۱۹۸۲-۱۹۹۴

۱۹۸۲.

اولین باری است که دارم پیگیرانه بازی‌های جام‌جهانی را می‌بینم. همه‌جا (یعنی عمدتاً: در روزنامه‌های کیهان و اطلاعات، و دو مجله‌ی ورزشیِ وابسته‌شان) صحبت از دیه‌گو مارادونا است. بیست‌ودوساله. اینکه شماره‌اش 10 است جورِ ویژه‌ای جلبِ نظر می‌کند—نه‌فقط چون خیلی جوان است و در حضورِ آقای گلِ ۱۹۷۸ این پیراهن را می‌پوشد، بلکه هم‌چنین به دلیلی غریب: در تیمِ آرژانتینِ امسال شماره‌ها را به ترتیبِ الفبا داده‌اند (مثلاً ازوالدو آردیلسِ هافبک-مهاجم شماره‌ی 1 را می‌پوشد!)، و فقط این جوان را مستثنی کرده‌اند. بازی با بلژیک بازیِ افتتاحیه‌ی جام است. قهرمانِ دورِ قبل می‌بازد. درست اگر یادم باشد، مارادونا ضربه‌ی آزاد را به تیر می‌زند، و، باز هم درست اگر یادم باشد، گزارشگرِ تلویزیونِ ما بهرامِ شفیع است و ضربه را اُس-تا-دانه می‌خوانَد. مارادونا خیلی خوب است، اما عالی و بی‌نظیر نیست. در بازی‌های دورِ دوم (که در آن زمان تک‌حذفی نبود) لگد به شکمِ بازیکنِ برزیل می‌کوبد و اخراج می‌شود.

 

۱۹۸۶.

کمی فربه‌تر است. کاپیتان است. به ایتالیا گل می‌زند. در زمانِ تماشا مسجّل نیست که گلِ اول به انگلستان کارِ دست بوده (دستِ او یا دستِ خدا)؛ اما گلِ دوم را همان وقت هم می‌فهمیم که شاهکار است. حتی منِ نوجوانِ این‌طرفِ اقیانوس هم هیجان‌زده می‌شوم از شکستِ فاتحِ فالکلند/مالویناس. و گلی عجیب‌وغریب به بلژیک. نه تکنیکِ مدافعان بازش می‌دارد و نه خطاهایشان. یک‌نفره تیم را قهرمان می‌کند.

 

۱۹۹۰.

خسته به‌نظر می‌رسد—شاید چون صورت‌اش را اصلاح نمی‌کند؟ باز تک‌نفره تیم را به فینال می‌برَد، اما زورش این بار کافی نیست برای قهرمانی. بی‌مزه‌ترینِ همه‌ی فینال‌ها، حتی بدتر از اسپانیا-هلندِ بیست سال بعد. درخششِ نبوغ را در بازیِ حذفی با برزیل می‌شود دید که نیمی از همان کارِ گلِ دوم به انگلستان را می‌کند و بعد پاسِ گل می‌دهد.

 

۱۹۹۴.

از پارسال شنیده‌ایم که می‌آید. هیجان و تحسین و بهت. روپایی‌زدن با شانه [کذا في الکلامِ بچه‌هایی در کوچه]. شادیِ افراطی بعد از گل به یونان. هوشمندیِ غریب در تبدیلِ ضربه‌ی آزاد به پاسِ گل در بازیِ نیجریه. دوپینگ (یا اتهامِ دوپینگ؟). دوپینگ اگر چنین توانایی‌ای می‌دهد، شاید لازم باشد مجاز بل اجباری بشود.

 

این پایانِ مارادونا است برای من. بعدها به این داوری می‌رسم که اوجِ بالاتری هم داشته است، در ناپولی (و بخشِ بزرگی از یوتیوب‌بینیِ فوتبالی‌ام به بازی‌های ناپولی‌اش می‌گذرد)، اما آن موقع نمی‌دانستم. پایان‌اش است. نه امریکاستیزی‌اش برایم مهم است، نه از دوستی‌اش با کاسترو حال‌ام به طرزِ ویژه‌ای بد می‌شود. مثلِ کسی است که حنجره‌اش خوب و عالی بوده و عالی و بقاعده می‌خوانده، و برایم مهم نیست که طرفدارِ پهلوی است یا چه.

 

تیم‌هایش—آرژانتین و ناپولی—را قهرمان کرد، تقریباً دست‌تنها. بیرونِ زمینْ سکس و مواد و شاید مافیا، درونِ زمین غوغا. پلاتینی بود آیا که گفته بود کاری که زیدان با توپِ فوتبال می‌کند را مارادونا با پرتقال می‌کرد؟ زندگیِ ما را رنگین‌تر کرد، و به‌نظرم خودش هم به‌شدت و با عرضِ زیاد زیست. مدیون‌اش هستیم.

در جوازِ استفاده از خدماتِ کارگرانِ غیرماهر

بهمن دارالشفاییِ عزیز در توئیتر نوشته است:

 

این‌که آدمی بیاد کارای خونه آدم رو انجام بده یا خریدهای سنگین آدم رو تا ماشین یا دم خونه بیاره برام هضم‌شدنی نیست. توجیه ایجاد شغل و … هم قانعم نمی‌کنه. به نظرم کارفرما داره برای سلامتی خودش، سلامتی دیگری رو می‌خره. ممنون میشم اگر متن نظری خوبی در این مورد خوندین بهم نشون بدین.

 

و در توضیحِ بعدی:

 

شغلی که من به آن اشاره کردم در ایران شغلی است بدون بیمه، بازنشستگی، مرخصی (استحقاقی یا استعلاجی)، سنوات و اصولاً هر نوع حمایت قانونی. این‌که رفتار شما با این افراد یا دستمزدی که بهشان می‌دهید منصفانه است یا نه تغییری در استثماری‌بودن ماهیت این شغل ایجاد نمی‌کند.

 

صِرفِ نگرانی در این امور را من نشانِ شرافت می‌دانم، حتی اگر از پیش نمی‌دانستم که بهمن اصولاً در موردِ کارگران دغدغه دارد. نویسنده تصریح کرده است که می‌داند که بحثْ پیچیده است، و منِ وبلاگ‌نویس در این مورد سوادِ نظری ندارم (و خواسته‌ی اولیه‌ی نویسنده معرفیِ متنی نظری بود)؛ چند نکته که به‌نظرم می‌رسد را می‌گویم. روشن است که این نکته‌ها بدیع نیستند، و قاعدتاً در متن‌‌های جدّی اقتصادی و فلسفه‌ی سیاسی به اینها به شکلی جامع و دقیق و نظام‌مند پرداخته‌اند.

۱. موضوعِ ایجادِ شغل [مذکور در توئیتِ اول] به‌نظرِ من کاملاً جدّی است و نمی‌دانم چرا نمی‌تواند متقاعدکننده باشد. کسی را در نظر بگیریم (و متأسفانه چنین کسانی اصلاً کم نیستند) که امروز برایش تنها راهِ کسبِ درآمد این است که باری را از اینجا بردارد و به آنجا ببرد. فرضِ من این است که امروز راهِ دیگری برای کسبِ درآمد ندارد. امروز برای من مطلوب است که کسی بارم را برایم بیاورَد؛ چرا از او نخواهم؟ کارِ من انجام می‌شود و او پولی می‌گیرد، پولی که او امروز به‌دست نمی‌آورْد اگر همه با بهمن هم‌نظر بودند و طبقِ نظرشان عمل می‌کردند.

آسان است که در اینجا صحبت کنیم از یاددادنِ ماهیگیری (به‌جای دادنِ ماهی)، و غیره؛ اما این صحبت اولاً این فرض را نادیده می‌گیرد که کارگر امروز محتاجِ درآمد است، و ثانیاً این واقعیت را نادیده می‌گیرد که منِ شهروندِ عادی در موضعِ ایجادِ شغل و آموزشِ مهارت نیستم. ثالثاً این را هم در نظر نمی‌گیرد که آنچه کارگر دارد برایم انجام می‌دهد کاری واقعی است و مزددادنِ من به او از جنسِ صدقه‌دادن نیست—مثلِ موردی نیست که کودکی آمده است و می‌خواهد، بی‌آنکه من خواسته باشم، به من فالِ حافظ بفروشد. باربریْ کار است؛ الّا اینکه بعضی کارها تخصصِ بالا می‌خواهند، بعضی نه.

کارهای خانه هم مثلِ کارهای دیگر است. شخصی هست که یا عملاً نمی‌تواند شیشه‌های پنجره‌های خانه‌ی خودش را تمیز کند، یا نمی‌خواهد. کسِ دیگری هست که آماده است این کار را انجام بدهد. آنچه مهم است و در اختیارِ کارفرما است این است که شرایطْ منصفانه و رابطه انسانی و مؤدبانه باشد.

 

۲. بهمن معتقد است که منصفانه‌بودنِ رفتارِ ما با چنین اشخاصی تغییری در استثماری‌بودنِ این شغل‌ها ایجاد نمی‌کند. هم‌شکل با این نوع ملاحظه، گمان می‌کنم که سنگین‌بودنِ کار یا اثرش بر سلامتِ کننده‌اش، گرچه مهم است، تعیین‌کننده نیست. شخصاً از نزدیک—از خیلی نزدیک—کسی را می‌شناسم که هم تدریسِ خصوصی کرده‌ است و هم شنبه شب کلیسا را (و دست‌شویی‌های کلیسا را) تمییز کرده‌. گزارش‌اش را صادقانه یافته‌ام که تدریسِ خصوصیِ ریاضیاتِ دبیرستانی در خانه‌ی محصّلی در بالای شهرِ تهران را سخت‌تر از کارِ بسیار سنگینِ تمییزکردنِ کلیسا در مرکزِ شهرِ تورونتو یافته است. به‌نظرم سنگین‌بودنِ کار اهمیتِ اساسی‌ای ندارد و چیزی که مهم‌تر است این است که کننده‌اش چقدر در انجامِ آن کار تحتِ فشارِ جسمی-روانی است. نیز در موردِ تأثیرش بر سلامت:‌ آیا معتقدیم کسی که ده ساعت در روز تایپ می‌کند سلامت‌اش کمتر از باربر در معرضِ خطر است؟ یا اصلاً مترجمی خوشنام که در اتاقِ کارش نشسته و کار می‌کند، آیا چشم و کمر و گردن‌اش سالم خواهد ماند؟

ما شهروندانِ عادی تواناییِ تغییراتِ فوری در نظامِ امور را نداریم. الآن کسی هست که، با لحاظ‌کردنِ همه‌ی شرایط، آماده است کاری برای من بکند و پولی بگیرد. چیزی که در اینجا به‌نظرِ من مهم‌ترین است رضایتِ در-مجموعِ طرفین است.

 

۳. موضوعِ دیگر این است که ملاحظاتِ مربوط به بیمه و بازنشستگی و نظایرشان منحصر به این شغل‌ها نیست. وضعِ بیمه‌ی رانندگانِ تاکسی‌های اینترنتی چگونه است؟ مسافرکش‌های شخصی چطور؟ بقیه‌ی کارگرانِ روزمزد چطور؟

خیلی از ما ملاحظاتی داریم در موردِ استفاده از محصولاتِ شرکت‌های عظیم—نگران هستیم که این گوشیِ شیک یا پیراهنِ مطلوب، نتیجه‌ی کارِ نوجوانی در شرقِ آسیا باشد که با شرایطی نامنصفانه کار می‌کند. این ملاحظات چقدر باعث می‌شود این محصولات را نخریم؟ می‌ترسم که پرهیزمان از استفاده از خدماتی از جنسِ باربری و تمیزکردنِ خانه تا حدِ زیادی ناشی از این باشد که مستقیماً با کارگر طرف هستیم؛ اما به‌نظرم، تا جایی که به اخلاق مربوط می‌شود، اصلاً مهم نیست که شخص را می‌بینیم یا نمی‌بینیم. و از قضا به‌نظرم فایده‌ای دارد که با کارگر مواجه باشیم: این باعث می‌شود بتوانیم مهربان باشیم و منصفانه برخورد کنیم، کاری که در موردِ گوشیِ تلفن و پارچه‌ی مرغوب نمی‌توانیم بکنیم.

 

۴. امرِ مربوطِ دیگر این است که برخی از ما می‌ترسیم که در استفاده از چنین خدماتی موضع‌مان از-بالا-به-پایین باشد. ترسی بجا است و باید مراقبت کنیم. در ذاتِ خودِ امر من تفاوتی بینِ مراجعه به متخصصِ چشم و کارگرِ منزل نمی‌بینم.

 

۵. و اگر بپذیریم که لازمه‌ی امرِ واجبِ اخلاقی این است که در موردِ موضوع‌اش توانایی داشته باشیم، سؤالِ مربوط این خواهد بود: آیا می‌توانیم کامپیوتر و گوشی نداشته باشیم؟ در سطحی بومی‌تر: نگرانِ کارگرِ مزرعه و قصابی و نانوایی هم هستیم؟ آیا می‌توانیم از خریدِ محصولات‌شان پرهیز کنیم؟ در سطحی روزمره‌تر: زن و مردی سالمند که با هم زندگی می‌کنند، آیا اصولاً می‌توانند از خدماتِ موضوعِ توئیتِ اصلی استفاده نکنند؟

 

اینها تأملاتِ اولیه‌ی من است و یک‌نفس نوشتم. کاش دیگرانی هم بنویسند و مفصّل بنویسند—گمان نمی‌کنم این مسائلْ راه‌حلِ یک‌خطی داشته باشند، و وقتی بنویسیم ابعاد و پارامترهایشان برایمان روشن‌تر می‌شود و شاید بتوانیم عاقلانه‌تر تصمیم بگیریم. و دغدغه‌ی من در اینجا اساساً دغدغه‌ی اخلاق است، نه احساسات.

مثلِ بوشِ پسر نباشیم

[بی تأمل و بدونِ بازخوانی.]

شخصی در توئیتر چیزی با این مضمون نوشته است که در مواجهه‌ی خیر و شر، کسی که شر را نادیده می‌گیرد بی‌طرف نیست بلکه بی‌شرف است. آن توئیت را—که نمی‌شود ظرافتِ لفظی و کوبندگی‌اش را نادیده گرفت—حدودِ هفت‌هزار بار پسندیده‌اند و بیش از هفتصد بار بازنشر داده‌اند. عدمِ مدارا، و فاشیسم، راحت رشد می‌کند. نوعاً مستظهر به بلاغت و فصاحت هم هست.

گمان می‌کنم که در هر موضوعی، از حقوقِ شهروندانِ عادیْ این باشد که نظرشان را اعلام نکنند، و از حقوق‌شان این است که اصلاً به‌دنبالِ این نروند که صاحب‌نظر بشوند. منظورم از اینکه کسی در موضوعی شهروندِ عادّی است این است که در آن موضوع منصب و سِمتی ندارد و مسؤولیتی متوجه‌اش نیست. (لابد نظریه‌پردازانی هستند که می‌توانند مفهومِ شهروندِ عادی را به‌دقت تعریف کنند یا از هر مشخص‌سازیِ دم‌دستی‌ای ایراد بگیرند؛ من فعلاً دقیق‌تر از این نمی‌توانم بگویم.) دوستِ من که در مغازه‌اش میوه می‌فروشد لازم نیست در موردِ تعویقِ کنکورِ کارشناسیِ ارشد نظری داشته باشد، و اگر هم نظری داشت لازم نیست بگوید؛ وزیرِ علوم باید نظر داشته باشد و باید نظرش را بگوید.

الزامِ دیگران به اعلامِ موضع، به‌نظرم مصداقِ تفتیشِ عقاید است. این الزام می‌تواند با تهدید به زندان و شکنجه و ازدست‌دادنِ شغل و ازدست‌دادنِ امکانِ تحصیل باشد، مثلِ وقتی که از کسی مطالبه می‌کنند که در موردِ اعتقاداتِ دینی و گرایش‌های سیاسی‌اش توضیح بدهد. و می‌تواند از طریقِ فشار در شبکه‌های اجتماعی باشد.

روشن است که گاهی منطقاً نمی‌شود بی‌طرف بود، مثلِ وقتی که دارند وزیری را استیضاح می‌کنند و بسته به روال،‌ رأی‌ندادنِ من یا به نفعِ وزیر است یا به ضررش. اما چه می‌شود گفت در موردِ کسی که دیگری را الزام می‌کند به نظردادن در خیلی از چیزهای دیگر؟ 

فرض کنیم که در موردی معتقدم که می‌دانم حق چیست و باطل کدام است (و معتقدم که جوّ‌گیر و احساساتی نشده‌ام). در چنین حالتی، احتمالاً معتقد هم هستم که من خودم برحق هستم. وقتی که می‌گویم کسی که شر را نادیده می‌گیرد بی‌طرف نیست بلکه شریر است، دارم سه‌گانه‌ی موافق-بی‌طرف-مخالف را تبدیل می‌کنم به دوگانه‌ی موافق-مخالف: یا با من هستید و برحق یا بر من هستید و بی‌شرف، و شقّ‌ِ سومی وجود ندارد. گیرم که من کاملاً بر حق؛ چرا دیگران وظیفه دارند برحق باشند؟ چرا من حق دارم مجبورشان کنم موضع بگیرند؟ و توجه داریم که در این مورد عملاً نه‌فقط فشار می‌آورم که موضع‌گیری کنند، بلکه دارم فشار می‌آورم که موضع‌شان همان موضعِ من باشد (وگرنه، بسته به میزانِ قدرتِ من، خود را در معرضِ این قرار می‌دهند که بکشم‌شان یا بی‌شرف خطاب‌شان کنم یا، ملایم‌تر اگر باشم، دوستی‌ام را با آنان قطع کنم). حرف‌هایمان در فضیلتِ مدارا چه شد؟‌ آیا/چرا دیکتاتورهایی را محکوم می‌کنیم که خود را فرستاده‌ی خدا می‌انگاشته‌اند؟ آیا/چرا به‌نظرمان زشت است که کسی بخواهد دیگران را به‌زور به بهشت ببرَد؟ 

و در کجا اجازه می‌دهیم که دیگران با ما هم‌عقیده نباشند؟ فقط در سیاست و حقوقِ بشر؟ چرا در موردِ صفاتِ خدا چنین نکنیم (اگر که به خدا معتقدیم)؟ چرا در موردِ استقلال-پرسپولیس نه؟ چرا در موردِ فلان بحثِ مجرّدِ فلسفی نه؟ چرا در موردِ اینکه در فلان دعوای شخصیت‌های سریالِ فرندز حق با کیست نه؟

دلیلِ محکمی ندارم. صرفاً دارم سؤال می‌کنم. و به‌نظرم جوابی معقول این نیست که ما در موردِ حقایقْ مدارا نمی‌کنیم و فقط در موردِ سلایق مدارا می‌کنیم. تصور می‌کنم که اصولاً‌ مدارا وقتی است که مداراکننده خودش را برحق می‌داند و دیگری را برخطا، و با این حال تحمیل و تهدید نمی‌کند.

*

بوشِ پسر بعد از حمله‌های یازدهمِ سپتامبر می‌گفت که یا با ما هستید یا با تروریست‌ها.

**

به آن توئیت ارجاعِ مستقیم نمی‌دهم، چرا که حدس می‌زنم نویسنده‌اش نه در مقامِ نظریه‌پردازی که در مقامِ بیانِ فوریِ احساس بوده است، آن هم بیانی بلیغ. شاید توان و حوصله‌اش را اگر داشت، طرحی هم با این مضمون می‌کشید. او را متهم نمی‌کنم که در مقامِ نظر بر ضدِ مدارا است؛ اما گمان می‌کنم که، مثلِ موردهای ملموسی از نژادپرستی و اقلّیت‌ستیزی و سن‌ستیزی، جلوه‌هایی از این رذائل را می‌شود در حرف‌هایی زد که گذرانه و بدونِ توجهِ زیاد گفته می‌شوند.

 

فَقدِ نظام‌مندِ عقلانیت

با ناشری در تهران قرار گذاشته بودیم که چند مطلبِ غیرسیاسی و غیرآکادمیکِ این وبلاگ به شکلِ کتابِ کوچکی منتشر بشود. طرحِ جلد و صفحه‌آرایی به‌نظرِ من بسیار زیبا شده است.

امروز دستوراتِ ممیّزیِ وزارتِ محترمِ فرهنگ و ارشادِ اسلامی به‌دست‌مان رسید، و حذفیات آن‌قدر نامعقول است که از خیرِ انتشار گذشتیم. اصلِ مجوّز‌گرفتن برای کتاب به‌نظرِ من نامعقول است؛ اما این اصلاحاتِ خاص به‌نظرم حتی با معیارهای ارشادی هم نامعقول است—مثلاً دستورشان در موردِ حذفِ کاملِ این مطلب. احتمالاً به‌زودی کتاب را در فضای مجازی در دسترسِ عموم قرار خواهیم داد.

این یکی از پاراگراف‌های پیشگفتار است. از حذفیاتِ مکرری که در موردِ پیشگفتار دستور داده‌اند یکی حذفِ بخشِ آبی است:

      روالِ من در وبلاگ‌نویسی کمابیش این بوده است که در آنچه به خیال‌پردازی یا گزارشِ احساس‌های شخصی مربوط می‌شود، بنشینم و بنویسم و بازخوانی و پیرایش‌اش نکنم. بعضی مطالبِ از نوعِ دیگر را (مثلاً نقدی بر یک شماره‌ی نشریه‌ای علمی-پژوهشی را) بازخوانی می‌کردم و با کسانی هم در موردشان مشورت می‌کردم. تنها قیدی که در انتشارِ همه‌ی مطالب به‌یکسان داشته‌ام این بوده است که، مطابقِ قوانینِ جمهوری اسلامی ایران، قابلِ انتشار باشند. باعثِ تأسف است که در ایرانِ امروز—مثلِ ایرانِ همه‌ی دورانِ پس از ورودِ صنعتِ چاپ، غیر از دوره‌هایی بسیار کوتاه که خوش می‌درخشیدند ولی دولت‌هایی مستعجل بودند—اولاً محدودیت‌هایی برای آزادیِ بیان وجود دارد و ثانیاً می‌شود خوشحال بود که کسی که رعایت‌شان کند بازداشت نشود یا شغل‌اش را از دست ندهد. متذکر هستم که بعضی از محدودیت‌ها قانونی است؛ ابرازِ تأسف اولاً بابتِ نافذبودنِ بخشِ محدودکننده‌ی قانون در بابِ آزادیِ بیان است، ثانیاً بابتِ رفتارهایی غیرقانونی در برخورد با کسانی که صرفاً ابرازِ عقیده کرده‌اند، گیرم با زبانی تند.

[بعداً به پیشنهادِ دوستی دانا و برای زدودنِ ابهامی احتمالی، ’خوشحال بود که‘ را تبدیل کردم به ’خوشحال شد اگر‘.]

 

از معلول‌ترسیِ آن مجنون تا علّت‌یابیِ این‌یکی

عصر کلاس داشتم. با لطفِ زیاد آمد دنبال‌ام و رساندم خانه، و خودش رفت.

صبحِ فردا دل‌درد داشتم. به‌نظرم رسید که شاید علّت‌اش چغاله‌بادامی بوده باشد که در راه برایش گرفته بودم و شاید نشُسته خورده بوده باشد.

جلال‌الدینِ رومی:

      ترسم ای فصّاد اگر فصدم کنی       نیش را ناگاه بر لیلی زنی.

علی‌اکبر سعیدی‌سیرجانی

چند روز است سخت به‌یادش هستم. این را می‌نویسم تا رها شوم و حال‌ام بهتر شود. نوشته‌ای است شخصی از فردی که آکادمیک نیست و دارد در وبلاگِ شخصیِ خودش می‌نویسد. حافظه‌ی من شاید در بعضی جزئیات یا بعضی امورِ غیرجزئی تصرف کرده باشد، و الآن هم مایل/قادر نیستم جزئیات را بررسی کنم.

*

پدرجان کیهان فرهنگی می‌خریدند. من دانش‌آموزِ دبیرستان بودم، و این در سال‌هایی بود که گردانندگانِ این مجله هنوز نرفته بودند که مجله‌ی کیان را تأسیس کنند، مثلاً ۶۶ و ۶۷. (درست اگر یادم باشد، مقاله‌های آقای دکتر سروش در قبض و بسطِ تئوریکِ شریعت مدتی بعد از این روز بود.) در آن شماره‌ی مجله که پدر به خانه آورده‌ بودند مقاله‌ای بود در نقد و معرفیِ دو کتابی که به‌تازگی منتشر شده بودند و ما اولی را در خانه داشتیم: حافظ‌نامه‌ی آقای بهاءالدین خرمشاهی و کتابی که شاید از حسینعلی هروی بود، شرحی بسیار مفصل بر حافظ. اسمِ مطلب شاید بود ”این کجا و آن کجا؟“، و نامِ نویسنده سعیدی‌سیرجانی [یا محتمل‌تر: سعیدی سیرجانی] بود. نامِ کوچک ذکر نشده بود، و یادم هست (یا الآن گمان می‌کنم که یادم هست) که تصورِ اولیه‌ام این بود که نویسنده‌اش خانم است.

چیزهایی گفته بود درباره‌ی یک کنفرانسِ بزرگِ حافظ‌شناسیِ آن روزها، و تعریفی هم کرده بود از سخنرانیِ رئیس‌جمهورِ وقت، آقای خامنه‌ای. تعریف کرده بود از کتابِ آقای خرمشاهی، و تاخته بود بر آن کتابِ دیگر. چیزی که مرا دقیقاً مبهوت کرده بود زبانِ نویسنده بود. نثری فاخر با واژگانی خیلی غنی، و با کوبندگیِ غریب و با طنزی زیرپوستی و برآشفتگی‌ای نه‌چندان پنهان. از بینِ نویسندگانِ محبوب‌ام (و این محبوبیت اولاً ناظر به نثر است و نه به محتوا)، سعیدی‌سیرجانی اولینی بود که خودم شخصاً کشف‌اش کردم—به این معنا که این‌طور نبود که از کسانی درباره‌اش شنیده باشم که نویسنده‌ی خوبی است: هیچ شناختی نداشتم، و ناگهان کشف‌اش کردم بی معرفیِ کسی. بعد، در کتابخانه‌ی پدر کتابی کشف کردم از سعیدی‌سیرجانی (باز بدونِ نامِ کوچک) با عنوانی نزدیک به آشوبِ یادها، که شرحِ سفری بود به هند و پاکستان، که به‌نظرم پیش از انقلابِ اسلامی منتشر شده بود و نثرش قوی بود و کنایه‌هایی هم به شاه در آن می‌شنیدم. مدتی بعد، در دورانی که زیاد سر می‌زدم به کتاب‌فروشیِ مرکز نشر دانشگاهی در خیابانِ خالد اسلامبولی (/ پارک / وزرا) در تهران و شماره‌های قبلیِ نشر دانش را می‌دیدم، مقاله‌ای دیدم از سعیدی‌سیرجانی که، آن‌طور که یادم مانده، در دفاع از آقای نصرالله پورجوادی بود که پیشتر حمله کرده بود به کتابی که گویا تمایلاتِ پان‌ترکیست داشت. نثر همان نثرِ قوی و فاخر و محکم.

کم‌کم کشف کردم (و یادم نیست چطور کشف کردم در آن روزگارِ پیش از اینترنت) که نامِ کامل‌اش علی‌اکبر سعیدی‌سیرجانی است و ادیبِ مهمی است و حرفِ میم یا نون از لغت‌نامه‌ی دهخدا زیرِ نظرِ او تدوین شده. و در گزیده‌ای از اشعار که خواهرِ بزرگ‌ام داشت و گردآورده‌ی مهدی سهیلی بود شعری پیدا کردم که محزون و قشنگ بود اما آنچه مرا گرفته بود توضیحِ یک‌سطریِ شاعرش—سعیدی‌سیرجانی—بود. شعر با همان وزن و قافیه‌ی دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید بود، و شاعر نوشته بود که فالی از دفتر حافظ زده بوده است و این غزل آمده بوده که گفتم غمِ تو دارم گفتا غم‌ات سرآید. تشنه‌ی کشفِ بیشتر بودم.

بعد، پدر روزی با کتابی آمد با جلدِ سختِ سبزِ تیره، شاید حدودِ دویست صفحه. با فونتی زیبا و عربی‌نما (شاید نزدیک به بدر) از نشر نو:‌ ضحاک ماردوش، گزارش سعیدی‌سیرجانی. مبهوت‌کننده. نویسنده یا گزارشگر، هم ادیبِ قهّاری می‌نمود، هم شرح‌اش بصیرت‌زا بود، هم مقدمه‌اش در سببِ نگارشِ کتاب و سابقه‌ی تدریسِ شاهنامه در دانشگاه عالی و خواندنی، و هم به‌نظر می‌رسید که آنچه در ظلمِ ضحاک و اعوان می‌گوید به چیزی نظر دارد فراتر از دورانِ اساطیریِ شاهنامه. شاید الآن هم سطرهایی را عیناً در یاد داشته باشم.

سالِ ۶۸ هاشمی‌رفسنجانی رئیس‌جمهور شد و سعیدی‌سیرجانی مقاله‌ای در روزنامه‌ی اطلاعات منتشر کرد علی‌الظاهر در ابرازِ هیجان در موردِ آمدنِ حکمرانِ جدید یا شروعِ مدیریتی نو. مخالفت‌های معروف به خودجوش در خیابان، با پلاکاردهای ”روزنامه‌ی اطلاعات: أین تذهبون؟“ [قاعدتاً با املا و رسم‌الخطی جز این و با نقطه‌گذاری‌ای بدتر از این].

سالِ ۶۹. پرویز خانلری درگذشت. رفتم به مجلسِ ختم، و سعیدی‌سیرجانی سخنرانی کرد. کت‌وشلوارِ سیاه، کراوات، بسیار آراسته. داشتم قالب تهی می‌کردم از نیوشیدنِ فصاحت‌اش. شاید دو دقیقه صحبت کرد، و صحبت‌اش کمی بعد در آدینه یا در دنیای سخن منتشر شد. داستانی گفت از روزهای آخرِ خانلری که کسی از خانلری می‌پرسد که چندساله است، و خانلری می‌گوید که دوهزاروپانصد ساله است. و سعیدی‌سیرجانی بیتِ جلال‌الدین را خواند که ترسم ای فصّاد اگر فصدم کنی …. نفس‌ام بند آمده بود. کمتر از یک هفته‌ی بعد در همان محل در ختمِ مهدی اخوان‌ثالث دیدم‌اش، و این بار سفید پوشیده بود. می‌دانستم حدوداً شصت‌ساله است.

با امضای او هرچه پیدا می‌شد می‌خواندم، از مجموعه‌ی در آستینِ مرقّع (با انتقادهای تند از وزیرِ وقتِ فرهنگ و ارشادِ اسلامی، آقای سیّدمحمد خاتمی، که به کتاب‌های او مجوّزِ چاپ نمی‌داده)، تا نوشته‌های قدیمی. درست اگر یادم باشد، این مجموعه‌ی اخیرالذکر از اولین کتاب‌هایی بود که من خبر داشتم که زیرزمینی منتشر شده است—و عملاً زیراکسِ صحافی‌شده بود شاید. نثری می‌دیدم که، بنا بر انتخاب اگر بود، به نثرِ ابراهیم گلستان و اسماعیل خویی هم ترجیح‌اش می‌دادم. دوست‌اش داشتم. نثری که این‌همه دوست بداریم، شاید نشود نویسنده‌اش را دوست نداشته باشیم. و فقط همان دو بار دیدم‌اش.

به‌نظرم در سالِ ۷۲ بود که روزنامه‌ی اطلاعات متنی منتشر کرد که نامه‌ی سعیدی‌سیرجانی بود به بازجو. و من که آن روزها انس‌ام با قرآن بیش از الآن بود، با خواندنِ سطرِ اولِ نامه (چیزی نزدیک به ”بازجوی عزیز،“) از خودم شنیدم که می‌گویم إنا لله و إنا إلیه راجعون. شاید اتهام‌های متداول و شایع و مرسومِ آن روزها را هم در کیهان خوانده بودم، چیزهایی مثلِ موادِ مخدر و روابطِ نامشروع. خبرِ درگذشت‌اش کمی بعد اعلام شد و نمی‌دانم کسی باور کرد آیا که مرگ‌اش طبیعی بوده، یا نه. نویسنده‌ی این وبلاگ همواره می‌کوشد که، صفتی غیرعاشقانه یا غیرتحسین‌آمیز اگر به‌کار می‌برَد، سـرد بنویسد؛ در این مورد نمی‌توانم صفتِ خشنی به‌کار نبرم: چند سالی بعد از اینکه سعیدی‌سیرجانی دیگر نبود، برنامه‌ی کثیفِ هوّیت مصاحبه‌هایی از او را نیز پخش کرد.

خیرِ سعیدی‌سیرجانی بعد از رفتن‌اش هم به من می‌رسید: نه فقط با بازخوانیِ نوشته‌های قبلی، بلکه هم‌چنین با خواندنِ بخش‌هایی از تفسیرِ سورآبادی که او تصحیح کرده بود.

 

Carpe diem & Sapere aude

من معتقدم که در موردِ خیلی از ما کارِ عقلانی این است که بر وضعیتِ قرنطینگی مداومت کنیم. اما اگر اضافه بر یادآوریِ دلیل‌های مربوط به شُرورِ شیوعِ کورونا این را هم برای آرام‌کردنِ خودمان اضافه می‌کنیم که برای درآغوش‌گرفتن همیشه فرصت هست، خب به‌نظرم فی‌الواقع نیست.

این ’همیشه‘ چیزِ خطرناکی است. در موردِ قرنطینه، هم محتمل است که آن که می‌خواهیم درآغوش‌اش بگیریم دیگر نباشد، هم محتمل است که باشد و آن میل یا هیجان دیگر نباشد، یا با آن شدّت نباشد. جرأتِ دانستن داشته باشیم: آرام‌سازِ واقعی قاعدتاً این است که برای آغوش نوعاً فرصت هست، یا إن شاء الله فرصت خواهد بود.

 

مرگِ پای‌آغیش

فیلمِ زنگها را در نوجوانی دیده بودم و چند دقیقه‌ی پیش دیدنِ دوباره‌اش را تمام کرده. فیلم را محمدرضا هنرمند با فیلم‌نامه‌ی محسن مخملباف ساخته است. تهیه‌کننده‌ی فیلم حوزه‌ٔ هنری سازمان تبلیغات اسلامی است، ۱۳۶۴.

با میزانی از اغماض، حال‌وهوای ظاهریِ فیلم شبیه است به فیلم‌های امریکاییِ نه‌چندان پرخرجِ ابتدای دهه‌ی ۱۹۷۰. لابد برخی افرادِ خیلی باهوش و خیلی عمیق تذکر خواهند داد که محلِ صحنه‌ی اولیه‌ی فیلم شهرکِ اکباتانِ تهران است.

 

خطرِ لورفتنِ داستان. در شهر به کسانی تلفن می‌شود و خبر داده می‌شود که در فلان زمانِ مشخص—از دو دقیقه تا یک ساعت—خواهند مرد. در همان گفت‌وگوی تلفنی، تلفن‌کننده نصیحت هم می‌کند (مثلاً در موردِ پرداختِ بدهیِ همسایه). تلفن‌شدگان در همان وقتِ مشخص‌شده می‌میرند، خواه تنها باشند، خواه تحتِ حفاظتِ پلیس. یا به مرگی می‌میرند شبیه به مرگِ به علّتِ سکته‌ی قبلی، یا وحشت‌زده به بیرون می‌دوند و ماشینی به آنان می‌زند و می‌میرند. پلیس پی‌گیری می‌کند. بی‌نتیجه است. مردم عادت می‌کنند، کسانی از کنارِ این نحوه‌ی جدیدِ مردن ثروتمند می‌شوند. آمارِ مرگ‌ومیر تغییر نمی‌کند. چیزی که تغییر کرده این است که برخی افراد از وقتِ دقیقِ مردن‌شان باخبر می‌شوند. شخصیت‌ها اسم ندارند.

 

برای من خیلی مهم نیست که داستانِ فیلم چقدر اصیل یا چقدر اقتباسی است. دیدنِ دوباره‌ی فیلم برایم مطبوع بود، از جمله از این بابت که خوشحال شدم که فیلم‌های ایرانیِ کمتری دوبله می‌شوند (گرچه فیلمی اگر با این حال‌وهوای خارجی‌نما اگر باز ساخته شود شاید بد نباشد که صداهای خیلی آشنای دوبله را بشنویم). نیز، بامزه است که از حیثِ غرق‌شدن در تبلیغِ کالاها بسیار منحط‌تر از چیزی هستیم که سی‌وپنج‌سال پیش سینمای حکومتیِ ایدئولوژیک‌مان تصویر کرده بود. (و انصافاً تعبیه‌ی صفحه‌ای گردان در خیابانی در فیلم که یک طرف‌اش تبلیغِ کوکا بود و طرفِ دیگر پپسی، کارِ بامزه‌ای بود.) چیزی که برای من مهم و مطبوع است دیدِ مرگ‌اندیشانه‌ی جاری در فیلم است. منظورم اندیشیدن به معنای ترسیدن نیست.