چند وقت پیش دعوت شدم به مباحثهای در این موضوع. ظنّ قویِ من این است که دعوت شدم صرفاً چون دعوتکنندگان به دنبالِ کسی میگشتند که جواباش به این سؤال منفی باشد—وگرنه به خودِ دعوتکنندگان هم گفتم که من مطالعهای در این موضوع نداشتهام. پیش از اینکه دعوت را رد کنم، در مهلتی که خواسته بودم تا پاسخ بدهم، چیزی برای خودم نوشتم تا فکرم را منظم کنم. فکر منظم نشد و چیزِ منسجمی حاصل نشد، و دعوت را قبول نکردم. متنِ کممایه و احتمالاً خودمتناقضِ ادامه محصولِ آن تفکرِ نافرجام است.
مقدمتاً: شاید کسی معتقد باشد هر کسی که یک دورهی کارشناسی (یا دکتری، یا هر چه) در فلسفه گذرانده باشد فیلسوف است. شاید کسی این شرط را لازم نداند، شاید کسی حتی ناقضِ فیلسوفبودن بداندش. شاید کسی مقالهنوشتن در مجلههای تهران یا انتشارِ پادکست یا صحبت در بعضی امور در رادیو و تلویزیون را برای فیلسوفبودن کافی بداند، شاید کسی انتشارِ مقاله در نشریهای مهم در سطحِ جهانی را لازم بداند. شاید کسی مترجمِ متنی مقدماتی یا پیشرفته یا کلاسیک را به صرفِ مترجمبودناش فیلسوف بداند، شاید کسی فقط کسانی در حدِ کانت و ارسطو را فیلسوف بداند. در فکرکردن به سؤالِ عنوانِ این بحث، مفروض میگیرم که تعریف یا توصیفِ کمابیش کارآمدی داریم از اینکه ’فیلسوف‘ یعنی چه، و مفروض میگیرم که بخشی از خودِ آن تعریف یا توصیفْ این نیست که فیلسوف مسؤولیتِ اجتماعی دارد. به این نمیپردازم که چه کسی را باید فیلسوف بدانیم—گرچه شاید، اگر که نهایتاً پاسخِ سؤالِ اصلی را مثبت بدانیم، به این نتیجه برسیم که فیلسوفِ خوب فیلسوفی است که دغدغههای اجتماعی داشته باشد.
حالا سؤال اگر دقیقاً این باشد که آیا فیلسوفان مسؤولیتِ اجتماعی دارند، در این صورت بهنظرم روشن است که پاسخ این است که بله، دارند. فیلسوفان مسؤولیتِ اجتماعی دارند، همانطور که پزشکان و میوهفروشان و فیزیکدانان و نجاران و مهندسان دارند. همه مسؤولیتِ اجتماعی دارند—بهنظرم هر شهروندی مسؤولیتِ اجتماعی دارد. سؤالِ دقیقتر بهنظرم این است که آیا فیلسوفان، در مقامِ فیلسوف، یا از آن حیث که فیلسوفاند، مسؤولیتِ اجتماعی دارند یا نه—و نظرِ من این است که پاسخِ این سؤال منفی است. بهنظرم فیلسوفبودن مسؤولیتِ اجتماعیِ ویژهای بههمراه نمیآورَد، همانطور که پزشکبودن و میوهفروشبودن و غیره نمیآورَد. مسؤولیتِ اجتماعیِ شهروندان نتیجهی شهروندبودنشان است؛ حرفه و تخصصشان مسؤولیتِ ویژهای به همراه ندارد.
طوری که من موضوع را میبینم، فیلسوف— در مقامِ فیلسوف—عالِمی است که به حوزهی خاصی از معارف میپردازد، حوزهای که جداشدناش از بقیهی معارف (و مثلاً ایجادِ دانشکدهی فلسفه و نشریاتِ تخصصیِ فلسفی) صرفاً برای تسهیلِ آموزش و پژوهش است، وگرنه بحث در معرفتشناسی و اخلاق و منطق و فلسفهی زبان و بقیهی شاخههای فلسفه (از جمله فلسفهی سیاسی) بهگمانام همانقدر و در همان سطحی جزوِ معارفِ بشری است که بحث در جزئیات یا کلّیاتِ ترمودینامیک و توپولوژیِ جبری و قوانینِ وراثت و مقاومتِ فلزات. کسانی که به این معارف میپردازند مسؤولیتِ اجتماعی دارند چون شهروندند؛ هیچیک از این گروهها مسؤولیتِ اجتماعیِ ویژهی ندارد. طوری که من میفهمم، این هم مهم نیست که این پرداختن به فلسفه در محیطِ آکادمیک باشد یا در غیرِ آن.
اگر من بخواهم بدانم که فلان خوراکی اثرِ بدی بر سلامتِ شهروندان دارد یا نه، این را از پزشکان و سایر متخصصانِ مربوط میپرسم. نیز در موردِ اقتصاد و کشاورزی و غیره. گمان نمیکنم که این امر باعث بشود پزشکان و غیره مسؤولیتِ اجتماعیِ ویژهای داشته باشند. شاید این را راحتتر تصدیق کنیم اگر به مواردی توجه کنیم که نه پرسیدنی در کار است و نه نیاز به تخصصِ ویژهای: هر شهروندی وقتی خبردار میشود که دکلِ برق روی جاده سقوط کرده یا فلان اختلاس انجام شده یا کسی دارد سینمایی را آتش میزند یا همسایه دارد کودکآزاری میکند یا کسی دارد قطعهای از تختجمشید را از مرز خارج میکند، قاعدتاً، و دستکم در بادیِ امر، وظیفه دارد خبر بدهد. اینها مسؤولیتهای شهروندان است—خواه دانشمند و متخصص، خواه غیرِ اینها. متخصصِ تغذیه وقتی خبردار شود که فلان خوراکی بهشدت مضر است وظیفهی اجتماعیاش این است که خبر بدهد. روشن است که این شخص اگر متخصصِ تغذیه نبود بسیار محتملتر میبود که آگاه نشود از موضوع؛ اما وظیفهاش در اطلاعرسانی بهنظرم فقط از حیثِ وظیفهی شهروندی است نه وظیفهای خاصِ متخصصانِ تغذیه.
در جایی هم که نیاز به تخصص در کار باشد، بهنظرم نوعاً فیلسوف در مقامِ فیلسوف مرجعیتی ندارد. وقتی حکومت ناکارآمد یا فاسد یا ظالم باشد، یا قوانین غیرعقلانی و ناعادلانه باشند، نوعاً فهمیدنِ این ناکارآمدی و فساد و ظلم نیاز به دانش و تبحرِ ویژهای ندارد؛ یا، در جایی که نیاز داشته باشد به دانش و تبحری ویژه، بهنظرم فیلسوفان در موقعیتِ ممتازی برای فهمیدناش نیستند—دستکم نه بیش از آنکه اقتصاددانان و حقوقدانان و جامعهشناسان در موقعیتِ ویژهای هستند.
آنچه شاید رأیِ مخالف را تقویت کند—یعنی این نظر را که فیلسوف مسؤولیتِ اجتماعیِ ویژهای دارد—یکی این است که فیلسوفانِ مهمی را در نظر میآوریم که در تغییراتِ اجتماعی تأثیراتِ مهمی داشتهاند یا درگیرِ مبارزاتِ مدنی بودهاند، و دیگر خودِ حوزهی فلسفهی سیاسی، و نیز شاید ترکیبی از این دو امر. مثلاً (از آنانی مثال میزنم که با کارهای فلسفیشان آشنایی دارم): جان لاک و جان استیوارت میل، و در روزگارِ نزدیکتر به ما برتراند راسل. در موردِ اینان چه میشود گفت؟ موردِ راسل راحتتر است: راسل فیلسوفِ بسیار بزرگی است به واسطهی کارهایش تا دههی ۱۹۳۰؛ اما، آنطور که من میفهمم، بزرگیِ فلسفیاش به فلسفهی سیاسیاش نیست و اصلاً در فلسفهی سیاسی اهمیتِ چندانی ندارد، و آنچه در حیطهی سیاست و مبارزهی مدنی گفته اساساً نه در مقامِ فیلسوف بلکه در مقامِ مبارزِ راهِ آزادی و عدالت است. میل را نیز، وقتی که دارد دربارهی آزادی و دربارهی استیفای حقوقِ زنان صحبت میکند، من اساساً نه فیلسوف (یا بهطورِ خاص فیلسوفِ سیاسی)، که مصلحِ اجتماعی میبینم. لاک موردی است که باید در موردش بیشتر بخوانم: قطعاً فیلسوفِ بسیار مهمی در فلسفهی سیاسی است، اما اینکه فیلسوفبودناش چقدر در انقلابِ اواخرِ قرنِ هفدهمِ انگلستان مؤثر بوده، شک دارم—هرچه باشد، آثارش در فلسفهی سیاسی را بعد از پیروزیِ انقلابِ موسوم به شکوهمند منتشر کرده. و اگر پدرانِ استقلالِ امریکا نوعاً ارادتمندِ لاک بودهاند این را نمیشود نشاندهندهی مسؤولیتِ اجتماعیِ لاک یا مسؤولیتشناسیاش دانست، چند دهه بعد از مرگاش.
موردِ مربوطِ دیگر موردِ جنابِ نوآم چامسکی است، که عمرش دراز باد. چامسکی در مهمترین مجلههای فلسفی مقالهی فلسفی منتشر کرده است، و سخنرانِ رشتهسخنرانیهای جان لاک در آکسفرد بوده در دههی ۱۹۶۰، و غریب است اگر فیلسوف ندانیماش. در مقامِ کنشگرِ اجتماعی نیز از مشهورترینها است. اما آیا در مقامِ فیلسوف است که این کارها را کرده؟ تألیفاتاش در سیاست آیا به لحاظِ فلسفی مهماند؟ بهگمانام پاسخِ هر دو سؤال منفی است.
و اینکه کثیری از فیلسوفانِ معاصر در جوانیشان (و نیز در میانسالی و سالمندیشان) مبارزِ سیاسی بودهاند بهنظرم از آزادگیشان بوده و از مسؤولیتپذیریشان در مقامِ شهروند، نه در مقامِ فیلسوف یا دانشجوی فلسفه. میشود بررسی کرد که کنشگریِ سیاسی در بینِ دانشجویانِ فلسفه در ایران و در جاهای دیگر بیشتر از دانشجویانِ بقیهی رشتهها بوده یا نه، و حدسِ پیشینیِ من این است که نبوده. این البته مستقیماً مربوط نمیشود به اینکه فلسفهکاران مسؤولیتِ ویژهای دارند یا ندارند، و فقط نشان میدهد که عملاً چه کردهاند؛ اما به هر حال اطلاعدهنده است.
میخواهم اینطور بگویم—و قطعاً باید مستدلتر بگویم—که فیلسوف در مقامِ فیلسوف مسؤولیتِ اجتماعیِ ویژهای ندارد. در موردِ فیلسوفانِ مهم، چیزی که میبینم این است که بعضاً این کار را کردهاند (مثلِ راسل) که شأن و مرجعیت و حجّیتی را که از فلسفه کسب کردهاند با خود به حیطهی سیاست و مبارزهی مدنی بردهاند و از آن استفاده کردهاند. شاید هم وقتی که ظلم یا خطرِ بزرگی در جامعه دیدهاند وظیفه داشتهاند چنین کنند. اما در این مورد هم فیلسوفانْ خاص نیستند: فیلمساز و خواننده و ورزشکارِ بسیار معروف هم میتواند (و شاید لازم باشد) که وزنِ اجتماعیاش را در راهِ عدالت و آزادی بهکار بگیرد. حالا البته نوعاً فیلسوفان جذابیتی دارند در حرفزدن، ولی جذابیت نیز منحصر به حرفزدن نیست. و بهنظرم صِرفِ بازیگربودنِ مارلن براندو و جین فوندا، و ترانهسرا و خوانندهبودنِ راجر واترز، و ورزشکار بودنِ محمد علی، همانقدر برایشان مسؤولیتِ اجتماعی آورده که صِرفِ فیلسوفبودنِ راسل—یعنی هیچ. آنچه مدخلیت داشته وزن و اعتبارِ اجتماعی است.
چیزِ دیگری که شاید سهمی داشته باشد در این باور که فیلسوفان مسؤولیتِ اجتماعیِ ویژهای دارند تلقیای از فلسفه است که آن را کمابیش امری قدسی میداند و کارِ فیلسوف را کاری الهی و برای تهذیبِ نفسِ خود و نجاتِ نوعِ بشر—یا دستکم (در شکلی ملایمتر یا در روایتی سکولار) فلسفه را نوعی از سبکِ زندگی میداند. من این تلقی را نمیپسندم، و بهنظرم غلط است، گرچه در اینجا نمیتوانم تفصیل بدهم—شاید خواندنِ نوشتهی کوتاه و مقدماتیِ کواین روشنگر باشد در موردِ تلقیای از فلسفه که بهنظرِ من نزدیکتر است به تلقیِ درست، تلقیای که در موردش بهاختصار گفتم (که فلسفه یکی از دانشها است در کنارِ بقیه).
[اینکه گفتم فرض میگیرم که معیاری داریم برای فیلسوفبودن، مرادم این است که فرض میکنم که، با مشخصبودنِ تعریف یا توصیفی مقبول از فلسفه، میدانیم که چه مقدار کار در فلسفه شخص را فیلسوف میکند. فلسفه را نوعی عرفان و هنر بدانیم یا بخشی از علم بدانیماش، در هر صورت میشود بحث کرد که چقدر اگر کسی در این راه رفته باشد میشود فیلسوف، و من در این مورد بحث نمیکنم.]
سلام خوب شد نرفتید و ارایه نکردید. ضعیف و بدون استدلال بود. بازی با کلمات و مستدل نمایی.
سلام. خواندن نوشتههای شما برایم خوشایند است و از این بابت که در هفته گذشته دو مطلب گذاشتهاید خوشحالم.
داشتن امکان بیشتر برای حل مسألهی اجتماعی با خودش مسئولیت بیشتری نسبت به آن نمیآورد؟ مثلا اگر سنگ سنگینی راهی را بسته مسئولیت افرادی که قدرت بدنی بیشتری دارند با بقیه که قدرت بدنی کمتری دارند مساوی است؟ به نظرم حل مشکل برای فردی که قدرت بدنی بیشتری دارد آسانتر است و به همین دلیل مسئولیت بیشتری هم دارد.
از این جهت به نظر من در مسألههای اجتماعی، افرادِ علوم انسانی خواندهای که تحصیلشان امکان کمک به حل مسأله میدهد یا میتوانند بصیرتهای مفیدی بدهند مسئولیت بیشتری دارند. این در مورد برخی از زیرشاخههای فلسفه هم صادق است.
انقدر آسمان ریسمان؟
واقعا متوجه سؤال نمی شوید؟ چرا هرچی خنگ است در این مملکت دنبال فلسفه می رود؟
هرکه اخراجتان کرده آدم باهوشی بوده. دمش گرم و سرش خوش باد.
درود بر شما. دیدنِ دوبارهی این آیپی لذّتبخش بود.