[بخشی از نوشتهای طولانیتر.]
در نیمهی دومِ دههی ۱۳۶۰ من نوجوانی بودم نسبتاً زیادخوان، و نشر دانش از مجلههایی بود که با علاقه میخواندم. هم وقتی درمیآمد میخواندم و هم سالی چند بار سری میزدم به فروشگاهِ مرکز نشر دانشگاهی و شمارهای از شمارههای سالهای پیش را میخریدم و با ولع میخواندم. در دو تا از آن شمارهها دو نقد خواندم، یکی از احمد سمیعی (گیلانی) و دیگری از کریم امامی، بر کتابی با عنوانِ نسبتاً غریبِ راهنمای آمادهساختن کتاب تألیفِ کسی با اسمی غریبتر: میرشمسالدین ادیبسلطانی. هر دو نقد را خشن یافتم، و دومی را خشن و بامزه. و بهنظرم رسیده بود که این ادیبسلطانی (که امامی نوشته بود که زبانِ انگلیسیاش عالی است) شخصی است …—چطور بگویم؟ بدسلیقه، عبوس، عصاقورتداده، ایرادگیر، پرخاشگر، کمابیش مجنون.
چیزی که در این دو نقد مشترک بود تاختن به واژهسازیهای ادیبسلطانی بود، ادیبسلطانیای که دو-سه سال پیش از انتشارِ راهنمای آمادهساختن کتاب ترجمهای منتشر کرده بود از نقدِ اولِ کانت، ترجمهای با عنوانِ سنجش خرد ناب. این دو منتقد چندان خویشتنداری نکرده بودند در مسخرهکردنِ واژههای ساختهی ادیبسلطانی، و من شرمندهام بگویم که چند سالی چند تا از آن واژهها بخشِ مهمی بودند از محتویاتِ جعبهابزارِ منِ نوجوان برای عرضِ اندام و بهاصطلاح اظهارِ فضل، بی آنکه مجموعاً بیش از دو صفحه از نوشتهها یا ترجمههای ادیبسلطانی را خوانده بوده باشم. و حالا، سیوچند سال بعد، در این روزِ غمانگیزی که خبرِ درگذشتِ ادیب را از دوستِ عزیزِ مشترک شنیدم، میبینم که وضعِ بسیاری کسان، از نوجوانان تا میانسالان و کهنسالان، فرقِ چندانی ندارد با منِ نوجوانِ دههی شصت.
دلام میخواهد دربارهی ادیبسلطانی بنویسم—اما ادیبسلطانی عمدتاً نه در مقامِ مترجم و نویسنده، بل در مقامِ دوست.
در ۱۳۷۱ یا ۱۳۷۲ دوستام کورش علیانی و من کمابیش همزمان بخشهایی از راهنمای آمادهساختن کتاب را خواندیم و لذتِ بسیار بردیم از دانش و روشمندیِ نویسندهاش. سنجش خرد ناب هنوز در بازار بود و خریده بودم به کمتر از سیصد تومان (چاپِ اولاش در سالِ ۱۳۶۲ با تیراژِ ۱۱,۰۰۰ [یازدههزار] منتشر شده بود) و مقدمهی مترجم را با اشتیاق خوانده بودم، اما راهنما نایاب بود و بالاخره توانستم به سهبرابرِ قیمت—یعنی به هزاروپانصد تومان—بخرم. بعد، کتابِ ۱۳۵۴اش دربارهی خطِ فارسی و ترجمهاش از جستارهای فلسفیِ راسل. چند ساعتی در کتابخانهی ملّی نگاهی کرده بودم به رسالهٔ وین—و مسؤولِ مربوط اسم را که روی کاغذ دید (که برود و کتاب را بیاورد) با لحنِ اشتباهتصحیحکنی پرسید ”منظورتان ’رسالهی نوین‘ است؟“. هیجانانگیزتر از این دو کتابِ اخیرالذکر، ترجمهی رسالهی ویتگنشتاین بود که در ۱۳۷۱ منتشر شد. و حیرتمان وقتی افزود که سه مجلّد از آثارِ محسن مخملباف منتشر شد که نقاشیهای روی جلدهایش را از شناسنامهی کتاب فهمیدیم که کارِ ادیبسلطانی است.
در آن سالهای ابتدای دههی ۱۳۷۰ که اتحادِ شوروی تازه متلاشی شده بود منطقدانانی از روسیه به ایران میآمدند و من هم که دانشجوی کارشناسیِ ریاضیات بودم و علاقهی اصلیام منطق بود در کلاسها و سمینارهای منطقیِ نسبتاً پرتعداد و نسبتاً پیشرفتهای شرکت میکردم. در یکی از اینها ادیبسلطانی را دیدم و به اولین بهانه رفتم سراغاش. ”سلام آقای دکتر. در موردِ determinacy که در ترجمهی ویتگنشتاین برگرداندهاید به …“. حرفام را قطع کرد: ”determinacy“. یعنی چه کرد؟ جای تکیه را در تلفظام اصلاح کرد. یادم نیست بحثِ آن واژه چه شد—خیلی هم مهم نبود. میخواستم حرف بزنم با ادیب، و موفق شدم. تحویل گرفت.
از قضا آن روزها ادیبسلطانی متنِ مفصّلی—کتابی چندصدصفحهای— نوشته بود در منطق، و یکی از انگیزههایش برای شرکت در آن جلسهها این بود که ایدههایش را به منطقدانانی بگوید. از جملهی آن منطقدانان دکتر علی عنایت بود که از امریکا آمده بود و در شریف برای یک نیمسال استادِ مدعو بود، و، به روایتِ بعدیِ ادیبسلطانی در پیشگفتارِ کتاب که سالِ بعدش منتشر شد، عنایت پاسخگویی به بعضی ایدههای ادیبسلطانی را به من واگذارْد. نمیخواهم واردِ محتوای کتاب بشوم. موهبتِ بزرگ برای من این بود که دیدار با ادیبسلطانی مکرر شد برای اصلاحِ اشتباههایی در کتاب. و این آغازِ دوستیِ ما بود، دوستیای که از دومین مصاحبت تا آخریناش همهی گفتوگوهایش به زبانِ انگلیسی بود مگر گاهی در جایی که افرادِ دیگری نیز در گفتوگو حاضر بودند.
کتابِ پژوهشی در پیرامون مسئلهٔ تصمیم در منطق در ۱۳۷۳ منتشر شد. وقتی که لطفاً نسخهای به من هدیه داد با شوخطبعیِ ویژهی بریتانیاییاش بیخنده گفت که بخشِ سپاسگزاری را به پدر و مادرم نشان بدهم که ببینند ذکری از من در آن هست— گفت که شما ده-دوازده بار احتمالاً گفتهاید که میآیید مرا ببینید، و خوب است این شاهدی باشد بر درستیِ آن ادعاها.
ویراستِ دومِ راهنما در ۱۳۷۴ منتشر شد. ادیب از من خواسته بود چاپِ اولِ کتاب را بخوانم و غلطی اگر یافتم بگویم. در این تقریباً سی سالِ اخیر هر بار بهشعف آمدهام وقتی تعریفاش از خودم را در بخشِ سپاسگزاریِ کتاب دیدهام. چند ماه بعد بخشی از کارش در موردِ هملت را منتشر کرد که متشکل بود از ترجمهی آن تکگوییِ معروف، که همراه با ترجمهی مقالهای از شیکسپیرشناسِ مشهوری در مجلدِ باریک اما بزرگقطعی چاپ شد. در آخرین گفتوگویمان پیش از فرستادنِ کتاب به چاپخانه یک ساعتی حوالیِ دهِ شب قدم میزدیم از میدانِ ونک تا گاندی، رفت و برگشت: سطرهایی را به انگلیسی و از حفظ میخواند و واژههایی را در ترجمه تغییر میداد یا جابهجا میکرد و نظر میپرسید—و این بعد از دیداری در کافه بود که چند ساعتی را به بحث در ترجمهی آن مقاله و بحث در ترجمهی تکگویی گذرانده بودیم. کتاب که منتشر شد، اسمِ من—در مقامِ دانشجوی کارشناسیِ ارشدِ ریاضیات—در پاراگرافِ دومِ بخشِ سهپاراگرافیِ سپاسگزاریاش بود.
در ۱۳۷۶ دوستِ جوانِ تازهیافتهام آرمان بهرامیان از من خواست که ادیب را ببیند. ادیب با روی گشاده پذیرفت، و شبی هم در همان سال آرمان و ادیب و من و دو دوستِ دیگر در سفارتِ اتریش بودیم، شاید به مناسبتی که ربطی داشت به ویتگنشتاین. سال تمام نشده بود که آرمان و چند جوانِ هوشمندِ دیگر در تصادفِ اتوبوسِ شریف جان باختند. ادیب آمد به مجلسِ ختم در خیابانِ میرداماد. میدانستم دردِ پا دارد آن روزها. جوانانی دورش را گرفتند، و او با چند نفر از آنان—و از جمله من—قدمزنان مسافتِ بعیدی رفت. میدانستم برای آرامکردنِ این جوانان است که دارد همراهی میکند؛ تنها جلوهی بیرونیِ دردداشتناش این بود که آهستهتر از معمولِ خودش راه میرفت. مثلِ همیشه آراسته بود، و این بار با کراواتِ سیاه. تا پیش از آنکه در بیمارستان به ملاقاتاش بروم در ۱۳۹۵، هرگز پیش نیامد که بدونِ کراوات ببینماش.
هیچ خاطرهگوییای از ادیبسلطانی بی ذکرِ زباندانیاش کامل نیست. آنقدری که من میفهمم، انگلیسیاش کمنظیر بود. در بحثها میدیدم که یادداشتهایش به آلمانی است. فرانسهحرفزدناش را یک بار شنیدم. روسیحرفزدناش با ریاضیدانانِ روس را میدیدم، و بعداً از یکی از آنان شنیدم که ادیب نهفقط واژگانِ روسیاش غنی است بلکه لهجهاش هم بسیار خوب است. فارسی را کتابی حرف میزد. الآن اینطور بهنظرم میرسد—و شاید اشتباه کنم—که از خودش شنیدم که اولین زبانِ خارجیای که یاد گرفته ارمنی بوده. در ماههایی که مشغولِ آمادهسازیِ ترجمهی ارگانون برای چاپ بود، دهها بار پیش آمد که متنِ تکزبانهی یونانیِ ارسطو را بهدست میگرفت و بلند میخواند و به انگلیسی یا فارسی ترجمه میکرد و من متنِ دوزبانهی یونانی-انگلیسیِ لوب را پیشِ چشم داشتم و ترجمه اساساً مطابقت داشت با ترجمه(ها)ی انگلیسیای که من میدیدم. و در جایی که ترجمهی او فرق داشت با آنچه من میدیدم (و نوعاً دیدنِ چنین تفاوتهایی بود که باعث میشد از او بخواهم اصل را ببیند)، توضیحاتاش متقن و مجابکننده مینمود.
توضیحِ بیشتر دربارهی ترجمهی ارسطو اینکه در حوالیِ ۱۳۷۷، بعد از سالها تدارک، کارِ چاپِ ترجمهی فارسیِ ادیبسلطانی از ارگانون شروع شد. من، که مقدمهی مترجم را چند سالی قبل از شروعِ کارِ حروفچینی خوانده بودم، بختِ این را داشتم که ادیب دعوتام کند که همهی ترجمه را پیش از چاپ بخوانم. روالِ کار این بود که هفتهای یک بار صبح دیدار میکردیم و او حدودِ چهل صفحهی حروفچینیشدهی هفته را میآورد و من میخواندم و نکتهای اگر بهنظرم میرسید میگفتم. خواستهی او یکی این بود که تعدادِ غلطهای تایپی کم بشود و دوم اینکه اطمینانی حاصل کند از دقتِ بعضی حاشیههای مترجم. جلسههای سه- یا چهارساعته ختم میشد به ناهار و پیادهروی، و من متذکر بودم که چه بختِ خوشی دارم. و سپاسگزاریِ مکتوباش حیرتآور بود.
در ۱۳۹۲ یک بار گفت که میترسد من افسرده بشوم به علّتِ بیکاری—بعد از چند سالی اشتغالِ آکادمیک، حالا هیچ شغلی نداشتم. خودش پیش نهاد که با چند ناشر صحبت کند که من مشاورشان بشوم. از اعتبارش مایه گذاشت. من شکوه نکرده بودم، و او بزرگوارانه مراقبت میکرد. کارِ ایشان بُد عطا پیش از سؤال…
داستانهای کوتاهِ کوتاه مینوشت (یعنی تصنیف میکرد) و گاهی تعریف میکرد. اینها عمدتاً طنزآمیز و همگی ظریف بودند و شنوندهی ناآشنا چهبسا درنمییافت که داستاناند. داستانِ کوتاهی هم نوشته بود به انگلیسی و در ابتدای دههی هشتاد که من در ایران نبودم برایم فرستاد با این امید که در جایی چاپ بشود با نامی مستعار با طنینی یهودی. تلاشها به جایی نرسید.
برایش مهم نبود که دربارهاش چه میگویند، و این خصلتِ هیومی را داشت (گرچه نشنیدم که در این مورد به هیوم ارجاع بدهد) که به نقدِ مکتوبِ هیچ کسی پاسخِ مکتوب نمیداد. حتی بعضی را میگفت که نمیخوانَد: وقتی مشغولِ تهیهی ویراستِ دومِ راهنما بود از من خواست نگاهِ دوبارهای کنم به آن دو نقدِ نشر دانش تا اگر ایرادِ مشخصِ موردیای را درست مییابم بگویماش. نمیگویم پاسخندادن و حتی نگاهنکردن خوب هست یا نیست؛ دارم گزارش میکنم که او میگفت که در موردِ آن دو نقدِ آن کتاب اینطور است. بهعلاوه، احساس نمیکردم که ناخرسند است وقتی میگفت که شنیده است که میگویند او پوزیتیویست است. نیز، بخشی از ادباش این بود که اگر با کسی دوست نبود حرفِ او را نقض نمیکرد و نمیگفت غلط است و پوزخند هم نمیزد؛ صرفاً میگذشت، احیاناً با پرسشی مؤدبانه—و نه بلاغی یا کنایی—برای روشنترکردنِ موضع. تواناییای داشت در کشفِ خوبیهایی در هر ایده و در هر متنی.
بعضی نوشتههای احسان طبری را بهشدّت تحسین میکرد. یادِ مهرداد بهار را عزیز میداشت. ویتگنشتاین را دوست میداشت—چند طراحیِ خودکاری از او هست از چهرهی ویتگنشتاین و از چهرهی صادق هدایت. تنها موردی که شنیدم از کمسوادیِ کسی گفت دربارهی احمد فردید بود—چیزی گفت نزدیک به این (و به فارسی گفت): ”یک وقتی اگر نوشتههای فلسفیِ ایشان دربیاید قطعاً گامِ بلندی در فلسفه در ایران خواهد بود؛ اما حتی یک کلمه از ریشهشناسیشان را باور نکنید“. تنها موردی که شنیدم از معلوماتِ خودش تعریف کرد در موردِ میزانِ شناختاش از نقاشانِ هلندیِ قرنِ هفدهم بود.
میگفت که در این شهر—تهران—مثلِ جهانگردان زندگی میکند. پارکهای تهران را، خاصه پارکِ ملّت را، دوست میداشت. شمارهی تلفنِ کسی را یادداشت نمیکرد، و میگفت نظریهای دارد حاکی از اینکه شمارهی تلفنِ هر کسی شبیه است به خودِ او. مطابقِ این نظریهپردازیِ مطایبهآمیز، شمارهی تلفن نه دنبالهای از رقمها بلکه شکلی بود که از بههمپیوستنِ نقطههای برخوردِ انگشت با صفحهکلیدِ تلفن حاصل میشد. میگفت یک روز دوستی را بعد از مدتی ملاقات کرده و احساس کرده تغییری در چهرهاش میبیند، و بعد فهمیده که شمارهاش عوض شده.
*
آیا فیلسوف یا دانشمند بود؟ بهنظرم خیلی از اوقات این واژههای ’فیلسوف‘ و ’دانشمند‘ را برای این در موردِ کسی بهکار میبرند که بگویند به او ارادت دارند یا دوستاش دارند یا مبهوتاش هستند. در معنایی خاصتر، بهنظرم کسی مصداقِ اینها باشد که مرزهای بحث را جابهجا کرده باشد—و ملاکام در زمانهی ما (و نه در دورانِ پیشاسقراطی یا در زمانِ هیوم) برای این جابهجاکردن چیست؟ یک شرطِ لازم را این میدانم که شخص در نشریاتِ آکادمیکِ داوریشده چیزی منتشر کرده باشد. با درنظرداشتنِ این شرطِ لازم، بهنظرم روشن است که ادیبسلطانی فیلسوف نبود و دانشمند نبود. به معنایی عامتر از این معنای خاص، بهنظرم در فرهنگِ ما چندان نابجا نیست که ’دانشمند‘ بنامیم کسی را که تعدادی از متنهای جدّیِ مباحثی را بهخوبی خوانده باشد. برداشتِ من این است که ادیبسلطانی در فلسفه بعضی از متنهای مهمِ باستانی و دورانِ مدرن و روشنگری را بهخوبی خوانده بود. در موردِ منطقِ جدید—یعنی منطقِ فرگه و بعد از آن—برداشتام این است که اینطور نبود که متنهای مهمی را، یا حتی متنی درسی فراتر از منطقِ گزارهها را، بهخوبی خوانده باشد.
مساهمتاش در ترویجِ ایدهی دقت در ترجمه و مشخصاً ایدهی کوشش برای رسیدن به تناظرِ یکبهیکِ اجزاءِ ترجمه و اصل، و نیز تبلیغِ ایدهی مترجم مأمورِ ظاهر است را بسیار دوست دارم و تحسین میکنم و سپاس میگزارم. اما استفادهاش از بسیاری از آن واژههای خودساخته را در بسیاری از موارد اساساً خلافِ امانت در ترجمه میدانم و ذائقهی من—که تقریباً روشن است که بهترین نیست و هیچ معلوم نیست که حتی خوب باشد—کثیری از مطالبِ مقدمههایش بر ترجمههایش را نمیپسندد و توضیحاتاش در زیرنویسها را نوعاً دوست ندارد. البته که میشود رسالهی مفصّلی نوشت در بابِ ادیبسلطانیِ مترجم.
***
میرشمسالدین ادیبسلطانی مردی بود بافرهنگ، بسیار بافرهنگ. ظریف و طنّاز بود. آماده بود برای صرفِ وقت در پاسخ به هر پرسشی، زبانی و غیرزبانی، پرسنده را بشناسد یا نشناسد. بهغایت سختکوش بود، و بهنظرم وصفِ بجایی بود از خودش وقتی که در پیشگفتارِ راهنمای آمادهساختن کتاب و در پیشگفتارِ ترجمهی سنجش خرد ناب خودش را صنعتگری قرونوسطایی خواند. دوستِ فوقالعادهای بود برای دوستاناش. وارسته و درویشمسلک بود، و آدابدان و جنتلمن و جوانمرد بود. رحمة الله علیه.
لذتبخش بود. ممنون برای به اشتراکگذاری.
جناب لاجوردی
سلام
ممنون از این نوشته.
اولین بار که میبینم کسی گزارشی از خاطرات اش ازدکتر ادیب سلطانی نوشته است. همیشه کنجکاو بودم که سلوک شخصی استاد چگونه است . بامتن شما تا حدودی با شخصیت و زندگی فردی استاد اشنا شدم.وقتی ترجمه هایش از رساله منطقی فلسفی و سنجش خرد ناب ومخصوصا هاملت را میخواندم و اعتراف می کنم خیلی سخت بود اما همیشه کنجکاوبودم بدانم استاد زبان دانی چون او چگونه زندگی می کند. کاش شخصی پیدا شود که بیوگرافی از او بنویسد یا مستندی از او بسازد.
بیست و پنج سال دارم و از شانزده-هفده سالگی با ایشان آشنا شدم. بسیار دوست داشتم که با ایشان ملاقاتی داشته باشم و چند سال پیش به واسطهی یکی از دوستانشان امکانش فراهم بود که ملاقاتشان کنم که ایشان سخت بیمار شدند. گذشت و گذشت و کرونا آمد و دیگر میسر نشد تا اینکه خبر فوتشان را شنیدم. بسیار متأثر شدم. اصیل زیستند. کاش فرصت دیدارشان را داشتم.
مطلب خیلی خوبی نوشتید. احترامم برای آقای ادیبسلطانی بیشتر شد. همان طور که از نوشته شما بر میآید، به نظرم آدم اصیلی بود به این معنا که تظاهر به علم و فرهنگ نمیکرد، خودش و کارش را جدی گرفت، یک دم از آموختن دست نکشید، و مهمتر از همه آن که در جهانی که بهانه برای رنجیدن و رنجاندن کم نیست تلخ و عبوس و طلبکار نشد.
هر کس و توجه کنید که "هر" کس که با ادیب سلطانی نشست و برخاست داشته میداند که حجم بیشتراین نوشته گزافپردازی است. ادیب سلطانی اساسا با هیچ کس و توجه شود که "هیچ" کس در رابطه "دوستی" واقع نمی شد و به طور کلی هرگز احساسات را وارد رابطه و کار حرفه و تشخیص خود نمیکرد. فیزیولوژی مغزش نبوغ او را ایجاب میکرد و کوتوله های فکری مثل پردازنده این گزافنوشت ریاکارانه، از بُن، ناتوان در درک امثال ایشانند ولو با ایشان وقت گذرانی انتلکتوال کرده باشند. تنها توصیف "نسبتا" درست در این وقاحتپردازی که می توانست شانس راستگویی داشته باشد در جمله پایانی با اضافه کردن "مسلک" به دنبال "درویش" این آخرین فرصت را هم از دست داد: ادیب سلطانی درویش بود. با اینکه می گفت " آقا من هیچوقت هیچ استعدادی در معنویت نداشتم" کاملا در "ناصیه" و "منش" او مشخص بود که این "فاز" را صرفا "خالص وخُلّص آقا" در حریم خلوت به جای می آورد.
پی نوشت:
-ایشان "زباندان" نبود "آقا"، بلکه هایپر پلی گلوت بود. هرکس با فیزیولوژی مغز عادی می تواند زبان دان و زبان شناس شود ولی "پلی گلوت" بودن فیزیولوژی خیلی خاصی دارد، هایپر پلی گلوت با فصاحت ادیب سلطانی پدیده ای بسیار نادر است: قرنها باید که تا از لطف حق پیدا شود…
-در مکالمه ها به زبان های خارجی خیلی وقتها پیش می آمد که خود ایشان پیشنهاد میکرد به فارسی "سوییچ" شود.
-"تز ایزوموریسم در ترجمه" را به مقصد فارسی، بسیار نیکو به جای آورد.
-در فقدانش ("از-دست-داد"ش) یک کلمه هست که قدرت توصیف قابل قبولی دارد: "ضایعه"
"با ستایش و نیایش"
لینک مقالات احمد سمیعی و کریم امامی
http://ensani.ir/file/download/article/20120828101751-2183-293.pdf
از دست نویس تا چاپ
http://ensani.ir/file/download/article/20120828101801-2183-303.pdf
شیوه نامه یا دانشنامک؟
سلام علیکم