ترتیبِ ذکرِ بی‌تأملِ دلیل‌ها خبر می‌دهد از سرِّ ضمیر

این را دوست‌ام جِرِمی برایم تعریف کرد.

گفت که یک روز طاقت نیاورده و به دوست‌دخترش شِری گفته دیگر نمی‌خواهد وانمود کند که ورا حالِ پریشانی نیست؛ مطلب این است که رفتار‌های اخیرِ شری—و از جمله‌ رفتارهای زبانی‌اش—این تصور را در جرمی ایجاد کرده که کسی به شری پیشنهادِ ازدواج داده و این پیشنهاد فکرِ شری را شدیداً مشغول کرده است. دوست‌دختر تأیید کرد که پیشنهاد شده بوده است. و پیشنهاد این بوده است که شری با آقای پیشنهاد‌دهنده برود و در اتریش زندگی کند.

و چه شده که پیشنهاد را قبول نکرده است؟ "خب، یکی اینکه او [پیشنهاددهنده] کسی نبود که من بخواهم با او زندگی کنم. و در اینجا هم برای دانشگاه‌ام زیاد وقت گذاشته‌ام و حیف است رها کنم." جرمی گفت که در این لحظه دوست‌دخترش به او (که ظاهراْ حیرت/خشم در صورت‌اش معلوم شده بوده) گفته "خب معلوم است که البته تو هم هستی و تویی که من دوستت دارم و این مهم‌ترین دلیل بوده."

نظرتان را بنویسید