حافظه

شیخ را داشتند تبعید می‌کردند به جایی که گفتند که کسی نخواهد دانست. مریدی که از راهی دور خودش را به دروازه‌ی شهر رسانده بود خبر داد که باشتینیانْ مغولان را بیرون کرده‌اند. 

شیخ حسنِ جوری را دست‌بسته بر اسبی سفید نشانده بودند. شیخ با صدای تئاتریِ امین تارخ گفت حَسبُنا الله، و حرکت کردند. (انگار که سربازان منتظر بودند شیخ این را بگوید تا راه بیفتند.) 

بعد، آن اتفاقِ عظیم: موسیقیِ تیتراژِ پایانیِ مجموعه‌ی سربداران، ولی این بار کسی، با صدایی شبیه به آنی که آن "سرودِ" اعجاب‌آور را خوانده بود که کجایید ای شهیدان خدایی… که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیائی، خواند: 

  نَک نازِ من،‌ نیاز از یار؛ قبله من‌ام و نماز از یار. 

فقط همین را خواند. و من سال‌ها با خودم می‌خواندم: نک نازِ من، نیاز از یار….

چند دهه گذشت تا فهمیدم اوضاع فی‌الواقع جورِ دیگری بوده—یعنی صحنه‌هایی نشان داده بوده‌اند غیر از اینها که گفتم. منظورم چیزی است کمی پیچیده‌تر از این نوعِ خیلی دم‌دستی، که اکس‌کی‌سی‌دی هم با آن شوخی کرده، که ساختمانی که در کودکی دیده‌ایم را حالا ببینیم که آن‌قدرها هم بزرگ نبوده. منظورم این است که اصلاً ذهن‌ام شعرِ دیگری ساخته بود کوتاه‌تر (و زیباتر؟) از اصل، و صحنه را تدوینِ مجدد کرده بود. شیخ و همراهانِ مغول‌اش هم مبلغی راه رفته بودند پیش از اینکه شعر را بشنویم.

لابد تکنیکِ شناخته‌شده‌ای است که ملودی‌ای را در ذهن‌مان بنشانند و بعد روی‌اش شعری بخوانند. احتمالاً منِ سیزده-چهارده‌ساله محوِ شیخِ سفیدپوشِ خوش‌تیپ بوده‌ام که می‌بردندش، و عادت هم نکرده بودم که شعرخوانی در فیلم را جدی بگیرم (یا حتی عادت کرده بودم جدی نگیرم). بعد ناگهان بیژنِ کامکار را شنیده‌ام که بیتِ زیبایی خوانده، و چشمان‌ام سیاهی رفته و نشنیده‌ام که آواز ادامه دارد.

یک نظر برای "حافظه"

نظرتان را بنویسید