امروز با گونهی جدیدی از استدلال در موردِ انتخاباتِ مجلس شورای اسلامی مواجه شدم که قائلاش اینطور میگوید: میپذیرم که مجلسی با اکثریتِ اصولگرا اوضاع را به لحاظِ آزادیهای فردی و سیاستهای اجتماعی و احتمالاً سیاستِ خارجی بدتر میکند؛ اما من رأی نمیدهم زیرا اینها برایم مهم نیست.
حالا البته میشود ابرازِ تعجب کرد از اینکه چنین چیزی را ’استدلال‘ بنامیم؛ اما بیایید به اصلِ ایده بپردازیم. تصور میکنم که کسی که در انتخابات شرکت میکند احتمالاً قصدِ اصلی یا یک قصدِ عمدهاش این است که وضعیت را بهتر کند یا از بدترشدنِ اوضاع جلوگیری کند (و بنابراین یک راهِ منصرفکردنِ کسی از شرکت در انتخابات این است که متقاعدش کنیم که محتمل نیست مشارکتاش چنان نتیجهای داشته باشد). ایدهای که گزارش کردم، میپذیرد که با رأیندادنمان راهِ بدترشدنِ اوضاع هموارتر میشود، اما میگوید که، با این حال، رأی نمیدهد. و چرا رأی نمیدهد؟ چون برایش اهمیتی ندارد—یا دیگر اهمیتی ندارد.
گمان نمیکنم شخص عاقلی معتقد باشد که در هر صورت باید در انتخابات شرکت کرد: رأیدادن، فرمانی بلاشرط نیست که از آسمان نازل شده باشد؛ چیزی نیست که مکلّف به آن باشم مستقل از اینکه چه قصد و خواستهای داشته باشم—رأیدادنِ منِ شهروندِ عادیْ مشروط است به خواستهام، که نوعاً خواستهای است در این مورد که شرایطِ زیستام در همین کشوری که در آن هستم (نه در ماه و مشتری، نه در کانادا و استرالیا و امریکا و جمهوریِ چک) بهتر بشود، یا بدتر نشود. بهنظرم پیشفرضِ هر بحثی در موردِ لزوم یا فایدهی شرکت در انتخابات همین است. کسی اگر این پیشفرض را نمیپذیرد، طبیعی است که رأی ندهد، طبیعی است که بحثی هم در کار نباشد. بحثی نوعی در موردِ انتخابات بحثی است با این محتوا که آیا/چگونه رأیدادن میتواند اثری یا اثرِ مطلوبی ایجاد کند یا نه: یک طرف میگوید میتواند، طرفِ دیگر تردید میکند؛ یک طرف میگوید رأیدادن به فلان شخص یا گروه اوضاع را بهتر میکند، طرفِ دیگر این را نمیپذیرد، یکی دیگر هم اصلاً نتیجهی اعلامشده را لزوماً تابعی از رأیهای بهصندوقریخته نمیداند. همهی اینها با پیشفرضِ این است که میخواهیم اوضاع بهتر شود، یا بدتر نشود. این پیشفرض اگر برقرار نباشد حرفی نداریم. مشکلِ حادِ آپاندیس هم اگر داشته باشم، دکتررفتنام نهایتاً منوط به این است که خواستهای داشته باشم برای رفعِ درد و خطر.
[با پذیرشِ خطرِ تکرارِ ملالآور: اگر بگوییم شرکت در انتخابات فایدهای ندارد (یا حتی ضرر دارد)، همچنان درِ بحث را نبستهایم—هدفِ سعی در بدترنشدن را بهرسمیت شناختهایم و حرفی داریم در این مورد که رأیدادن آیا چه تأثیری دارد. این بسیار متفاوت است با اینکه بگوییم که اصلاً برایمان مهم نیست.]
اینکه آیندهام (حتی آیندهی نزدیکام) برایم مهم نباشد، شاید نشانهی مهمی از افسردگی باشد. دیدنِ بیکفایتیِ گروهی که به آنان رأی دادهایم، مشاهدهی بیحرمتی به شهروندان و هدررفتنِ جانِ انسانها طبیعی است که غمگین و عصبانیمان کند. ضعیفتر اگر باشیم، در این غم فرو میرویم و شاید که بیرون نیاییم.
حیطهی کنشِ سیاسی حیطهی عقلانیت و محاسبه و تدبیر است. رسیدن به جامعهی قانونمند و آزاد و دمکراتیک [دارم ایدهآلهای خودم را میگویم] آسان نیست—نه الآن و در اینجا آسان است، نه در اروپای غربی آسان بوده است. با بیشترین تواناییمان محاسبه میکنیم و گام برمیداریم: گاهی معلوم میشود که گامهایمان به جلو (یعنی در جهتِ هدفهایمان بوده)، گاهی معلوم میشود اشتباه کردهایم. گاهی سرعتمان کمتر از پیشبینیمان بوده، گاهی بیاخلاقیِ حریف بیش از انتظارمان بوده، و غیرذلک؛ اما گام اگر برنداریم بعید است که جلو برویم.
به شخصه تصمیمی در خصوص رای دادن یا ندادن ندارم، اما چهطور میتوانیم به مجلس اعتماد کنیم؟(با نادیدهگرفتنش توسط شورای امنیت ملی) و حتی احساس میکنم اگر هم بخوام رای بدم هیچ دفاعی هم از رای دادنم هم ندارم، چه برسه بخوام تشویق به رای دادن کنم.
یکی میتونه بگه، مجبوریم اعتماد کنیم، اما باز هم اگر شورای امنیت ملی اونقدر قدرت داره که قانونی را بدون اینکه در مجلس به مشورت گذاشته بشه تصویب کنه، چه اجباریه، خب شورای امنیت به مصلحت خودش قانون تصویب بکنه، قراره رای من بتونه دخالتی داشته، یا زبان من باشه در مصوبههای قانونی، یا از حقوق انسانی من دفاع کنه. اما الان چی؟ وقتی میدونم هر آن مرجع بالاتر میتونه حکم بده،
سلام
من قبول دارم حرفتون رو که این استدلال درست نیست ولی به نظرم دو جور میتونم حرف شما (نظر ایجابی شما در این مورد که باید در انتخابات شرکت کرد برای اینکه اوضاع بهتر شه یا لااقل بدتر نشه؛ و نه نقد استدلال طرف مقابل) رو تضعیف کنم.
اول اینکه از شما سوال کنم چه دلیلی دارین بر اینکه آراء درست شمرده میشه و آنچه مردم رأی دادن نتیجه رو تعیین میکنه؟ بهطور ضمنی هم سوالم اینه که نظرتون راجع به انتخابات ۸۸ چی بوده (از این حیث نتیجه آنچه بوده که مردم بهش رأی دادن)؟
دوم هم این فرض رو مطرح کنم که شاید نتیجهی رأی ندادن شمار وسیعی از مردم این پیام رو به حاکمیت میده که پشت کردنِ مردم بهشون، خیلی جدیتر از اونیه که فکر میکردن و این باعث تغییر رویه حاکمیت بشه. البته این فرض شرط لازمش اینه که بههرحال رأیها به نحوی شمرده شه و حاکمیت ازش اطلاع پیدا کنه، ولو اینکه مردم ازش اطلاع نداشته باشن.
ممنون میشم اگه جواب بدین.
سلام.
تضمینی ندارم که نتیجهی اعلامشده مطابق خواهد بود با برگههای بهصندوقریختهشده. از طرفِ دیگر، دلیلهای اقامهشده برای مدعای تقلب در ۸۸ را متقاعدکننده نمییابم. یکی-دو بار در این مورد نوشتهام، و حرفِ تازهتری ندارم.
به فرضِ تقلب، ضررِ من این خواهد بود که چند ساعتی وقت تلف کردهام.
دوم. نامحتمل میدانم که اگر آراء کم باشد، مسؤولانْ نادم شوند و تغییر رویّه بدهند—بنا بر گمانهزنی اگر باشد، حدسِ من این است که کمبودنِ رأیها باعثِ خوشحالیِ افرادِ ناکارآمد خواهد شد.
یسلام کاوه، برداشت من این است که در مسئلهی رأیدادن به سراغ «مرد حصیری» رفتهای.
به نظرم، ایدهای که پسِ ذهن بسیاری از مخالفانِ رأیدادن وجود دارد برآیندِ تصوّرات زیر باشد:
۱. تقریباً همهی (یا همهی) چیزهایی که برای ما مهم است ـ مثلاً اهداف اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، سیاست خارجی و… ـ از دست نهادهای انتخابی بیرون است و در بخشهای غیرانتخابی نظام تعیین میشوند.
۲. بارها و بارها از طریق رأیدادن سعی کردهایم به نهادهای غیرانتخابیِ قدرتمند بگوییم مطلوبهای ما در حیطههای اجتماعی و اقتصادی و … چیست، امّا نتیجهای نگرفتهایم و مواردی که احساس کردهایم نتیجه گرفتهایم (مثلاً برجام) بعداً احساس کردیم نه حاصل رأی ما، که حاصل امری دیگر (مثلاً فشارهای خارجی از قبیل تحریم) بوده است.
۳. تجربهی سالها رأیدادن (مشخّصاً از ۷۶ تا ۹۶) به ما این احساس را میدهد که گویا رأیدادن ما (درصد بالای رأیدهندگان) فقط ویترینی است که نظام از آن برای اقناع جامعهی جهانی برای موجّهبودن بسیاری از محدودیتها و سرکوبهای داخلی استفاده میکند (مثلاً جملهی آقای ظریف را یادمان نرفته که «خود مردم انتخاب کردهاند اینطور زندگی کنند»).
به نظرم مجموع این ملاحظات ـ و البته ملاحظات دیگری مثل چرخش نهاییِ کسانی که بهشان رأی دادهایم به سمت نهادهای غیرانتخابی ـ پشتوانههای ذهنیِ ایدهی رأیندادن است. طرف مقابل ملزم نیست استدلال مشخّصی (با مقدمات منطقی) صورتبندی کند. از قضا، مجموع این برداشتهای حاصل از حدود بیست سال تجربه میتواند توجیهگر یک کنش یا ناکنشیِ خاص باشد.
بهعلاوه، رأی ندادن قرار نیست کنش سیاسی خاصی هم محسوب شود؛ فقط چون بیهوده به نظر میآید به خودمان زحمت نمیدهیم و ـ به قول خودت ـ به سراغ کاری «لذیذتر» میرویم.
سلام یاسر.
ممنونام که بخشی از نظرهایت را اینجا نوشتی.
من قبول دارم که آنچه بر ضدش نوشتهام سخنِ محکمی نیست (حتی اشارهای هم کردهام که اصلاً استدلالخواندناش محلِ بحث است). در موردِ نکتههای تو در اولین فرصت فکر خواهم کرد و حرفی اگر داشتم مینویسم.
عجالتاً شاید بشود نگاهی کرد به این نوشتهی قدیمی حاویِ نظرم دربارهی بعضی استدلالها.
ممنون، کاوه.
مطلبی را که به آن ارجاع دادهای قبلاً خوانده بودم و البته همانطور که میدانی نکات من با استدلالهایی که نقدشان کردهای متفاوتاند. نکتهی من ـ در جایگاه کسی که در این بیست سال همیشه، و از جمله در انتخابات مجلسی که در بحبوحهی اتّفاقات ۸۸ برگزار شد، شرکت کردهام ـ این نیست که چون رهبران یک حزب گفتهاند، یا به خاطر نظارت استصوابی، یا احتمال تقلّب، یا صرفاً به خاطر بهرهبرداری جمهوری اسلامی از تعداد آراء، نباید رأی داد. من با وجود همهی اینها همیشه متقاعد به رأیدادن شدهام و رأی هم دادهام. نکتهام بیشتر حول محور یک تجربهی بدهبستان بیستساله با حکومت میچرخد: در این بیستسال ما سهممان را انجام دادهایم ـ رأی «دادهایم» ـ امّا «بِستانـ»ـی در کار نبوده. تصور من این است که اگر این چیزها که الان داریم ـ مثل اینترنت، مجوّز حداقلّی برای انتشار کتاب، مؤسسات موسیقی و غیره و غیره که از داشتنشان خوشحالایم ـ حاصل رأیدادنهای ما نیست، بلکه یا حاصل فشارهای خارجی است، یا حاصل محاسباتی در مورد فشارهای داخلی. و هر وقت حکومت احساس کند میتواند ـ و ضرری به خودش نمیزند یا به مصلحتاش است ـ اینها را از ما بگیرد، میگیرد، فارغ از اینکه رأی دادهایم یا نه، یا به چه کسی رأی دادهایم. شاید تجربهی افزایش غافلگیرکنندهی قیمت بنزین و قطعی سراسری اینترنت در آبانماه ـ و صحبتهای امروز حسن روحانی در مورد اینترنت ـ کمی این احساس را در من و امثال من تشدید کرده باشد. ما با حکومتی روبهرو نیستیم که از طریق رأیدادن به دنبال منویّات ما باشد و بخواهد آنها را پیاده کند؛ با حکومتی روبهروییم که محاسبه میکند ما چقدر میتوانیم فشارها را ـ از نظر اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، رسانهای، اجتماعی و… تقریباً همهی حوزهها ـ تحمّل کنیم (یادآوری صحبت آدمی که معقولاش میپنداشتیم: بیژن زنگنه) و براساس آن اقدام میکند.
تصورِ من این است که رأیدادنْ یکی از ابزارهای ما شهروندان برای فشارآوردن به حکومت است، و گمان میکنم که اینطور نبوده که در این بیست سال هیچیک از رأیدادنهای ما در هیچ امری مؤثر نبوده باشند و همهی بهترشدنها حاصلِ امورِ دیگری بوده باشد.
اما حتی با این فرض که تا امروز کاملاً بیحاصل بوده باشد، دلیلی نمیبینم که دیگر از این ابزار استفاده نکنیم—راستاش من فقرهی سومِ یادداشتِ اولِ تو را خیلی مهم تلقی نمیکنم: به فرض که رأیدادنِ ما دستاویزی باشد برای حکومت تا خارجیان را در اموری اقناع کند، گمان نمیکنم که این امر آنقدر بد باشد که بدیاش به سودهای محتملِ رأیدادن بچربد.
سپاس از پاسخ مجدّد:
۱. من قبول دارم رأیدادنها در این مدّت در مواردی مفید بوده، امّا نظر من به روند کلّی ماجرا از آن موقع تاکنون است؛ مقصود این است که هر چه پیشتر میرویم رأیدادن کمفایدهتر میشود. یکی از انتظارات مهمّی که من داشتهام ـ و احتمالاً خیلیهای دیگر ـ این بوده که روندِ رأیدادن باعث کمتر و کمتر شدنِ قدرتِ نهادهای غیرانتخابی باشد، درحالیکه قدرت امروز این نهادها با قدرتشان در سال ۷۶ قابلمقایسه نیست؛ بهمراتب پیچیدهتر و قدرتمندتر شده است. شاهد این انتظار آن است که رئیسجمهور کنونی در آخرین سخنرانی تبلیغی خود قبل از انتخابات ۹۶، که به نظرم در جلب بسیاری از مردّدها به صندوق رأی کارا بوده، مستقیماً به نهادهای غیرانتخابی ـ مخصوصاً سپاه ـ حملاتی بیسابقه کرده؛ این یعنی بخشی قابلتوجّه از مردّدها با هدف کمشدن قدرت این نهاد پای صندوقهای رأی آمده بودند.
۲. اقناع جهانیان از طریق مشارکت مردم در رأیدادن چیز بدی نیست و اگر هم بد باشد، در صورتی که مشارکت فواید قابلاعتنای دیگری داشته باشد، اصلاً فاکتور مهمّی نیست؛ چه اینکه خیلی از ما با علم به چنین بهرهبرداریای رأی میدادهایم. امّا اگر این به تنها اثرِ قابلتوجّهِ مترتّب بر رأیدادن بدل شود، دستکم به من حس بدی میدهد که بخواهم پای صندوق رأی بروم و این هدف را برآورده کنم، بیآنگه چیز دندانگیری نصیب خودم شود.
در کل، ایده این است که تصمیمهای کلان در حیطههای گوناگون از جایی بیرون از نهادهای انتخابی گرفته میشوند و نهادهای انتخابی بههیچوجه توانایی مقابله با آنها را ندارند (تازه، شاید مشتاقانه هم با نامنتخبان همراهی کنند). رأیدادن به کاری یکطرفه بدل شده؛ ما رأی میدهیم تا حیثیت حکّام حفظ شود و به ازایاش چیزی گیرمان نمیآید ـ تاجایی که هزینهای برایشان نداشته باشد، برنامههایشان را اجرا میکنند. مثلاً امروز میبینیم رئیس قوّهی قضائیه در مورد مسائل "اجرایی" که به قوّهای منتخب مربوط است بخشنامه و دستور صادر میکند و کمیته تشکیل میدهد. سپاه و رهبری و غیره که جای خود دارند.
بهنظرِ من هر فایدهی رأیدادن را (هرقدر هم کم) باید با هزینهی رأیدادن سنجید. این فایدههای کم (و کمترشونده) که برشمردی، آیا هزینهی رأیدادن را جبران نمیکند و در نهایت سودی (هرقدر هم اندک) نصیبمان نمیکند؟ گفتهای که حسِ بدی به تو میدهند، و من میپرسم: چقدر باید به این حسِ بد وزن داد؟
مگر قرار است حاکمان با طیبِ خاطر و بدونِ مقاومت تسلیمِ رأی مردم بشوند؟ مگر اینطور نیست که اصولاً نمیخواهند قدرتشان کم بشود؟
کاوه، کاملاً مقصودت و مقصود بسیاری از کسانی را که برایشان رأیدادن مهم است درک میکنم: به نظرم نکتهی زیر مهمترین دلیل به سود مشارکت است (چیزی که خودم هم با تصوّر آن رأی میدادهام):
انگیزهی مشارکت: اگر به کسی از طیف الف (مثلاً اصلاحطلبان) یا دستکم نزدیک به الف (مثلاً اعتدالگرایان) رأی بدهیم، احتمال بیشتری هست که اگر نه مدیریت میانی، که لااقل مدیریتهای پایینتر در بخشهای مربوط به فرهنگ و اجتماع، به دستِ نیروهای خوشفکرتری بیفتد و کارهایی هرچند در سطحِ سیاستگذاریهای کلان، امّا در سطح اجرا، انجام دهند؛ و میتوانیم امید داشته باشیم از همین کارهای کوچک کارهایی بزرگتر و شاید چرخشی در سیاستگذاریها جرقّه بخورد.
امّا من شخصاً این انگیزه را از دست دادهام. به نظرم حتّی همین کارهای متفاوت در مقام اجرا هم رفتهرفته کمرنگتر و کمرنگتر شدهاند و معالأسف کسانی که به این سمتها رسیدهاند معمولاً، به جای اندیشیدن به ایجاد تغییر، بیشتر به بالاکشیدن خود در ردههای مدیریتی فکر میکنند.
و مهمتر، اینکه عملاً در طول بیست و چند سال گذشته که از تاریخچهی کنش سیاسیِ رأیدادن میگذرد، شاهد چنین تغییر پایینبهبالایی نبودهایم.
اینطور بگویم: فایدهی رأیدادن ـ علاوه بر ایجاد حیثیت عمومی برای حاکمیت ـ خلاصه شده در قدرت دادن به کسانی که بهشان امید داشتهایم، امّا آنها از این فرصت برای بالاکشیدن خودشان در آسانسور مدیریت بهره بردهاند، نه برای تغییری ـ ولو اندک ـ در بعضی از سیاستها.
آن حسّی هم که گفتم، چه وزنی دارد؟ حتّی اگر برای «حس» وزنی در کنشهای اجتماعی قائل نباشیم، این نکته پابرجاست: رأیدادن برای حاکمیت و کسانی که رأی از ما میگیرند فواید خودش را دارد، امّا از چیزی که در مقابلاش باید به ما میدادهاند خبری نیست: مثلاً نهاد انتخابی در فلان شهر مجوَز کنسرت میدهد و نهاد غیرانتخابی لغوش میکند و آن نهاد انتخابی حتّی با استفاده از نیروی انتظامی که ظاهراً زیر نظر نهادهای انتخابی است اصراری بر اجرای کنسرت ندارد و اصلاً دیگر مجوَز کنسرت در آن صادر نمیکند / اینکه مجوّز کتاب میدهد و نهادهای غیرانتخابی آن را لغو میکنند. این نمونهها نشان میدهند نه فقط در سیاستهای کلان، که حتّی در کارهای اجرایی ریز هم از نهادهای انتخابی کاری برای ما برنمیآید.
کاوه، اگر فایدهی مشخّص دیگری ـ غیر از آنچه در بالا گفتهام ـ برای رأیدادن سراغ داری، خوشحال میشوم از آن مطّلعام کنی تا وزناش را بسنجیم.
سلام یاسر. با چیزهایی که گفتهای موافقام (مشخصاً: ناکارآمدیِ منتخبانمن). انگیزهی من هنوز برجا است، گیرم امیدم کمتر است. فایدهی مشخصِ دیگری در نظر ندارم.
حال نویسندهی وبلاگ احتمالا به این دلیل به نبست که *فعلا* نمیتواند گردنفرازانه از مسببان حوادث اخیر دفاع کند، قربانیان را شماتت کند. احتمالا بعدا فیلسوفانه نصیحتمان خواهد کرد که جاهای دیگر هم از این اتفاقات میافتد.
حال برخی از ما به دلایلی خوب نمیباشد که اینجا گفته شده:
https://soundcloud.com/mahdyar/dmk
استدلال آقای قدیانی در دفاع از تحریم فعال:
https://www.kaleme.com/1398/09/19/klm-274691/
استدلال خود من این است:
مقدمهی یکم: رأی دادنِ من حتا اگر دیگران هم همه رأی بدهند تأثیر مثبتی نخواهد داشت.
مقدمهی دوم: رأی ندادن من، اگر دیگران هم رأی ندهند، تأثیر مثبتی خواهد داشت.
نتیجه: نباید رأی بدهم.
مقدمهی یکم را بر اساس این واقعیتها قبول دارم:
– مجلس نقشی حتا حداقلی ندارد. نامزدها هم بهواسطهی نقش شورای نگهبان کسانی نخواهند بود که از آنها انتظار تغییر جدی در رویهی مجلس داشته باشم.
مقدمهی دوم را بر اساس این واقعیتها قبول دارم:
– تحریم فراگیر انتخابات و شمار آرای بسیار پایین پیامی به حاکمیت خواهد بود، نوعی اعتراض مسالمتآمیز خواهد بود و جامعهی مدنی را در دفاع از حقوق خود کنشورتر خواهد کرد.
در مقابل مقدمهی دوم، کسی ممکن است استدلال کند که حاکمیت حتا ممکن است رأیسازی کند و آرای کم را زیاد جلوه دهد. اما به نظر من با فراگیر شدنِ تحریم این امکان از حاکمیت سلب میشود.
چنین استدلال {توضیح} عجیبی را من شخصا از سیاسیون ندیدهام. آنچه که خیلی زیاد دیدهام چیزی شبیه به استدلال پایین بوده است:
میپذیرم که مجلسی با اکثریتِ اصولگرا اوضاع را بدتر میکند؛ اما من رأی نمیدهم زیرا مرگ یکبار، شیون هم یکبار.
این نوع استدلال را کاملا درک میکنم. گویا در پسِ این مرگ، تولّدی دوباره را جستجو میکنند. به علاوه افسردگی شیوههای بروز متفاوتی دارد و همیشه از جنس انفعال نیست، از جمله طغیان و انقلاب از شیوههای بروز افسردگی هم میتواند باشد.
اضافه بر اینها حتی پینوشه هم حیطه کنش سیاسی را حیطه عقلانیت میدانست. در شرایطی که هستیم دعوت به عقلانیت خیلی گنگ و مبهم است چون معمولا نتیجه دلخواه را با صفت عقلانی همراه میکنیم. مثلا بنگرید به دلایل عقلانی انقلاب.
به علاوه توصیه به اینکه همواره در کنشهای سیاسی طوری عمل کنیم که شرایط بدتر نشود نوعی خامی دیده میشود حتی اگر بزرگانی مانند چامسکی از آن دفاع کرده باشند. گویا این شرایط همیشه فیکس شدهاند و ما فاعلهایی عاقل هستیم که فارغ از حدود بی اخلاقی رقیب همواره میتوانیم تصمیم بگیریم. تردید کاملا جدی است. در جوامع غیردموکراتیک انقلاب همواره میتواند به شیوه عقلانی ارائه شود. واقعیت تلخی است.
تا حدّ زیادی با شما همدلم، امّا آیا رأی دادن کمکی به مشروعیت نظارت استصوابی نمیکند؟ وقتی وارد بازی شدی، قوانین آن رو هم پذیرفتهای. از طرف دیگر، به همین دموکراسی نیمبند امیدوارم، طیفهای جوان انتخابهای بهتری دارند؛ کهولت سن حاکمین و فاصلۀ نسلی هم بالأخره اثر خود را خواهد گذاشت.