محمدحسین مهدویان، ماجرای نیمروز ۲: رد خون.
از آقای مهدویان دو فیلم دیده بودم و آنقدر پسندیده بودم که دربارهی هر دو نوشته بودم: ایستاده در غبار و ماجرای نیمروز. با این زمینه، با علاقهی زیاد منتظرِ این فیلمِ اخیر بودم—انتظاری که علاقهی دیرینه به موضوع (فروغ جاویدان و مرصاد) تشدیدش کرده بود. حالا، دو-سه ساعت بعد از دیدنِ این فیلم، احساسام را میشود در چند کلمه خلاصه کنم: حیف از این (یا آن؟) تواناییِ فنّی؛ حیف از موضوع.
[هشدار: پایانِ داستان و نکاتِ عمدهای از داستان را در پاراگرافِ بعدی میگویم.]
جنگ دارد تمام میشود، و صادق و همکاراناش فهمیدهاند که افرادِ ارشدِ مجاهدین منظماً با صدام جلسه دارند. کمال به بغداد میرود تا آنان را بکشد، و شکست میخورَد. اما قسمتِ عمدهی فیلم متمرکز است بر اینکه سیما خواهرِ کمال، خواهری که همان اوایلِ جنگ اسیر شده، حالا جزوِ مجاهدین است. (چطور؟ توضیحاش باورپذیر است: سیما، مثلِ گروهی دیگر، ترجیح داده به مجاهدین بپیوندد تا آنکه همچنان اسیرِ بعثیون بمانَد.) افشین همسرِ سیما همکارِ صادق است و او را در عکسی که از عراق رسیده بازمیشناسد، و موضوع را از صادق پنهان میکند. در پایانِ فیلم سیما و افشین و کمال در تهراناند. گرچه صحنههای بازداشت را نمیبینیم، روشن است که هر سه نفر بازداشت میشوند. (قاعدتاً اتهامِ اصلیِ سیما جنگِ رویاروی با کشور است، اتهامِ کمال و افشین تمرّد از دستور، و اقدامِ خودسرانه.)
با این توضیح، شاید لازم نباشد بگویم که چه چیزِ این فیلم برای من شدیداً نامطلوب بوده است. چیزِ نامطلوب، خودِ همین قصهی نچسب است. امرِ غریبی نیست که افرادی از دو طرفِ این نبردْ بستگیهای عاطفیای با هم داشته باشند؛ اما اینکه درست خودِ آدمِ مهمِ اطلاعاتی و عملیاتیِ این طرف (عضوِ مهمی از گروهی که هفت سال پیش از این موسی خیابانی را به دام انداخته) خواهری در آن طرف داشته باشد، و دخترِ افشین هم درست پیش از مرصاد در کرند باشد، بهنظرم کمی زیادی شدید است. و اگر بدانیم که در هنگامهی مرصاد، وقتی که هلیکوپترهای هوانیروز میرسند و شروع میکنند به کوبیدنِ مجاهدینِ مانده در تنگنا، در همین حیصوبیص، کمال و افشین در همان تنگهاند (و لابد ایمناند از آتشِ خودی)، و بدانیم که خیلی نزدیکاند به سیما و روی خطِ بیسیماش رفتهاند و کمال حتی شخصاً با خواهرش صحبت میکند، … اینها را اگر بدانیم، بهنظرم خیلی فاصله نداریم با اینکه بگوییم که این داستانِ سستِ سطحی، خیلی—به قولِ نسلِ جدید—گُلدرشت است.
و این داستانی است که نه بهآسانی باورپذیر است، و نه حتی برای پیشبردنِ فیلم لازم است. این را مقایسه کنیم با نقشِ عباس زریبافان (فردی واقعی)، که در قسمتِ اولِ فیلم در مقامِ نفوذی دیده بودیماش و نقشاش بهنظرِ من خوب نوشته و اجرا شده بود، و در این فیلمِ دوم هم کشتهشدناش خوب تصویر شده است: هم عزّتِ نفسی در او میبینیم و هم ناجوانمردیای در کمال. داستانپردازی در موردِ شخصیتهای واقعی البته که تکنیکِ شناختهشدهای است، واردکردن یا جعلکردنِ روابطِ عاطفی نیز هم؛ اما در فیلم این دومی به طرزِ بسیار بدی انجام شده. وانگهی، خودِ واقعهی حملهی نظامیِ سنگینِ مجاهدین به داخلِ مرزهای ایران آنقدر بزرگ و مهیب هست که برای روایتگری نیازی به این کارهای ملودراماتیک نباشد، آن هم با این کیفیتِ نازل. (یا قیاس کنید با رابطهی عاطفیِ یکی از افرادِ گروهِ صادق با دختری مجاهد در فیلمِ قبلی، که سنجیده نوشته شده بود و باورپذیر بود.)
صادق البته هنوز خوب است و کمال باورپذیر است؛ اما بهنظرم سازندگان دارند نانِ پردازشِ خوبشان در قسمتِ قبلی را میخورند—که، خب، بخورند، نوشِ جانشان؛ اما چرا فیلمِ بد میسازند؟ چرا موضوع را بههدر میدهند؟ برجستگیِ قسمتِ اول، بهنظرِ من، در این بود که آدمهایی خلق کرده بود از جنسِ اینجا، هوشمند، ازجانگذشته، زمینی، با تیپِ حزباللهیِ باورپذیر. با این قصهی سبُکِ هالیوودی و بلکه بالیوودی، تقریباً همه را به فنا داده است.
صحنهپردازی البته خوب است، شوخیها و کنایهها هم خوب (مثلاً در موردِ گیردادنِ کمال به نامِ کرمانشاه و اصرارش به اینکه باید به نامِ رسمیاش—در آن زمان—باختران خوانده شود، در حالی که خطرِ سقوطِ شهر جدّی است). اما اینها حداقلهایی است که من انتظارش را داشتم. هرچه باشد، رفته بودم فیلمی ببینم از کسی که آن دو فیلم را ساخته بود؛ نرفته بودم فیلمی ببینم در طرازِ چ یا سریالهای درجهی سومِ صداوسیما.
غیر از اینها، چند نکتهی دیگر هم هست. نکتهی با اهمیتِ کمتر این است که وقتی تهرانِ ۱۳۶۷ را تصویر میکنیم، غریب است که عکسِ آیةالله منتظری را اینقدر کم ببینیم (فقط یک صحنه را در یادم مانده که عکسِ کوچکی از ایشان در مقرِ صادق بود). نکتهی مهمتر این است که، همسو با چیزی که دربارهی قسمتِ اولِ این فیلم نوشتهام، بهنظرم بهتر بود در نشاندادنِ خشونتهای مجاهدین (در اسلامآباد غرب) کمی امساک میشد. و از همهی اینها مهمتر، بهنظرم باید دغدغهی وحدتِ ملّی و احساساتِ زخمخوردگان را داشت: در حینِ عملیاتِ مرصاد، صحنه صحنهی جنگ است؛ اما در پشت جبهه، کمابیش در همین ایّام، زندانیانِ حکمگرفتهای—حکمی غیر از اعدام—در زندان اعدام شدند. میفهمم که سازندگان نخواهند یا نتوانند به موضوع بپردازند؛ اما بهنظرم، وقتی که هزاران نفر از بستگانِ این اعدامیان هنوز زندهاند، شایسته است که اشارهی همدلانهای بشود، گیریم گذرا. یا دستکم به طرزِهنرمندانهای اشارهای بشود دالّ بر اینکه دستمان در پرداختن به آن موضوع بسته است. (تنها چیزِ مربوطی که در فیلم در این مورد دیدم از جنسِ چیدنِ مقدمات بود برای اینکه قرار است در زندان شورش بشود.)
اگر حوادثِ آن دوران برایتان مهم است، پیشنهادِ من این است که فیلم را ببینید؛ اما انتظار نداشته باشید که فیلمِ خوبی ببینید. آهان، از حق نگذریم: بعد از آن داستانِ سست و نچسب، چند دقیقهی پایانیِ فیلم—واردشدنِ صادق، تحویلدادنِ کمال و افشین اسلحهشان را، و تماشای از بالای صادقِ تنهانشستهدرباران، و اینها همه در سکوت—خوب و مطبوع بود.
خوب است اولِ پست اخطارِ بدهید که اگر ادامه را بخوانیم داستان لو میرود. حتی اگر به زعم شما ضعیف باشد.
ممنون بابتِ تذکرِ بجا. هشداری اضافه کردم.
آدام مککی فیلم به گمان من خوبی درباره دیک چینی ساخته است. واکنش ها به فیلم عمدتا ستایش آمیز بود. ولی دیوید برومویچ، استاد دانشگاه ییل، نقد تندی بر آن نوشت که حرفش در همین جمله شما خلاصه می شود، حیف از این موضوع. درباره بعضی موضوع ها کار خوب و قابل قبول کافی نیست، باید کار عالی ساخت. هم فیلم ارزش دیدن دارد، و هم نقد ارزش خواندن.
https://www.imdb.com/title/tt6266538
https://www.nybooks.com/daily/2019/01/05/the-limited-virtues-of-vice/
1. با احتمالِ وجودِ ممیّزی/خودسانسوری چندان هم غریب نیست که عکسِ آیةالله منتظری را اینقدر کم ببینیم.
2. گاهی حاصلِ کارِ یک کارگردانیِ قوی بر رویِ فیلمنامهای ضعیف در سینما ماندگار شده است.