"بیمارِ شبانه را تب آمد"

اولین یکشنبه‌ی بعد از بیست‌وچهارمِ دی. یکشنبه‌ها جایی درسی می‌گفتم. کلاس که تمام شد تلفن کردم و جواب نداد. "حتماً خواب‌اش برده." شبِ دیرتر هم. شبِ دیرتر هم. صبحِ زود هم.

وقتی صبحِ دیرتر هم جواب نداد، طاقت نیاوردم و به ساناز تلفن کردم. پیگیری کرد. حدس‌مان درست بود. شب خانمِ وکیل با نهایتِ لطف و توجه آمد و مرا برد دفترش و چیزهایی را امضا کردم تا دست‌کم وکیلی داشته باشم اگر من هم رفتم.

چهل‌وچند روز طول کشید تا باز ببینم‌اش. روزهای اول‌‌اش مطلقاً سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام بوده است.

2 نظر برای ""بیمارِ شبانه را تب آمد""

نظرتان را بنویسید