ابوالفضل بیهقی برایمان میگوید که عمرو بن لیث یک بار از کرمان به سیستان میرفت که پسرش محمد، "برنایی سخت پاکیزهی دررسیده"، در بیابانِ کرمان بیمار شد، و عمرو نمیتوانست آنجا بماند. پسر را گذاشت با پزشکان و معتمدان و دبیر و صد شترسوار. "و با زعیم گفت چنان باید که مُجَمِّزان بر اثرِ یکدیگر میآیند و دبیر مینویسد که بیمار چه کرد و چه خورد و چه گفت، و خفت یا نخفت، چنان که عمرو بر همهی احوال واقف میباشد…." یعنی که شترسواران پیدرپی بیایند و پدر را از جزئیات خبر دهند.
عمرو به شهر آمد و مجمّزان میرسیدند، "در شبانروزی بیست و سی، و آنچه دبیر مینوشت بر وی میخواندند و او جزع میکرد و صدقه بهافراط میداد." و هفت روز گذشت و عمرو پیوسته روزه میداشت و به نانِ خشکی افطار میکرد.
روزِ هشتم وقتِ سحر بزرگِ مجمّزان آمد، بی نامه. و پسر مرده بود و دبیر یارای نوشتنِ خبرِ مردن نداشته بود و او را فرستاده بود "تا مگر بهجای آرَد حالِ افتاده را. چون پیشِ عمرو آمد زمین بوسه داد و نامه نداشت. عمرو گفت کودک فرمان یافت؟" زعیمِ مجمّزان گفت خداوند را سالهای بسیار بقا باد."
عمرو دستور داد که خبر پوشیده بماند. حمام رفت و بخفت و بعد از نماز دستورِ مهمانی و می و مطرب داد. "دیگر روز پگاه بر تخت نشست و بار دادند…. عمرو لیث رو به خواص و اولیاء و حشم کرد و گفت بدانید که مرگْ حق است، و ما هفت شبانروز به دردِ فرزندْ محمد مشغول بودیم؛ با ما نه خواب و نه خورد و نه قرار بود، که نباید که بمیرد…. و اگر بازفروختندی به هرچه عزیزتر، بازخریدیمی. اما این راه بر آدمی بسته است. چون گذشته شد و مقرّر است که مرده بازنیاید، گریستن دیوانگی باشد…. به خانهها بازروید و بر عادتْ میباشید و شاد میزیید که پادشاهان را سوگداشتن محال باشد."
اینها را بدون حفظِ رسمالخط و سجاوندی از صص ۵۳۹ تا ۵۴۱ از متنِ مصحَحِ علیاکبر فیاض نقل کردم که انتشارات هرمس در ۱۳۸۷ منتشر کرده است. و رفتاری که بیهقی به عمرو بن لیث نسبت میدهد یادآورِ روایتِ عهدِ عتیق است از داوود (کتابِ دومِ سموئیل، بابِ دوازدهم، ۲۲-۱۵). در روایتِ کتابِ مقدس هم بیماریِ پسر هفت روز طول میکشد.
خِرَدی که عمرو توصیه میکند نمیدانم که چگونه چیزی است. یادم نیست آیا/کجا خواندهام که سولون بر مرگِ عزیزی میگریست و گفتندش که این گریستن فایدهای ندارد و کاری نمیشود کرد، و حکیم جواب داد که میگرید دقیقاً چون با حس و عقلاش این را بالتمامة درمییابد که کاری نمیتواند کرد. یا شاید بیهقی دارد به ما چیزی میگوید در موردِ رفتاری که از حاکمان پسندیده است.