[عصبانی، ویرایشنشده]
یک اقای بازیگرِ خوشتیپ هست که برندهی اسکارِ بازیگری هم شده. ناماش؟ نیکلاس کِیج. ’کِیج‘؟ نام برایمان آشنا نیست؟ احتمالاً هست، چون که ایشان چند دهه است بازیگرِ معروفی است؛ اما حالا برویم به ابتدای دههی هشتادِ میلادی و با جوانی مواجه بشویم که دنبالِ کار میگردد. حالا نامِ ’کِیج‘ آشنا هست؟ پدرخوانده را دیدهاید؟ این جوان برادرزادهی آن غولی است که کارگردانِ این فیلم و دنبالهاش است و در دههی قبل از شروع به کارِ نیکلاس، نخلِ طلای کن و چند اسکار گرفته بود. نیکلاس کیم کوپولا ناماش را عوض کرده بود تا زیرِ سایهی او نباشد. بعضی فارسیزبانانِ معاصر هم کارِ مشابهی کردهاند.
گمان نمیکنم استفادهنکردن از مزیتهای خانوادگیْ واجب باشد (در اینجا قصد ندارم به رانتخواریِ ژنمندانِ نوکیسه بپردازم). اما این مورد را ببینیم. تعریف میکنند که در خانهای که پدرشان برایشان ساخته بوده کتابفروشیای باز کردهاند و زندگیِ بچهها را میچرخاندهاند، تا اینکه وضعِ کتابفروشان خراب میشود (”به هم خبر دادیم که اوضاع خیلی خرابه“)، و ایشان لازم میبینند که برای امرارِ معاش تدبیرِ تازه کنند.
پدرتان نویسندهی مشهور و طرازِ اول و فیلمسازِ بسیار مهمی است و از مزایای دخترابراهیمگلستانبودن استفاده کردهاید؟ این خیلی به ما مربوط نیست؛ اما وقتی در ضمنِ حکایتگوییْ برای مخاطبِ عمومی تعریف میکنید که، در کنارِ اینکه هنر خوانده بودهاید، ایدهی گالریداریتان مستظهر به این بوده که ”پدرمم که مجموعهداره با همهی نقاشا آشنا هستیم“، و گزارش میکنید که ”با نقاشیهای سهراب سپهریِ خونوادهی خودمون من اونجا رو افتتاح کردم“، در این صورت خیلی نامنتظر نیست که شکایتتان از یأسِ جوانانْ زیاد به دل ننشیند و نتیجهگیریتان که ”خواستم، شد“ تحسین و همدلیِ زیادی برنینگیزد.
یک وقتی هم باید صحبت کنیم در این مورد که اصولاً شأنِ مترجم (حتی با این فرض که ترجمهاش دقیق و خوب باشد) چیست.
شاید عصبانیتر از شما
از گفته های ایشان چنین برمیآید که مسئول صدور مجوز تحت تاثیر گریه ایشان قرار گرفته است. ایشان را به خاطر گریه کردن مذمت نمی کنم، ولی شاید هر کسی- که سخت تر گریه اش می گیرد یا اصلا در چنین شرایطی گریه اش نمی گیرد یا نمی خواهد گریه اش بگیرد – نتواند دل مسئولی را نرم کند. توجه داریم که مسئول داستان ایشان پرونده را به طرف ایشان پرت کرده است. برداشت من این است که مشاهده وضعیت گریان ایشان او را سر «رحم» آورده است و گرنه بر اساس به خودی خود مورد قبولش نبوده است.
با اشاره کردن به تشکر نکردن از مسئول، شاید خواستند عزت نفسشان را برجسته کنند. اگر طوری عمل می کردند که مسئول گریه شان را نبیند یا برای بیش از یک لحظه نبیند، یا اصلا بعد از آن همه توهین، قبل و بعد از امضا، پرونده را برنمیداشتند، عزت نفسشان بیشتر قابل رویت بود.
صراحتا از مکر و حیله (از همه نوعش) برای رسیدن به هدف گفتند که خوب مسیر مورد قبول همهی جوانان غرغروی این مملکت نیست. رسیدن به هدف شاید خود-تحسینی را قابل فهم کند ولی برای جذب تحسین عمومی شاید راه رسیدن به هدف هم تعیین کننده باشد.
صحبتم این نیست که عشق به همسر فضیلت است یا خیر. نمی فهمم چگونه می توان «عاشق» (با همان غلظت ایشان) همسر بود و ناگهان بعد از چند سال به این نتیجه رسید که معشوق بی مسئولیت است و تاکنون مجردوار زندگی می کرده است، از او با عشق جدا شد و همچنان به او عشق ورزید.
می دانم جذابیت رسانه ای ندارد. اما بد نیست گاهی تربونی هم در خدمت افرادی بگذارند که خواستند، اما نشد. شاید مقایسه آمار این دو دسته حداقل شعارهای ما را به روزتر کند.
با شما همدلام. مخصوصاً: از آنچه ایشان از ماجرای گرفتنِ مجوّز میگوید بوی عزّتِ نفس نمیشنوم.
هم در سطح ملی و هم در سطح شخصی قصه هایی که ما می گوییم، فارغ از صدق و کذبشان، موثرند. در این سال ها روانشناسان کارهای تجربی جالبی در این زمینه بر روی کودکان انجام داده اند و به این نتیجه رسیده اند که بد نیست پدر و مادر گاهی آگاهانه واقعه ای در زندگی کودکشان را ویرایش کنند: "حسن زمین خورد و پایش خون آمد ولی بلند شد و خودش را تکاند و بدون این که گریه کند برگشت به جمع دوستانش". در زمینه های اجتماعی کارکرد قصه ها مهم تر از صدق و کذب آنهاست و قصه های امیدبخش بر قصه های یاس آور ارجحیت دارند. من شخصا مشکلی ندارم اگر کسی قصه ای می گوید که نتیجه اش این است که "خواستن توانستن است"، هر چند در ته دلم می دانم که این قصه هزار و یک اشکال دارد. در این مورد خاص، من این را می فهمم که قصه گو می گوید از درگیر شدن با نظام دیوانسالاری مردسالار نهراسید و از مجموعه امکانات شخصی و خانوادگی برای گشودن روزنی استفاده کنید. شاید اگر شرایط او فرق می کرد به جای گالری نقاشی می رفت و ساندویچی باز می کرد و قصه ای برای این کار می داشت، کما این که زنی در روستایی در مازندران همین کار را کرد و موفق هم شد. البته بعید است در آن صورت کسی از او برای سخنرانی در تد دعوت می کرد، ولی لابد کسی مستندی درباره او می ساخت — مثل مورد زن روستایی آشپز. در جامعه ای که مردمانش به هزار و یک دلیل به بدبینی و بی اعتمادی مزمن دچارند و هزار و یک دلیل و بهانه برای نخواستن و نتوانستن دارند، کمی امید کسی را نمی کشد.
البته نقد قصه ها و نشان دادن عیار آنها هم در جای خودش مهم و موثر است، خصوصا در زمینه سیاست. وقتی رییس دولتی می گوید دختر 16 ساله در خانه اش انرژی هسته ای کشف کرده یا دولت اسراییل می گوید "ملتی بی سرزمین به سرزمینی بی ملت بازگشت"، باید مچشان را گرفت و باز کرد.
مچ البته گرفتنی است ولی این «مشت» است که بازمی کنند.
امید غیرواقعی نهایتا حتی همان بدبینی را نیز تسکین نمی دهد. امید واهی توقع غیر واقعی ایجاد می کند. توقع هر چه غیرواقعی تر باشد، احتمالا ناکامی ای که پس از آن احساس می شود نیز خردکننده تر خواهد بود. واقعا چند درصد می توانند درستی این اصل ار با تمام وجود حس کنند؟ سهم بقیه ناکامی است. ناکامی هم بدبینی را به دنبال دارد. (بگذریم از این که از عوامل روان شناختی شناخته شده ی پرخاشگری احساس ناکامی است.) بله در کوتاه مدت این اصول خوش بینانه و ساده لوحانه تسکین است، اما این به بهای به تاخیر انداختن مواجهه فرد با واقعیت است. اتفاقا مسکن های موقتی از این دست در دراز مدت منجر به بی اعتمادی به همان ترویج دهندگان خوش بینی خواهد شد.
در کودکی کتابی خواندم به نام "چه کسی به چشم پسرک عینک زد". (از نویسنده ای پرکار که روزی باد او را با خود برد.) ماجرای پسری که عینکی جادویی به چشم داشت که زشتی های دنیا را می پوشاند. روزی غریبه ای از راه رسید و عینک را شکست و پسرک پلشتی های محیطش را برای اولین بار دید و به فکر افتاد و لابد شد یک انقلابی دو آتشه. برای من که از منتها الیه چپ می آیم این نوع نگاه تازگی ندارد. این بحث ها را فوت آبم. مثل خیلی های دیگر از هم نسلانم "عینیت" و "ذهنیت" و "واقعیت" و "امید واهی"، و "بازتولید ایدئولوژیک روابط قدرت" را در همان ده دوازده سالگی یاد گرفتم. اما راستش آن قدر عمر کردم که بفهمم خود ما بودیم که "امید واهی" می فروختیم . خانم گلستان حرفی زد برای مخاطبانش، بر پایه تجربیات شخصی خودش، بی آن که ادعا کند راه حلی جهانشمول برای حل تمام مشکلات عالم و آدم ارایه می دهد. چکیده حرفش این بود که دست از تلاش نکشید. من واکنش های هیستریک به یک سخنرانی معمولی را نمی فهم. همان طور که عصبانیت استاد جامعه شناس و توهین های او به دختر دانشجو را از بالای منبر قدرت نمی فهمم. توهین های مترجم فخیم به فیلم سازی مثل کیارستمی را نمی فهمم (جرم کیارستمی هم این بود که پلشتی های دنیا را لاپوشانی می کرد و امید واهی می فروخت و حتی در میانه ویرانی و فقر دنیا زیبایی می گشت). صفحه تلگرام اقتصاد سیاسی مطلبی نوشته بود در حمله به کسانی که از مرگ ریاضیدان ایرانی داغ دارند، چرا که هزاران کودک خیابانی هیچ وقت امکان این را نداشتند که مدرسه تیزهوشان بروند و درس بخوانند و بشوند استاد دانشگاه استانفورد! این همه خشم و توهین به کسانی که در حد توانشان کار مفیدی می کنند برای چیست؟ چرا در ممکلتی که پر است از آدم های بی خاصیت به درد نخور یخه کسانی را می گیریم که به هر حال کاری می کنند! قصد توهین ندارم، ولی به نظرم خود این واکنش هاست که پاتالوژیک است و نیازمند تحلیل و توضیح.
وقتی این مطلب منتشر شد آن را برای دوستانم فرستادم. در یکی دو وبسایت هم که منظم می خوانم لینکش را گذاشتم. یادم نیست شاید وبلاگ شما هم یکی از آنها بود؟ به هر حال، نکته مهمی در این مقاله هست. در دنیایی تاریک انسان ها، اندکی زیبایی، اندکی امید، اندکی مهربانی، راه درازی می رود.
https://www.nytimes.com/2017/03/27/opinion/our-delight-in-destruction.html
سلام،
ما عموماً تفاوتی عمده را بینِ آنکه می گوید "من با زحمتِ زیاد و بکارگیریِ هوشِ خودم آن مسئله دشوارِ فیزیک را حل کردم" و دیگری که می گوید" من با زحمتِ زیاد و بکارگیریِ هوشِ خودم توانستم پولدار شوم" قائل میشویم؛
اما نمی دانم دقیقاً چرا!
در نقد لیلی گلستان چندین مطلب نوشتهشده است. من تنها این نوشته را در دفاع از وی یافتم:
https://meidaan.com/archive/40587
پ. ن. من شخصا لیلی گلستان و پدرش را آدمهای محترمی نمیدانم.
فارغ از اینکه لیلی گلستان کیست و جایگاهش چیست: به نظرم سخنرانی های تد صولاً مخاطب "عام" ندارند. یعنی مخاطبشان قاطبه ی جامعه ی ایرانی نیست. با این فرض (که خلاف فرض مصرح شما در نوشته ات هست)، به نظر می آید لیلی گلستان اینقدرها هم مستحق سرزنش نباشد. اگر توانسته باشد به آن بخشی از جامعه که مخاطب واقعی او و متمکن (از لحاظ مختلف) هستند و همچنان تنبلی میکنند نهیب زده باشد، به مقصودش رسیده انگار.