[با ذوقزدگی، کمی بعد از خواندنِ کتاب.]
در چهار-پنج روزِ گذشته مشغولِ خواندنِ ارجاع و وجود بودم، این بار با حروفچینی و صفحهآراییِ آراسته و حرفهای. این کتاب، غیر از پیشگفتارِ ۲۰۱۳ و چند زیرنویسِ معدودِ بعداًاضافهشده، متنِ پیادهشدهی رشتهسخنرانیهای جان لاک است که کریپکیِ جوان در ۱۹۷۳ ایراد کرده است. برای چند دهه، تنها راهِ رسمیِ خواندنِ متنِ این سخنرانیها این بود که برویم در کتابخانهی خاصی در آکسفرد و متن را—بی اجازهی کپیکردن و عکسگرفتن—همان جا ببینیم. (شخصاً در حوالیِ ۲۰۰۵ به مسؤولِ کتابخانهی مربوط در آکسفرد ئیمیل زدم، و جواب داد که یک سال پیش باز از کریپکی پرسیده و او باز گفته که فعلاً نظرش همان است که متن فقط در همان کتابخانه در دسترس باشد.) اما، فیالواقع، تا پیش از ۲۰۱۳ که متن رسماً به شکلِ کتاب منتشر شد، متنِ پیادهشده بهکرّات خوانده شده بود و دست به دست شده بود و در مقالاتی در نشریاتِ مهمِ فلسفی دربارهاش بحث کرده بودند و ایدههایش را نقد کرده بودند و گسترش داده بودند. خودِ این وبلاگنویس هم که بعد از آگاهشدن از خواستِ مصرّحِ کافکا هرگز قصر و محاکمه را نه دوباره خوانده است و نه حتی ورق زده (کافکا به دوستِ غیرامیناش صریحاً گفته بود که همهی آثارِ منتشرنشدهاش را از بین ببرَد، و این آشکارا شاملِ این دو رمان هم میشده)، در برابرِ وسوسهی خواندنِ متنی از کریپکی تاب نیاورده بود و متنِ پیادهشدهی سخنرانیها را بهدست آورده بود (بهآسانی)، و، وقتی که هنوز شغلِ آکادمیک داشت، متن را در یک درسِ مطالعهی انفرادی با دانشجویی بسیار هوشمند خوانده بود. آن شکلِ تایپشدهی فتوکپیگرفتهشده از فتوکپی، در ۲۰۱۳ با حروفچینی و صفحهآراییِ چشمنوازی منتشر شده است.
قبل از این سخنرانیها، در نامگذاری و ضرورت (که آن هم متنِ پیادهشدهی سخنرانیهایی است) کریپکی استدلالهای کوبندهای بر ضدِ این نظریه [که تسامحاً به آن میگوییم نظریهی فرگه-راسل] مطرح کرده بود که هر نامِ خاصِ معمولی—مثلِ ’ناپلئون‘ یا ’ریچارد نیکسن‘—متناظر است با وصفی معیّن، و آن وصفِ معیّن ضابطهای بهدست میدهد برای اینکه چه چیزی با آن نام نامیده میشود (مثلاً شاید ’ریچارد نیکسن‘ متناظر باشد با ’سیوهفتمین رئیسجمهورِ ایالاتِ متحده‘، و در این صورت، جملهی ’ریچارد نیکسن با شاهِ ایران دوست بود‘ صادق است اگر و فقط اگر جملهی ’سیوهفتمین رئیسجمهورِ ایالاتِ متحده با شاهِ ایران دوست بود‘ صادق باشد). نظریهی فرگه-راسل در تقابل است با نظرِ جان ستیوارت میل، که میگفت نامهای خاص مستقیماً به مدلولشان ارجاع میدهند و دلالتِ ضمنی ندارند. خودِ کریپکی در اواخرِ نامگذاری و ضرورت تصویرِ بدیلی از نحوهی ارجاعِ نامهای خاص بهدست میدهد (معروف به نظریهی علّیِ ارجاع) که حالوهوایی نزدیک به نظرِ میل دارد، و یک اشکال که شاید بعد از خواندنِ حملهها و نظرِ مثبتِ کریپکی بهنظر برسد این است که در موردِ نامهای تهی/بیمرجع، شرحِ فرگه-راسل بهتر از شرحی است که نظریهی علّیِ ارجاع بهدست میدهد—مثلاً اگر ’اسکندر‘ متناظر باشد با چیزی نظیرِ ’شاگردِ ارسطو و فاتحِ ایران‘، آنگاه جملهی ’اسکندر هرگز وجود نداشته است‘ را میشود اینطور تحلیل کرد: هرگز شخصِ منحصربهفردی وجود نداشته است که شاگردِ ارسطو و فاتحِ ایران بوده باشد؛ اما اگر ’اسکندر‘ هیچ دلالتِ ضمنیای نداشته باشد و تمامِ نقشِ معناییاش ارجاع به یک شخص باشد، در این صورت به چه معنا خواهد بود گفتنِ اینکه آن شخص هرگز وجود نداشته است؟ تحلیلِ فرگه-راسلیِ نامهای بیمرجع با یک نظرِ دیگرِ فرگه و راسل هم همخوان است و آن اینکه وجودداشتنْ خاصیتِ افراد نیست بلکه خاصیتِ خاصیتها است—تحلیلِ پیشگفته از ’اسکندر وجود ندارد‘ از جمله این را میگوید که این خاصیتْ مصداق ندارد: شاگردِ ارسطو و فاتحِ ایران بودن. در سخنرانیِ اول، بعد از این مقدمات، کریپکی به طرزِ درخشانی استدلال میکند که مسألهی نامهای تهی برای نظریهی فرگه-راسل همانقدر مشکل ایجاد میکند که برای هر نظریهی دیگری در موردِ نحوهی ارجاعِ نامهای خاص.
بعد، کریپکی بهتفصیل دربارهی یک نظرِ عجیباش توضیح میدهد که در یکی از پیوستهای نامگذاری و ضرورت دربارهاش فقط کمی توضیح داده بود: این نظر که، با این فرض که شرلوک هومز هرگز وجود نداشته است، وجودداشتنِ هومز غیرممکن است. [بسنجید با این حکم که خیلی از ما صادقاش محسوب میکنیم: اگرچه برزیل در ۱۹۸۲ قهرمان نشد، قهرمانشدناش غیرممکن نبود؛ با عباراتی کمی رنگینتر: جهانِ ممکنی هست که در آن برزیل در ۱۹۸۲ قهرمان میشود (و آن جهان از جهاتِ دیگر بسیار شبیه به جهانِ واقع است). و بسنجید با این حکم که کریپکی هم صادقاش میداند: میشد اشخاصی وجود داشته باشند که فیالواقع وجود ندارند.] نیز، با این فرض که تکشاخها هرگز وجود نداشتهاند، وجودِ تکشاخها نه صرفاً کاذب بلکه غیرممکن است. [اینها را دارم با تسامح گزارش میکنم؛ مثلاً در موردِ هومز (با این فرض که خالقِ داستانهای هومز داستانهایش را دربارهی شخصیتی خیالی نوشته است)، صورتِ دقیقترِ حرفِ کریپکی این است که هیچ وضعیتِ خلافِ واقعی را—یا هیچ جهانِ ممکنی را—نمیتوان بهدرستی چونان وضعیتی توصیف کرد که در آن وضعیتْ هومز وجود دارد.] آنچه، مطابقِ پیشگفتارِ ۲۰۱۳، خودِ کریپکی احتمال میدهد که اساسیترین مساهمتِ این سخنرانیها بوده باشد معرفیِ هستیشناسیِ شخصیتهای داستانی است: اینها موجوداتی مجردند که ساختهی انساناند. هملت یک شخصیتِ داستانیِ واقعی است (واقعاً چنین شخصیتی خلق شده است)؛ اما گونزاگو (که در هملت نمایشنامهای دربارهی مرگاش اجرا میشود) یک شخصیتِ داستانیِ واقعی نیست بلکه یک شخصیتِ داستانیِ داستانی است. کریپکی با تأکیدِ زیاد توضیح میدهد که این نظر با نظرِ آشنای ماینونگ فرق دارد.
سخنرانیِ پنجم تنها بخشی از کتاب است که کامل نخواندماش: کریپکی بعداً (در ۱۹۷۷) مقالهی معروفی در موضوعِ آن سخنرانی منتشر کرده است. در سخنرانیِ ششم کریپکی بالاخره میپردازد به بحثِ احکامِ وجودیِ منفردِ منفی (مثلِ ’اسکندر وجود ندارد‘)، مستقل از اینکه نامی که تهی است نامی داستانی باشد یا نباشد. نهایتاً تحلیلی که بهدست میدهد را خودش میگوید که چندان نمیپسندد، و حتی پیش از مطرحکردناش میگوید که شاید بهتر آن باشد که اصلاً تسلیم شود و بگوید که راهحلی ندارد. چیزی که به نظرِ کریپکی به هیچ وجه در تحلیلِ اینجور احکامْ نمیشود پذیرفت این است که تحلیلمان وابسته به این باشد که حکم صادق است یا کاذب. و روشن است که مسأله مسألهی بسیار سختی است: اگر نظرِ فرگه-راسل را رد کرده باشیم، حالا به چه معنا است گفتنِ اینکه اسکندر وجود ندارد؟ آیا داریم دربارهی اسکندر میگویی که او وجود ندارد؟ (کریپکی هم البته مثلِ ما با این حرفِ کانت آشنا هست که وجودْ خاصیت نیست.) نه: توضیح نخواهم داد که نظرِ کریپکی چیست! (و آنقدر در این صدوشصت صفحه چیز یاد گرفتهایم و لذت بردهایم، که ناکارآییِ احتمالیِ راهحل شاید آزارمان ندهد، مخصوصاً که سخنران اینقدر صادقانه و متواضعانه و روشن دربارهاش صحبت میکند.)
کتاب فوقالعاده زیبا است—همان هوشمندیِ نامگذاری و ضرورت از آن میتراود، و روشنیِ بیاناش خیرهکننده است. زمینگذاشتنِ کتاب برای من سخت بود.
کاوهی عزیز مثل تقریبا همیشه از خواندن نوشتههایت لذت بردم و گمان می:نم چیزهایی آموختم. وجد خواندن از لابلای توضیحات خشکات میترواد. با این حال، هنوز کاملا نتوانستهام با این واقعیت تلخ کنار بیایم که تو به انگلیسی فکر میکنی و به فارسی مینویسی و نتیجهی آن جملاتی است با قالب ساختاری انگلیسی ولی با حروف مذابی که از فارسی پر شدهاند (من عکس همین مشکل را موقع نوشتن به انگلیسی دارم). با این حال، این به قدر گذشته آزارم نمیدهد. آیا باید نگران شوم از کنار آمدن با این موضوع؟ نکند کوکهای ذهنی خودم هم دارد شبیه قلم تو میشود و از این جهت است که دیگر چندان آزارم نمیدهد؟
با مهر و به امید دیدار غیر مجازی
@یاسر میردامادی:
با سلام، میشه لطفن دو مورد از ساختار انگلیسی در این متن رو نشون بدید؟ (خشک و تر بودن به ذائقه مربوط میشه و به نظر من این توضیحات خشک نبود. اما انگلیسی بودن ساختار رو شاید بتونم همدل باشم باهاتون اگه مثال بدید)
نمیدونم چه طور میشه فهمید که کسی داره انگلیسی فکر می کنی یا فارسی یا ترکی. حداکثر میتونم بگم که به نظرم جملات نویسنده شبیه به حاصل یک ترجمه (دقیق) از یک متن انگلیسیه. من نوشته های ایشون رو خشک نمیبینم ولی به نظرم نمیاد دارم متن یک فارسی زبان مادرزاد (native) رو میخونم.
@یاسر میردامادی:
«وجد خواندن از لابلای *توضیحات خشکات* میترواد» و «نتوانستهام با این واقعیت تلخ کنار بیایم که تو به انگلیسی فکر میکنی و به فارسی مینویسی و *نتیجهی آن جملاتی است با قالب ساختاری انگلیسی* ولی با حروف مذابی که از فارسی پر شدهاند». اگر نظرتان دچار تغییر نشده، من تقاضای مثال کردم.
سلام دوباره. یکی اینکه جملات طولانی و پر از جملات معترضه در انگلیسی کم و بیش به خوبی مینشیند اما در فارسی نمینشیند و بهتر است جملات را شکست و کوتاه کرد (حتی در ترجمه به فارسی چه رسد به نوشتن به فارسی). دوم اینکه استفادهی مکرر از فعل در میانهی جمله به جای انتهای جمله بوی انگلیسی فکر کردن میدهد. یک مثال: «نظریهی فرگه-راسل در تقابل است با نظرِ جان ستیوارت میل، که میگفت نامهای خاص مستقیماً به مدلولشان ارجاع میدهند و دلالتِ ضمنی ندارند.» پیشنهاد: «نظریهی فرگه-راسل با نظرِ جان ستیوارت میل در تقابل است. میل میگفت نامهای خاص مستقیماً به مدلولشان ارجاع میدهند و دلالتِ ضمنی ندارند.»
با سلام دوباره، من دو مثال خواسته بودم ولی برای این هم ممنونم. حالا منظورتان کمابیش روشن شد. جالب است که صحبت میکنید که فلان کار (شکستن جملهها) «بهتر است».
مرسی از مطلب خوبتون حال کردم
خود راسل هم نظر میل رو میپزیره، معرفت از طریق آشنایی گویای همینه، یا وقتی در مورد سنس دیتا ها حرف میزنه نامهای خاص رو با وصف توصیح نمییده با اشنایی توصیح میده، یعنی یک نماد مستقیم به یک چیز اشاره میکنه نه یک وصف،هر چند کارنپ و پوزیتیست ها سعی دارند دوباره وصف رو جایگزین کنند.
کارای کریپکی خیلی متافیزیکی و شاید اسطوره ای به نظر میرسه! نمیدونم درست دارم برداشت کردم یا نه ولی انگار کریپکی با اصلی که تو نظریه مجموعه ها به Axiom of Specification معروفه مشکل خاص داره. ولی این اصل توفیاقات خاص خودش رو تو ریاصیات داشته.
ممنون.
همخوان با پاراگرافِ اولِ شما، کریپکی توضیح میدهد که آنچه راسل نامِ حقیقتاً خاص تلقی میکند (نامِ منطقاً خاص) بسیار محدود است و احتمالاً منحصر است به چیزهایی که ارجاع میدهند به دادههای حواس و خودِ شخص (نفس)، که در موردِ اینها نظرِ راسل میلی است. اما در موردِ تقریباً هر چیزی که در زبانِ عادیمان نامِ خاص تلقی میکنیم (مثلِ نمونههایی از نامهای خاصِ معمولی که ذکر کردم)، کریپکی میگوید که نظرهای راسل و فرگه—با همهی تفاوتهایشان—میلی نیست و اینان معتقدند که هر چنین نامی به این طریق به مرجعاش ارجاع میدهد که مرجع در وصفِ معیّنی صدق میکند که با نام متناظر است.
شنیده ام کریپکی وسواسِ زیادی در منتشر نکردنِ آثارش به خرج می دهد. شما میدانید چرا؟