MCCCXXVII

.Il nome della rosa

تا اینجا یک‌ششم‌اش را خوانده‌‌ام (و سرعت‌ام را کم نگه می‌دارم که کتاب دیرتر تمام شود). یک جا شخصیتِ اصلیِ داستان—یا به هر حال کسی که تا اینجا تصورم این است که شخصیتِ اصلیِ داستان است—با اوبرتینو اهلِ کازاله صحبت می‌کند، و نسبتاً مفصل هم. شخصیتِ اصلی، که از پیش شنیده‌ایم که با ویلیام اهلِ آکام دوستی دارد،‌ می‌گوید که فلان موضوع را از او شنیده. اوبرتینو می‌گوید که ویلیامِ آکام را فقط کمی می‌شناسد و می‌گوید که دوست‌اش ندارد: در موردِ این فیلسوفِ بسیار مشهورِ میانه‌ی قرونِ وسطی، اوبرتینو شکایت می‌کند که سراسر اندیشه است و قلب ندارد. می‌پذیرد که اندیشه‌اش شاید زیبا باشد، و می‌گوید این اندیشه او را به دوزخ خواهد برد. قهرمانِ داستان جواب می‌دهد ”پس آن پایین باز او را خواهم دید و در منطق بحث خواهیم کرد.“

دارم به طرزِ غیرمنتظره‌ای لذت می‌برم از خواندنِ این رمان که داستان‌اش در قرنِ چهاردهمِ میلادی می‌‌گذرد (دقیقاً در سالِ ۱۳۲۷). ترجمه‌ی انگلیسی‌ای که دارم می‌‌خوانم کاملاً روان است (گرچه، چون ایتالیایی بلد نیستم، نمی‌‌دانم که خوب هم هست یا نه). می‌دانم که دو ترجمه‌ی فارسی هم از این رمان منتشر شده است. دوباره این‌طور شده است که کتابِ مهمِ معروفی را از جهتی خوشحال‌ام که قبلاً نخوانده‌ام: می‌توانم حالا برای اولین بار بخوانم‌اش. 

 

3 نظر برای "MCCCXXVII"

نظرتان را بنویسید