آفتاب‌پرست

مؤثر بوده‌ام در متقاعدکردن‌اش به شروعِ این دوره‌ی دکتری‌ای که پریروز موفقانه تمام شد. در جای رسمی‌ای این را نوشته—و یکی اضافه شده به چیزهای معدودی که می‌توانم به آن‌ها ببالم، مباهات کنم.

می‌دانستم که شروع‌کردن‌اش باعث می‌شود وقتی برمی‌گردم ساکنِ ایران نباشد. در این سه‌ونیم سالی که برگشته‌ام، فرزانه فقط حدودِ یک ماه ایران بوده است. ادامه‌ی حسرتی چندین‌ساله، شاید بزرگ‌ترین حسرتِ همه‌ی سال‌ها—حسرتِ اینکه در شهرِ واحدی زندگی کنیم… و شاید "حسرت" واژه‌ی دقیقی نباشد. واژه‌ای می‌خواهم که مفهوماً شدیدتر از آرزو باشد. مثلِ کسی که عمیقاً و به‌تواتر آرزو کند چشمانِ آبیِ تیره می‌داشت یا عمیقاً آرزو کند به‌جای تهران در نیویورک متولد شده بوده یا آه‌کشان آرزو کند دیابت نمی‌داشت. چند هفته‌ی دیگر هم که برای کار می‌رود مرکزِ دنیا.

باید پروژه‌ی نوشتنِ کتاب را جدی‌تر دنبال کنم—در واقع مسأله مسأله‌ی تدوین است: موادِ خام‌اش آماده است.

3 نظر برای "آفتاب‌پرست"

  1. ای کاش قدرتِ خودت را در متقاعد کردنِ کسی به ترکِ یک دوره‌ی دکتری هم آزموده‌ بودی، زمانی. هر چند که دیگر جای رسمی‌ای برای نوشتنِ آن نمی‌ماند و شاید چیزی برای بالیدن به آن.

نظرتان را بنویسید