[بخشی از صحبتهای من در ابتدای جلسهای برای دانشجویانِ کارشناسیِ فلسفه، با کمی بازنگری. بهنظرم رسید که شاید انتشارش در وبلاگ مضرّ نباشد.]
حتماً میدانید که قارّه در اینجا تقریباً راجع است به قارّهی اروپا منهای بریتانیا؛ فیالواقع عمدتاً—ولی نه کاملاً—ناظر است به فلسفهی یکی-دو قرنِ اخیرِ جهانِ آلمانیزبان و جهانِ فرانسویزبان. حقیقتِ امر آن است که من شخصاً فرقِ مهم و فارقی بینِ فلسفهی تحلیلی و فلسفهی قارّهای نمیبینم. در مرتبهای فراگیرتر، اصولاً فرقِ فارقی بینِ معارفِ مختلف—از الهیات و فلسفه تا ریاضیات و تا علومِ تجربی—نمیبینم (گرچه شاید بشود فرقی فارق و مهم دید بینِ علم و شبهعلم)؛ اما این بحثِ گستردهتری است و در اینجا مایلام فقط دربارهی فلسفه بگویم.
فیلسوفانِ شروعکنندهی سنّتِ تحلیلی را معمولاً فرگه و مور و راسل میانگارند (دههی آخرِ قرنِ نوزدهم و یکی-دو دههی اولِ قرنِ بیستم)، که فرگه آلمانی است و مور و راسل انگلیسیاند. فهرستکردنِ افرادِ شاخصِ این سنّت دلپذیر است و من فقط چند تا را میگویم که با بعضی آثارشان آشنا هستم: نلسن گودمن، ویلارد کواین، اِی.جِی. اِر، فیلیپا فوت، دانلد دیویدسن، الیزابت انسکوم، هیلری پاتنم، رابرت ادمز، الوین گلدمن، رابرت نوزیک، سول کریپکی، دیوید لوئیس—رحمة الله علیهم اجمعین. و از زندگان: الوین پلنتینگا، دیوید کاپلان، تامس نیگل، بس ونفراسن، تیموتی ویلیامسن، دیوید چالمرز.
از آنچه گاه جزوِ وجوهِ مشخصهی این سنّت محسوب میشود اینها را میشود برشمرد. اول اهتمام به روشنی در بیان—شاید جایی جملهای از پوپر خوانده باشید (و پوپر جزوِ فیلسوفانِ محبوبِ من نیست) که چیزی آسانتر از غامضنویسی نیست. من گمان میکنم که برای کسی که در حوزهای تبحّری داشته باشد، واقعاً ساده است که چیزهایی که میداند را به زبانی پیچیده بیان کند و در پاسخ به درخواستِ ایضاح نیز صرفاً تعقید را بیشتر کند (و شاید گاهی یک حالوهوای عرفانی یا دردمندانه هم به کلاماش بدهد). آنچه سخت است نورافکندن بر ایدهها و صیقلزدنِ جملهها و بیانِ روشنشان است—روشن، تا جایی که پیچیدگیِ خودِ مفاهیم اجازه بدهد. باری، این تفاوت را من چندان جدّی نمیگیرم. در همین سنّتِ تحلیلی، آدمهای سختنویس داریم مثلِ مایکل دامت و جان مکداؤل، و کسانی داریم که، در لحظاتِ اوجشان، نثرشان به آبِ روانِ زلال میمانَد، مثلِ راسل و اِر. شاید نهایتاً این روشننویسی یا غامضنویسی تابعی باشد از خلقوخو و شخصیتِ نویسنده. نیز، در مقایسهی میزانِ دشواریِ نوشتههای سنّتِ تحلیلی و سنّتِ قارّهای البته که نباید تفاوتهای زبانِ آلمانی [که بلد نیستم] و زبانِ انگلیسی را از نظر دور داشت. امسال در همایشِ کانت لطیفهای شنیدم که شاید شنیده باشیدش: کسی کتابی به آلمانی نوشته بود در سه جلد، و همهی فعلها در جلدِ سوم بود.
از ویژگیهای دیگرِ سنّتِ تحلیلی اهتمام به استدلال و استفاده از دستاوردهای علم (خاصه منطق) ذکر میشود، و توجهِ ویژه به زبان. گاهی بر این تصویر تأکید میشود—و گویا فقط دلبستگانِ سنّتِ تحلیلی بر این تصویر تأکید میکنند—که در حالی که برخی بزرگانِ سنّتِ تحلیلی منطقدانانِ مهمی بودهاند، یا دستکم در جوانی بودهاند، مثلِ راسل و کواین، در سنّتِ قارّهای برخی از بزرگانْ رماننویس بودهاند، مثلِ سارتر و کامو. این تصویر را کاریکاتوری مییابم. بهعلاوه، بزرگانی در حدِ این چهار نفر آنقدر کمتعدادند که شاید نشود از منطقدانبودنِ آنان و رماننویسبودنِ اینان چیزِ مهمی نتیجه گرفت.
اولین نکتهای که میخواهم از لسانِ خودم در موردِ تمایزِ قارّهای/تحلیلی بگویم این است که این فرق، اگر که اصلاً فارق و موجّه باشد، ناظر است به روش و نه به محتوا. پس بهنظرم اینطور نیست که فلسفهی تحلیلی داریم و فلسفهی قارّهای داریم، همانطور که فلسفهی ذهن داریم و فلسفهی اخلاق داریم، همانطور که فیزیک داریم و شیمی داریم، همانطور که تنیس داریم و کشتی داریم. اینطور نیست. مثلاً در فلسفهی ذهن، پدیدارشناسیِ هوسرل و مرلوپنی هست (که، با شرمندگی، بلد نیستم)، و بحثهای پاتنم و دنت و چالمرز هست. از دوستی پرسیدم در اینباره، و مطّلعام کرد که جنابِ دن زهاوی که گویا از بزرگانِ پدیدارشناسی در زمانِ ما است کارِ خودش را کار در فلسفهی ذهن میداند. نیز البته که مثلاً گیلبرت رایل و جان سرل را بهیاد میآوریم با کارهایشان در موردِ حیثِ التفاتی. برای تقریب به ذهن: در بازیِ پینگپنگ میشود که راکت را اروپایی به دست بگیرید و میشود که چینی به دست بگیرید (و هر کدام از اینها زیرگونههایی نیز دارند)—و البته که نه همهی چینیان چینی بازی میکنند و نه همهی سوئدیان اروپایی. و گاه اینها در هم میآمیزند، مثلِ کارهایی از برنارد ویلیامز و فیلیپا فوت، و توجهشان به نیچه.
هیچ کس فیلسوف را محدود نمیکند به اینکه فقط در یکی از این سنّتها باشد. (خب، شاید الزاماتِ آکادمیک و چاپِ مقاله چنین بکند؛ منظورم فیلسوف در مقامِ فیلسوف است.) میشود که افراد در دورههای مختلفِ فکریشان علائقِ مختلفی داشته باشند—شاید ریچارد رورتی [که چیزی از او نخواندهام] نمونهی برجستهای باشد. نیز، میشود که کسی که وسطِ سنّتِ تحلیلی است نمونههای برجستهای تولید کند که بهراحتی در سنّتِ قارّهای بگنجند—موردی میشود مثال زد از آثارِ تامس نیگل در اوائلِ دههی ۱۹۷۰: مقالهای درخشان دربارهی امرِ مهمل، که شاید میشد نوشتهی کامو باشد. یا مثلاً ایان هکینگ که آثارِ بسیار برجستهای دارد در سنّتِ تحلیلی در مابعدالطبیعه و در فلسفهی علم، و در کنارِ اینها پژوهشهای تاریخی-اجتماعیِ نابی دارد در اختلالهای روانی. بعد از تدریس در استنفرد و پیش از استادی در تورونتو، هکینگ از سالِ ۲۰۰۰ پنج سال استاد بود در کولژ دو فرانس، بهنوعی جانشینِ فوکو که یکونیم دهه پیش از آن درگذشته بود.
گاه گفته میشود که در سنّتِ قارّهایْ فیلسوفان فلسفه را زندگی میکنند و در سنّتِ تحلیلی … زندگی نمیکنند. نمیدانم این حرف چه مبنایی دارد و چندان هم برایم روشن نیست که یعنی چه. شاید در طولِ بحثهایمان گاهی، وقتی که از کارِ جدّی خسته شدیم و خواستیم چند دقیقهای استراحت کنیم، به این بپردازیم که آیا فیلسوف—در مقامِ فیلسوف و نه در مقامِ شهروند و روشنفکر بهطورِ کلّی—وظیفهی اجتماعیِ خاصی دارد یا نه. به هر حال، بهنظر نمیرسد که فیلسوفانِ سنّتِ تحلیلی در زمینهی جنبشهای مدنی و اصلاحاتِ اجتماعی چیزی کم از همتایانِ قارّهایشان داشته باشند.
گاه گفته میشود—و گویا فقط دلبستگانِ سنّتِ قارّهای این را میگویند—که فیلسوفانِ قارّهای به تاریخ توجه دارند و فیلسوفانِ تحلیلی توجه ندارند. نمیدانم در این مورد چه بگویم؛ فقط اشاره کنم که بررسیِ تاریخی را چیزی میانگارم غیر از خواندنِ کتابهایی که از طالس تا قرنِ بیستم را یکجا دربرمیگیرند، حتی اگر بسیار بهتر باشند از کتابِ چندینجلدیِ کاپلستن، حتی اگر کتابهای خوبی باشند یا فیلسوفانِ برجستهای نوشته باشندشان. بخشی از درگیرشدن با تاریخ را من غور در کثیری از نوشتههای فیلسوفی واحد میبینم یا غور در اوضاعواحوالِ اجتماعیِ زمانهی پیدایشِ یک مفهوم یا نظریه، مثلاً کتابهای اعجابآورِ سه فیلسوفِ برجستهی تحلیلی: دامت دربارهی فرگه و ادمز دربارهی لایبنیتس و هکینگ دربارهی احتمال.
با تأکیدِ دوباره بر اینکه فرقِ تحلیلی/قارّهای را فرقی فارق و اساسی نمیبینم، گذرانه آزمایشی را پیش مینهم که نتیجهاش شاید— شاید—این باشد که آنچه جدید قدیمیتر است سنّتِ تحلیلی است و نه قارّهای. در یک گروه نوشتههای شاخصِ برجستهترین فیلسوفان تا قرنِ نوزدهم را بگذاریم: افلاطون، ارسطو، ابنسینا، آکوئیناس، دکارت، لاک، اسپینوزا، لایبنیتس، هیوم، کانت. در گروهِ دوم آثارِ شاخصِ افرادِ شاخصی از سنّتِ قارّهای را بیاورید: هگل، کیرکگور، نیچه، هایدگر، فوکو، دریدا، ژیژک—یا هر گروهی که شاخصتر میدانید. و بالاخره در دستهی سوم آثارِ شاخصی از افرادِ شاخصی از سنّتِ تحلیلی: فرگه، راسل، کواین، فوت، دامت، پاتنم، کریپکی. گروهِ اول نمونههای اعلای فلسفهاند. حالا سؤال این است: با مطالعهی آثارِ گروهِهای دوم و سوم—و منظورم خواندنِ جدّی و تفصیلی است، نه خواندنِ شرحِ احوال و مقدمههای دستچندم—به چه نتیجهای میرسیم؟ کدامِ اینها نزدیکترند به طبقهی افلاطون تا کانت؟ حدسِ من این است که تحلیلیها نزدیکترند. میشود عملاً آزمود. (بله: کمی تقلب کردم و ویتگنشتاین و پوزیتیویستهای منطقی را کنار گذاشتم. به هر حال، خوشحالام که هم فلسفهی زبانِ معمولی و هم پوزیتیویسمِ وینی-برلینی و هم ویتگنشتاینِ متقدم دورهشان گذشته است. یا من اینطور فکر میکنم.)
گمان میکنم که، در درسی جدّی در فلسفه، پرداختنِ بیش از این به فرقهای—یا فرقهای ادعاییِ—تحلیلی و قارّهای وجهی نداشته باشد. اگر گاهی فیلسوفانِ برجستهای تاریخِ فلسفهی تحلیلی مینویسند، این کارشان، طوری که من میفهمم، نوعاً از جنسِ تحدیدِ موضوعِ پژوهشِ تاریخی است، نه چیزی اساساً فراتر از آن. بهعلاوه، فرقِ جدّی و فارقی هم اگر در کار باشد بهنظرم پرداختن به آن نهایتاً کاری است در شأنِ مناظرههای نهچندان سازنده، درخورِ صفحههای اندیشهی روزنامهها و مجلههای روشنفکریِ تهران و پادکستهای پرشمار و حتی توئیتر. طوری که من میفهمم، کارِ فیلسوف فلسفیدن است دربارهی ذهن و اخلاق و تاریخ و قدرت و عدالت و بحثهای فنّیِ منطق و علّیت و معنای زندگی و اینطور چیزها، نه اینکه بگوید فلسفه چیست—فیلسوف اگر درگیرِ این بحث بشود که فلسفه چیست یا فلسفهی تحلیلی یا قارّهای چیست، نوعاً دارد با مخاطبِ غیرفنّی حرف میزند نه با دانشجویانِ سالِ آخرِ دورهی کارشناسی یا پیشرفتهتر. فیزیکدان و ریاضیدان و مورّخ و جامعهشناس نیز نوعاً دربارهی چیستیِ حوزهشان حرفهای کلّی نمیزنند مگر آنکه بخواهند با مخاطبِ عام صحبت کنند یا از پارلمان بودجه بگیرند—یعنی مگر آنکه بخواهند تبلیغات کنند دربارهی حوزهی کاریشان. انکار نمیشود کرد که حالوهوا در این دو سنّتْ متفاوت است، شاید همانطور که حالوهوای فوتبالِ نابِ انگلیسی و فوتبالِ نابِ برزیلی فرق میکند؛ اما این فرق را من اساساً از جنسِ همان فرقِ حالوهوا مییابم.
با این حال، مفید و لذیذ است که با حالوهوا آشنا بشویم. برای چنین آشناشدنی، سلیقهی شخصیِ من این است که نه مقدمات و شروح، نه چیزهایی از جنسِ آشنایی با فلسفهی تحلیلی یا حتی تاریخنگاریهای جدّیِ فلسفه، بلکه متن یا متنهایی جدّی در خودِ فلسفهی تحلیلی بخوانیم. در انتخاب بینِ مجموعهای از مقالهها (نظیرِ منتخبی از مقالهها که اخیراً ترجمهی فارسیشان را نشرنو منتشر کرده) و متنی واحد، من نهایتاً با مشورت و تأمل به این نتیجه رسیدم که متنی واحد بخوانیم. و وقتی به این نتیجه رسیده باشیم، کتابِ کریپکی طوری میدرخشد و بسیاری از رقیبان را طوری کنار میزند که انتخابِ متن کارِ دشواری نخواهد بود.
شاید بخواهیم بدانیم تصورِ کریپکی از فلسفهی تحلیلی چیست، مخصوصاً که اصطلاحِ analytic philosophy در اولین پاراگرافِ سخنرانیِ اولاش میآید. در یک مقالهی خیلی خوبِ بیست سال پیشِ کریپکی، بهنظر میرسد که کریپکی اصلاً فلسفهی تحلیلی را ”فلسفهی انگلوساکسونِ معاصر“ تعریف میکند (و البته که هدفاش نه بحث دربارهی فلسفهی تحلیلی بهطورِ کلّی بلکه بحثِ تفصیلی دربارهی یکی از شاهکارهای این سنّت یعنی مقالهی بسیار مشهورِ راسل است)؛ من با چنین تعریفِ مصداقیای همدلام، بسیار بیش از توصیفهایی از جنسِ توصیفهای دامت.
خواندنی بود.
یکی از تمایزهای به زعمِ من نامفید و خیلی رایج در افواه: فلسفهی قارهای گرمات میکند، تحلیلی سرد.
گزارهٔ «آنچه جدید است سنّتِ تحلیلی است و نه قارّهای»—اگر سهوی در بیان آن نیست—چگونه با کل متن هماهنگ میتواند بود؟
ناهماهنگیای نمیبینم. از توضیحتان استقبال میکنم.
(برای کسانی که شاید متن را با دقت نخوانده باشند شاید تذکرِ این نکته بیفایده نباشد که آنچه در گیومه گذاشتهاند بخشی است از متن: در مقامِ حدس بیان شده و دو بار هم قیدِ شاید را آوردهام.)
افزودهی چهاردهمِ اسفند. الآن متوجه شدم. حق با شما است و سهوالقلم بود. ممنون. کُندیِ مرا ببخشایید.
با شرمندگی من هم گیج شدم اونجا. در اون پاراگراف گفتید که فلسفه پیش از قرن نوزدهم به فلسفه تحلیلی شبیهتره تا به فلسفه قارهای. با این حساب تلقی من این شد که باید بگین سنت تحلیلی ادامه سنت قدیمه و آنچه که جدیده سنت قارهایه. اما شما مقدمتا گفتهاید آنچه جدید است سنت تحلیلی است.
الآن متوجهِ سهوالقلم شدم. ممنون.
شما که آثار پوزیتیویست ها رو نخوندین چطور می تونید بگید که حرفاشون بی اهمیت هست فرض من این هست این بی اعتنایی محصول قبول مشهورات کسانی مثل پوپر و کواین هست نه غور کردن در آثارشون و نگاه انتقادی
سلام بر شما.
خوشبختانه چند تا از آثارِ پوزیتیویستها را خواندهام. بهعلاوه، یادم نمیآید جایی گفته باشد که حرفهای پوزیتیویستها بیاهمیت است.