[یکنفس تحریر شد بی بازخوانی—یا، فیالواقع، فقط با بازخوانیای سریع برای اطمینان از قابلانتشاربودن. غرضْ بهترکردنِ حالِ خود بود. جدی نگیرید.]
میفرماید، غزل:
۱. منام که شهرهی شهرم به عشقورزیدن / منام که دیده نیالودهام به بددیدن
۲. وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقتِ ما کافری است رنجیدن
۳. به پیرِ میکده گفتم که چیست راهِ نجات / بخواست جامِ می و گفت عیبپوشیدن
۴. مرادِ دل ز تماشای باغِ عالم چیست / به دستِ مردمِ چشم از رخِ تو گلچیدن
۵. به میپرستی از آن نقشِ خود زدم بر آب / که تا خراب کنم نقشِخودپرستیدن
۶. به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثقام ور نه / کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
۷. عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس / که وعظِ بیعملان واجب است نشنیدن
۸. ز خطِ یار بیاموز مهر با رخِ خوب / که گردِ عارضِ خوبان خوش است گردیدن
۹. مبوس جز لبِ ساقی و جامِ می حافظ / که دستِ زهدفروشان خطا است بوسیدن.
۱. منام که شهرهی شهرم به عشقورزیدن / منام که دیده نیالودهام به بددیدن. خواجه شاید منظورش را به بهترین شکل نگفته باشد. آیا منظورش این است که من [یعنی خواجه، و نه این وبلاگنویس] اولاً یگانه کسی هستم که شهرهی شهر هستم به عشقورزیدن و ثانیاً یگانه کسی هستم که دیده نیالودهام به بددیدن؟ توجه داریم که فرق است بینِ ’منام که شهرهی شهرم به عشقورزیدن‘ و ’من شهرهی شهرم به عشقورزیدن‘—بهگوشِ من، اولی افادهی انحصار میکند و دومی نمیکند.
این بهنظرم کمی عجیب است—فارغ از صدقِ مدعای خواجه، غریب است که فقط همین یک نفر شهرهی شهر بوده باشد به عشقورزیدن. حدس میزنم که قصدِ خواجه این بوده باشد که ادعا کند که او، حافظ، یگانه کسی است که اولاً شهرهی شهر است به عشقورزیدن و ثانیاً و در عینِ حال دیده نیالوده است به بددیدن. جای سور مهم است. اولاً بیش از یک نفر هست که فارغالتحصیلِ شریف است و ثانیاً بیش از یک نفر هست که کاپیتانِ تیمِ ملّیِ فوتبالِ مردانِ ایران بوده باشد؛ اما فقط یک نفر هست که اولاً فارغالتحصیلِ شریف باشد و ثانیاً کاپیتانِ تیمِ ملّیِ فوتبالِ مردانِ ایران بوده باشد.
از این منطقفروشیهای دمدستی که بگذریم، این وبلاگنویس حدس میزند که شاید خواجه اصلاً بهکلّی دارد چیزِ دیگری میگوید و اولین کلمهی غزل را نباید به معنای من هستم که فهمید بلکه—چونان حدسی بیپشتوانه عرض میکنم—شاید خواجه دارد به لهجهی امروزیِ تهران میگوید من هم. تصور کنید: در مجلسی دوستان جمعاند و پیرِ جمع جایزهای میدهد به حاجی قوام به پاسِ اینکه شهرهی شهر است به عشقورزیدن و دیده نیالوده است به بددیدن. خواجه اعتراض میکند و میگوید اگر به این چیزها باشد، خواجه هم مستحقِ جایزه است—من هم شهرهی شهرم به عشقورزیدن، من هم دیده نیالودهام به بددیدن. برویم سراغِ بیتِ دوم.
۲. وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقتِ ما کافری است رنجیدن. عرضِ من این است که ربطی بینِ دو مصراع نمیبینم. البته که بیربطیِ قسمتهای مختلفِ غزلی واحد به همدیگر از مشخصههای شناختهشدهی سبکِ خواجه است؛ اما در اینجا با بیتی واحد مواجه هستیم که ظاهرش (به گواهیِ ’که‘ی اولِ مصراعِ دوم) این است که مصرعِ دوم در بیانِ دلیلِ چیزی است که در مصراعِ اول بیان شده. عرض میکنم که اولاً بهنظرم غریب است که رنجیدن در حکمِ کافری باشد چرا که رنجیدن را من نوعی انفعال میبینم. و ثانیاً به فرض که معقول باشد که رنجیدنْ کافری باشد، این چگونه توجیه میکند که حافظ و هممسلکاناش وفا کنند و ملامت کشند و خوش باشند؟ باز این حالتِ خوشبودن را کمابیش نوعی انفعال میبینم و کاری به آن ندارم؛ اما وفاکردن و ملامت کشیدن ربطی به کافریبودنِ رنجیدن ندارد: میشود شخص برنجد، و در عینِ حال وفا هم بکند و ملامت هم بکشد. بهنظرم خواجه میبایست صحبت کند از نشانندادنِ رنجیدگی.
۳. به پیرِ میکده گفتم که چیست راهِ نجات / بخواست جامِ می و گفت عیبپوشیدن. عرض میکنم که این تصویر را سینمایی میبینم و دوست دارم. دیدهاید که از کسی (که شاید ژستهای متفکرانه هم داشته باشد) چیزی میپرسید و او پیش از پاسخدادن پُکِ عمیقی به سیگارش میزند و دود را بیرون میدهد در حالی که کج به بالا نگاه میکند، و بعد جواب میدهد؟ حالا تصویری که من دادم این است که حافظ از پیرِ میکده پرسیده است که راهِ نجات چیست، پیر ابتدا جرعهای نوشیده است و سپس فرموده است عیبپوشیدن. حالا البته کاری به این ندارم که این ’راهِ نجات‘ [که به گوشِ من معرفه است، یعنی یگانه راهِ نجات و نه یکی از راههای نجات] راهِ نجاتِ کیست. نقشِ قافیه در فرمایشِ پیر را هم لحاظ نمیکنم و بحثی در این نمیکنم که قافیه اگر طورِ دیگری بود احتمالاً خواجه پندِ دیگری را گزارش میکرد.
۴. عرضی نیست. انصافاً قشنگ است.
۵. عرضی نیست.
۶. به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثقام ور نه / کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن. ظاهراً در مصراعِ اول میفرماید که خیالاش راحت است از بابتِ مرحمتِ زلفِ مخاطب. چه خوب: تصورِ من، بدونِ اینکه آماری داشته باشم، این است که زیاد پیش نمیآید که حافظ خیالاش راحت باشد که معشوق (یا زلفِ معشوق) لطفی به او دارد. اما مصراعِ دوم برای من غریب است: وقتی کششی از آن سو نباشد کوشش سودی ندارد؟ پس کلّاً سعی در دلبری و جلبِ نظر برای چیست؟ میپرسند چه سود از کوشیدن؟ عرض میکنم: برای اینکه کششی ایجاد شود.
۷. عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس / که وعظِ بیعملان واجب است نشنیدن. قاعدتاً خواجه دارد از وعظِ مشخصی حرف میزند با این محتوا که به میکده مرَوید. لابد برای خواجه صِرفِ محتوای وعظ مهم نبوده و حالاتِ واعظ بسیار مهم بوده در حدی که اگر واعظ را بیعمل میدانسته اصلاً گوش نمیکرده که چه میگوید. و حتی شدیدتر: بهنظر میرسد که واجب میدانسته گوش نکند. و این ’نشنیدن‘ هم جورِ بامزهای بهکار رفته: گویی وقتی خواجه میگوید وعظِ فلانی را نشنویم مرادش این است که بشنویم و خلافاش عمل کنیم.
۸. عرضی نیست.
۹. مبوس جز لبِ ساقی و جامِ می حافظ / که دستِ زهدفروشان خطا است بوسیدن. عرض میکنم که من شخصاً با بوسیدنِ جامِ مِی مشکلی ندارم. در موردِ لبِ ساقی ملاحظهای دارم که تفصیل نمیدهم و آن اینکه بهگمانام در تعدادِ معتنابهی از موارد، ساقیهای موردِ نظرِ خواجه مذکر بودهاند و بنده تمایلی ندارم. از اینها که بگذریم، باز مصرعِ دوم بیربطیِ نمایانی دارد به مصراعِ اول، باز علیرغمِ ’که‘ی اولِ مصراعِ دوم: از اینکه دستِ زهدفروشان خطا است بوسیدن، نتیجه نمیشود که جز لبِ ساقی و جامِ می نبوسیم—مثلاً بوسیدنِ اینها سازگار است با حکمِ مصراعِ دوم: دستِ یار، دستِ پدر، پایهی صندلی.
تمرین خوبی در منطقهای وجهی این است که مطابق تفسیر شما از بیت هفتم اگر واعظی که به وعظش عمل نمیکند بگوید "وعظ بیعملان واجب است نشنیدن" خواجه باید چه کند.
تصور میکنم که منظورِ خواجه این باشد (یا این میبود، اگر که مفاهیمِ مربوط را میداشت) که وعظهای مرتبهی اولِ واعظان را واجب است که نشنویم.
یا شاید قویتر: وعظهایی را واجب است نشنویم که در سلسلهمراتب انواع جای میگیرند. البته باید دقیقتر فکر کنم که خواجه برای بیان این یک جمله میخواهد، یا الف-صفرتا (مسئله این است که آیا سلسلهمراتب احکام خواجه را میشود از سلسلهمراتب وعظ جدا کرد یا نه).
بنده به بیت هایی که عرضی نبود میرسیدم برمیگشتم تا بی نقصی یا کمال زیبایی را بیابم اما دو مورد به نظرم می آید یکی اینکه غزل هایی به نام خواجه وجود دارد و نکند که این مورد یکی از موارد باشد و چون بنده متخصص این امر نیستم فقط احتمال را گوش زد می کنم که درصدی از این احتمال برمیگردد به ارادتی که به خواجه دارم. البته دلیل این نظر را در همان بیست اول و فروتن بودن خواجه در اکثر غزل ها میدانم در صورتی که در این غزل من ام استفاده کرده اند. اما در بیت آخر به نظر من که مخاطب عام هستم ربط دو مصرع در این است.. کسانی که بر صحیح بودن عمل انجام شده در مصرع دوم اعتقاد دارند اعمال انجام شده در مصرع اول را بر نمی تابند. و خواجه تاکید دارد که نظرش بر صحیح بودن اعمال مصرع اول است خواه ساقی شکر لب باشد یا دگر لب…
در مورد بیت آخر چطور است که به کل ماجرا سینمایی و امروزی نگاه کنیم:
مجلس تمام شده. مستمعین به دستبوسی واعظ بی عمل رفتهاند؛ چنان که بعد از کنسرت کسانی میروند تا به خواننده گل بدهند یا با او سلفی بگیرند. اما این همه در نظر حافظ خطاست. او همچنان که عنان به میکده میتافد! با خودش چون اصلی اخلاقی زمزمه میکند که:
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ/که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن.
سلام تحلیل خوبی بود و خسته نباشید
درباره بیت دوم حافظ غیرمستقیم خودش را از پیروا ن فرقه ی ملامتیه اعلام می کنه. و این گروه ها عقاید خاصی درباره واجبات و محرمات و رفتار با مردم داشتند و خودشون رو طوری پرزنت می کردن که مردم رفتار اونها رو ملامت بکنند و ملامت شدن توسط مردم رو نشانه درست بودن روش خودشون برداشت می کردند. و ادامه میدهد که این ملامت مردم از آنجا که در راه رسیدن به حق (خدا) است برایش لذت بخش است (بیت اول) و روبرگرداندن از آن را مجاز نمی داند.(بیت دوم)
درباره بیت سوم اون چیزی رو شرحح میده که امروزه بهش میگن پوینت آو ویو. یعنی اینکه پیر به خاطر مراتب سیر و سلوکی که طی کرده یک دیدگاه و نظر گاهی داره که اصلا تضاد رو نمیبینه. عیبها رو نمی بینه. نه اینکه عیبی وجود نداره بلکه دیدگاه خاص پیر اجازه تشخیص اون رو نمیده مثل این بند معروف در تائو ته جینگ که میگه:
وقتي مردم برخي چيزها را زيبا مي دانند
چيزهاي ديگر زشت مي شوند.
وقتي مردم بعضي چيزها را خوب مي دانند
چيزهاي ديگر بد مي شوند.
بودن و نبودن يك ديگر را مي آفرينند.
سخت و ساده يك ديگر را پشتيبانند
بلند و كوتاه يك ديگر را تعريف مي كنند.
پستي و بلندي به يك ديگر وابسته اند.
قبل و بعد به دنبال هم مي آيند.
بنابراين فرزانه
بدون انجام دادن كاري عمل مي كند
و بدون به زبان آوردن كلمه اي آموزش مي دهد.
اتفاقات رخ مي دهند و او به آن ها اجازه ي روي دادن مي دهد؛
موارد مختلف ناپديد مي شوند و او به آن ها اجازه ي از بين رفتن مي دهد.
او دارد، بدون آن كه مالك چيزي باشد،
عمل مي كند، بدون آن كه انتظاري داشته باشد.
وقتي كارش به اتمام مي رسد، آن را فراموش مي كند.
به همين دليل براي هميشه جاويد باقي مي ماند.
احتمالا بعیده که با تغییر قافیه یا وزن پند حافظ عوض بشه … در جاهای دیگری هم به همین نکته اشاره کرده که دیدگاه باید عوض بشه . توجه بفرمایید
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت.
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
ظاهرا این بیت و بیت اشاره شده در غزل مورد نظر شما و بیتهای دیگه جوابی هستند بر قائلان به برهان شر و رد کردن این برهان به روش حافظ
در بیت ششم، باید مصرع دوم اول خونده بشه یعنی اگر نظر مساعد یار نباشد هر کوششی عبث و بی ثمر است ولی من این نظر مساعد یار رو از رحمت زلف اون فهمیدم و دریافتم. یعنی حافظ رحمت زلف یار رو تاکیدی میگیره غیر مستقیم بر اینکه خود یار هم با او نظری موافق و مساعد داره
در بیت هفتم اولین جمله ای که نوشتید حشو است و توضیح واضحات.
در بیت نهم ارجاع میده به همون بیت هفتم. یعنی همون طور که واعظ بی عمل رو باید بر عکس وعظ ش عمل بکنید در مورد زهد فروشان هم باید برعکس عمل کنید و اگر تا حالا دست زهد فروشان رو می بوسیدید حالا باید کسانی رو دست شون رو بوس کنید که در نقطه مقابل هستند. حالا اینکه ساقی و جام می رو مثال زده و چیز دیگه رو وارد معادله نکرده والله اعلم
تشکر از وقتی که گذاشتید من لذت برم و آموختم
با لذت خواندم و با خواندن عبارت آخر متن زدم زیر خنده
سلام و خسته نباشید. امروز متوجه شدم که کتابی که زحمت کشدید برای انتشار به خاطر سنگ اندازی های ارشاد به صورت مجانی در اینترنت منتشر کردید. خواستم شخصا تشکر بکنم
رضا