چند سال بعد از یک ساحره‌گیریِ نوعیِ امریکایی

[صبحِ زودِ روزی در اواسطِ بهارِ ۱۹۴۳ برتراند راسل خوابی دید. چند ثانیه بعد از اینکه بیدار شد رؤیا را، بر رغمِ تلاشِ زیاد، به‌کلّی از یاد بُرد (و دیگر هرگز به‌خاطر نیاورْد). شعفِ ناشی از رؤیا مانده بود، اما محتوا از یاد رفته بود. حالِ خوش‌اش را نه در جایی ثبت کرد و نه کسی مشاهده‌اش کرد. آنچه در ادامه می‌آید ترجمه‌ی نه‌چندان دقیقی از گزارشی است که راسل می‌نوشت، اگر که رؤیا را به‌خاطر آورده بود و توانسته بود گزارشِ نسبتاً دقیقی بنویسد. راسل چند سالی بود که در ایالاتِ متحده بود و مدتی بود که مشغولِ نوشتنِ کتابِ بسیار پرفروش‌اش در تاریخِ فلسفه‌ی غرب بود. چند ماه قبل، در زمستانِ ۱۹۴۳، راسل در سینما فیلمِ کازابلانکا را دیده بوده است.]

بله: خودش بود. خودِ خانمِ برگمن. اول از دور می‌دیدم‌اش و سیاه‌وسفید بود، مثلِ آن پروپاگاندای سانتی‌مانتالِ احمقانه. بعد، رنگی بود و حتی زیباتر بود، گرچه پیشتر اندیشیده بودم که هیچ کسی زیباتر از کسی نیست که بازیگرِ زنِ نقشِ اولِ آن فیلم بوده است، در زمانی که آن فیلم را می‌ساخته‌اند. قدم‌زنان می‌رفتیم و کیف‌ام در دستِ چپ‌ام بود. بعد، ناگهان، کلاهِ زیبای سبزِ مخملیِ خوش‌دوختی بر سر داشتم، و تو گویی همین کلاه بود که برگمن را به سمت‌ام آورده بود. به کلاه فکر می‌کردم، و خودِ کلاه بخشی از اندیشه‌ام بود، نه هیچ توصیفی از کلاه. حرف می‌زدیم و خانمِ برگمن می‌خندید. بعد، باد آمد و مطبوع بود.

باد شدیدتر شد. بهانه‌ای پیدا کردم برای گرفتنِ‌ دستِ خانمِ برگمن، و دست‌ام را از لبه‌ی کلاه برداشتم و باد کلاه را برد. در خیابانِ ۱۳۷اُم بودیم و دیواری نرده‌ای دورِ محوطه‌ی وسیعِ آن برجی بود که نام‌اش یادم نیست. برگشتیم و کلاهِ در هوا را دیدیم که آن طرفِ حصار فرود آمد، کنارِ درِ ورودی‌ای که باز بود. دستِ خانمِ برگمن هم‌چنان در دست‌ام، با ملایمت قصد کردم که مسیرِ قبلی را ادامه بدهیم. خانمِ برگمن گفت ”کلاه‌تان؟“. لبخند زدم که یعنی: مهم نیست. لحظه‌ای پیش از بیدارشدن‌ام گفت ”شعف دارید، آقای راسل“.  

 

9 نظر برای "چند سال بعد از یک ساحره‌گیریِ نوعیِ امریکایی"

  1. «… و خودِ کلاه بخشی از اندیشه‌ام بود، نه هیچ توصیفی از کلاه.» تصور می‌کنم که می‌شود ولی نمی‌فهمم چه‌طور. اگر توضیحی بدهید شاید چیزی یاد بگیرم؛ آخر «کلاهِ زیبای سبزِ مخملیِ خوش‌دوختی» بوده است.

  2. آقای لاجوردی، آقای لاجوردی،

    به بهانه ی آوردن اسم کازابلانکا، یک پیشنهاد: کتاب «چای نعنا»، نوشته ی منصور ضابطیان را اگر توانستید از کسی امانت بگیرید و مطالعه بفرمایید. 

    البته من همان روز که از دوستم گرفتم و شروع به خواندنش کردم، روابط ایران و مراکش دوباره قطع شد : ) ) 

نظرتان را بنویسید