متافیزیکِ نمکدان

[تمرینِ مهمل‌گویی، قسمتِ هفتادم.]

 

کافه‌ای هست که دوست‌اش دارم و نسبتاً زیاد می‌روم. گاهی غذا سفارش می‌دهم، و مقدمه‌ی همیشگیِ آوردنِ غذا این است که ظرفی می‌آورند به رنگِ ماتِ نقره‌ای، تقریباً شبیه به سطل—به شکلِ استوانه است و شعاعِ قاعده‌اش تقریباً به اندازه‌ی ارتفاع‌اش است. این ظرفِ سطل‌مانند حاویِ دستمال و کارد و چنگال است همراه با یک نمکدان و یک فلفل‌دان. [و البته این هم جالب است که نمکدان را سرهم می‌نویسم و فلفل‌دان را با نیم‌فاصله.] هم نمکدان و هم فلفل‌دان در دارند: باید در را پیچاند تا سوراخ‌ها پیدا شوند.

تا جایی که من می‌توانم بفهمم، نمکدان و فلفل‌دان فرقِ ظاهری‌ای ندارند: هم‌اندازه‌اند، هر دو استوانه‌ای‌‌اند، رنگ‌شان به چشمِ من یکی است، و روی هیچ‌کدام‌شان هم نوشته‌ای نمی‌بینم. در این کافه معمولاً نمی‌خواهم به غذایم فلفل بزنم،‌ و زیاد پیش آمده است که بخواهم نمک بزنم. چون نشانه‌ای بر نمکدان و بر فلفل‌دان نیست،‌ یکی را به‌تصادف برمی‌دارم به امیدِ اینکه نمکدان باشد. و چه می‌شود؟

بی‌استثناء و همواره معلوم شده است که آنی که برداشته‌ام حاویِ فلفل است و نه نمک. پیش می‌آید که انتخاب‌ام را، پیش از اینکه بفهمم نمکدان است یا فلفل‌دان، عوض کرده‌ام؛ همچنان انتخابِ نهایی معلوم شده که حاویِ فلفل است. بارها و بارها.

تبیینِ این امر چیست؟‌ به‌نظرم این است که تا پیش از اینکه در را بچرخانم و ببینم که محتوا چیست، متعیّن نشده است که حاویِ‌ نمک است یا فلفل. وقتی بپیچانم، محتوایش می‌شود فلفل و محتوای آن‌یکی می‌شود نمک. از جهتی مثلِ شروعِ بازیِ مین‌روب است که قاعدتاً این‌طور نیست که از ابتدا محلِ همه‌ی مین‌ها معلوم باشد: خانه‌ای که به‌تصادف انتخاب می‌شود هرگز حاویِ مین نیست. 

 

نظرتان را بنویسید