نمیدانم چرا کسی از این حکایتِ واقعی فیلمی نساخته (گرچه خیلی عجیب نیست که دیده باشم و یادم رفته). یک ساعت وقت داشتند که برسند به کتابخانه. آقا به جنوب نگاه کرد و آفتابِ بعد از ظهر را دید. خانم پیشنهاد را پذیرفت که پیاده بروند به طرفِ جنوب، در کوچههایی از مرکزِ شهر که تعدادِ خانههای قدیمیاش هنوز نه خیلی کم و ارتفاعشان نه خیلی زیاد است. هوا فقط کمی سرد بود و آفتاب بسیار مطبوع بود. جای مناسبی که رسیدند، و نورْ چهرهی گشادهی خانم را روشن کرده بود، آقا گفت ”چشماتو ببند [و راهرفتن را ادامه بده]؛ من حواسام هست.“ نورِ آفتابِ پاییزیِ اوائلِ زمستان بر صورتِ خانمِ برگمن و چشمانِ بستهاش. لبخندِ ملایمِ طولانیِ زیبا.
حرفی در موردِ لرد راسل هست که ندیدهام کسی قبلاً گفته باشد و تقریباً هم روشن است که دروغ است: اینکه گاهی که متنی به فرانسه میخوانده، واژهی librairie به معنای کتابفروشی را به معنای کتابخانه میفهمیده.
احتمالاً librarie به جای libraire و یا (با احتمال کمتر) کتابفروش به جای کتابفروشی موردنظر نبوده است؟
ممنون. سهوالقلم بود در جعلِ حدیث. اصلاح کردم.
متوجه نشدم. به چه معنا حرفی در مورد راسل هست که گفته نشده؟ حرف نگفته چه جور چیزی است؟
نویسنده دارد از حدیثی صحبت میکند که تا امروز به هر علّتی کسی آنرا نقل نکرده بوده است؛ این فرض را در نظر بگیرید لطفاً: سَنَدی دیده است که، پیش از ایشان کَسی ندیده است، یا از کس د یا کسانی شُنوده که تا به حال جُز به ایشان، بههیچکس نگفتهاند. و البته این حدیث—بِنا به گفتهی راوی—، حدیثی است"مجعول".
خوب همین که «حدیث»ای دیده است یعنی محتوای حدیث در همان «حدیث» گفته شده است. حدیث به قول شما «نقل نشده» و کشف نشده هم حداقل یک بار گفته شده است که حدیث شده است.