میدانِ تجریش، ابتدای خیابانِ ولیعصر، عصرِ جمعه. گفتم ”پارکوی“. سرعتاش کم بود. بهنظر میرسید که دو-سه ثانیه طول کشید تا تصمیم بگیرد. نگه داشت. سوار شدم و سلام کردم. جلو نشسته بودم و تنها مسافر بودم.
ده-بیست متر که رفتیم رسیدیم به سه پسرِ جوان، شاید بینِ بیست و بیستوپنجساله. یکیشان گفت ”پالادیوم“. آقای راننده نگه داشت. از من پرسید ”از اونجا میشه رفت؟“ روشن نبود که منظورش از پالادیوم به پارکوی است یا از پارکوی به پالادیوم. گفتم که نمیشود. گفت ”ببخشید، پس من اینا رو ببرم“. لحناش مبهم بود بینِ سؤال و اِخبار. بدونِ حرف پیاده شدم و چهار-پنج متر جلوتر ایستادم. پسرانِ جوان—که یکیشان بهکوتاهی با آقای راننده صحبت کرد—سوار نشدند، و آقای محترم رفت.
”برای ما شما رو پیاده کرد؟“ گفتم که بله. گفت ”مام حالشو گرفتیم و سوار نشدیم که بارِ آخرش باشه“.