گلدانی در تهران از بالکن آمده بود و خودش را به پای او رسانده بود.
”بیست سال کافی است؟“
”کمترش هم کافی است.“
مهرداد میگفت برای حیدرآباد ملاحظهی مهمشان این بوده که هنوز بیش از چهار سال تا چهلسالگیاش مانده—میشود تا سئول صبر کرد.
گلدانی در تهران از بالکن آمده بود و خودش را به پای او رسانده بود.
”بیست سال کافی است؟“
”کمترش هم کافی است.“
مهرداد میگفت برای حیدرآباد ملاحظهی مهمشان این بوده که هنوز بیش از چهار سال تا چهلسالگیاش مانده—میشود تا سئول صبر کرد.
از ظهر بارها خبر را از نو و به انحاءِ مختلف چک کردهام؛ هربار به اندازهی بارِ اول باورنکردنی و غمانگیز بوده. نه گفتناش به زبان میآید نه فکرش به ذهن.
هاشمی که مرحوم شده بود، در اتوبوسی در منهتن بودم به سمتِ شهرم. پیام رسید که "اکبرشاه هم مُرد." بُهت و اشک و ترس و دستانِ لرزان و کوتاهازوطن. چه بیحد غریب بودم آن روز، که هاشمی رفته بود، آن ۶ ساعت در آن اتوبوس در طوفان و برف، که دردِ بزرگام سهیمنکردنی و تنهاکشیدنی بود.
امروز همانقدر مبهوتام. اما به این فکر میکنم که چه شیرینتری مریم، که دنیا پس از تو *ترسناک* نیست، هرچند کجسلیقگی کرده باشد.