بیشتر از دو سال است که از کانادا برگشتهام ایران. از اول رفته بودم که برگردم. حالا راضیام که آمدهام و ماندهام. قصد هم دارم ماندنام را ادامه بدهم.
برای روشنتر شدنِ زمینه: از اول به قصدِ درس خواندن رفتم، و سیویکساله بودم. از دولتِ جمهوری اسلامی ایران پولی نگرفتم—مثلِ خیلی از دانشگاههای بزرگِ امریکای شمالی، دانشگاهِ تورنتو هم به دانشجویانِ دکتریاش برای چند سال پول میدهد، و این تعهدی برای دانشجو ایجاد نمیکند. برگشتنام برای ادای دینی نبود.
دلیلهایم تقریباً بهکلـّی لذتجویانه بوده است.
تعلقاتِ عاطفی. از ایران که رفتم، با دو استثنا از هر کسی که بسیار دوست میداشتم بیش از دههزار کیلومتر دور شدم. این برایم سخت بوده است. برایم سخت است ندیدنِ خانواده، ندیدنِ دوستان و خویشان، دور بودن از معشوقان. اینطور نیست که همهی اینان حالیا در ایران باشند (مثلاً منچستر در قارهی دیگری است)؛ اما ایران مسکنِ بیشترینشان است. مشخصاً در موردِ خانواده: برای سلامتِ روانِ من بودن در کنارِ خانواده اگر لازم نباشد دستکم بسیار مفید است. به نظرم برای اعضای خانوادهام هم، مخصوصاً در این سالهای زیادترشدهبودنِ سنشان. تصورم این است که بودنِ من در کنارشان آرامششان را بیشتر میکند، و مستقیماً هم اگر میلی نداشتم برایم طبیعی میبود که سعی کنم در کنارشان باشم.
تهران، و زبانِ فارسی. اینها را دقیقاً دوست میدارم. لذت میبرم از اینکه در شهر و در کلاسْ فارسی حرف بزنم. شهرم را هم دوست دارم: پارکِ ملـّت در شب، خیابانِ ایتالیا در روز، ویلا و کریمخان، بودنِ کوه در شمال، تنگیِ کوچههای جنوب، بزرگراهِ چمران، کتابفروشیهای خیابانِ انقلاب، دانشگاهِ شریف… و زیباییِ ایرانی را هم از نوعِ موجود در امریکای شمالی دوستتر دارم. اصولاً—جدی میگویم—به نظرم تهران شهری است پر کرشمهی خوبان ز شش جهت. تفصیل نمیدهم.
شغل. درس خواندهام چون از موضوعِ درسام لذت میبردهام؛ نخواندهام که به واسطهی درسخواندهبودنْ شغلی، یا شغلِ بهتری، پیدا کنم. اما تواناییهای دیگرم طبیعتاً در امریکای شمالی خریدار ندارد، و به نظر میآید که طبیعیترین/تنها کاری در کانادا یا ایالاتِ متحده که از عهدهاش برمیآیم کارِ دانشگاهی باشد، و بازارِ کارِ آکادمیک در امریکای شمالی خوب نیست (خصوصاً در علومِ انسانی). به بعضی دوستانِ ریاضیدانام نگاه میکنم که از دانشگاههای بسیار خوبی در ایالاتِ متحده دکتری گرفتهاند و سالها است در کالجهای درجه چندم هندسهی مسطحه و حسابانِ بسیار مقدماتی درس میدهند. تلاشی نکردم، اما به نظرم خیلی محتمل نبود که بهسرعت شغلِ خوبی در امریکای شمالی پیدا کنم. برگشتنام به ایران به این قصد نبود که شغلِ دانشگاهیای پیدا کنم، مخصوصاً که قصد داشتم در هیچ فرآیندِ گزینشیِ عقیدنی-سیاسیای شرکت نکنم، و مسلماً شرکت نخواهم کرد. به تمامِ معنا بخت یارم بوده است که اولاً شغلِ فعلیام را به من پیشنهاد کردند و ثانیاً هنوز شاغلام؛ اما این شغل هم اگر نبود میشد به کارهای قبل از رفتن پرداخت: ترجمه و ویرایش و تدریس در دبیرستان (و برایم متصور نیست که در کانادا بتوانم در مدارسی در حدِ آنهایی مشغول شوم که در ایران درس دادهام). حتماً این نوع کارها را به بیکاری و به تدریس در کالج و کار در ساندویچفروشی ترجیح میدهم.
تأثیرگذاری. برای خودم هیچ رسالت یا وظیفهی اجتماعیای قائل نیستم، اما لذت میبرم از اینکه سعی کنم اوضاع و مردمان را به شیوهی مطلوبِ مختارم نزدیک یا متمایل کنم. حالا مسأله این است که در امریکای شمالی اوضاعْ تا حدِ زیادی به همین شیوه هست که دوست دارم باشد: لیبرال، شهرنشینانه، منظم، قانونمند. اما شخصاً دوست دارم که تغییر ایجاد کنم؛ دوست دارم تأثیرگذار باشم. در امریکای شمالی اگر زندگی کنم، احتمالاً (در بهترین حالت) بخشی خواهم شد از نظامی که دارد خوب کار میکند، یا نهایتاً تأثیرِ ناچیزی خواهم داشت در بهتر کردنِ اوضاع. در ایران میتوانم مؤثر باشم در تغییرِ نظامِ جامعه: میتوانم جامعه را بازترکنم، میتوانم سطحِ سواد را بالاتر ببرم، میتوانم بخشی از حقوقِ زنان و اقلیتها را احیا کنم. یا دستکم محتمل است که تلاشام نتیجهای بدهد. یا دستکم محتمل است که محیطِ کوچکِ اطرافام را بهتر کنم. در امریکای شمالی به فرض هم که چیزی را نپسندم نوعاً احتمال نمیدهم که من—منِ ازجهانسومآمده—بتوانم کاری کنم. اینکه وجوهی از زندگی در ایران سختتر از امریکای شمالی است بدیهی است. اما وقتی توجه میکنم که در ایالاتِ متحده در ۱۹۴۰ نگذاشتند راسل در نیویورک درس بدهد، وقتی توجه میکنم که در دههی پنجاهِ میلادی مککارتی و اعواناش به بهانهی خطرِ کمونیسم افتادند به جانِ هنرمندان و عالمانِ امریکایی و بیکار و زندانیشان کردند، وقتی به این فکر میکنم که تا همین پنجاه سال پیش تبعیضِ نژادی در امریکا شکلِ قانونی داشته است—به اینجور چیزها که فکر میکنم احساس میکنم که وضعِ ما خیلی هم بد نیست. مخصوصاً به این فکر میکنم که وضعِ بهترِ فعلی در اروپا و امریکا نتیجهی تلاشِ مردمانشان است؛ در کوچ کردن به این کشورها برای زندگیِ بهترْ پختهخواریای میبینم که با ذائقهام جور نیست.
قبلاً یک دلیلام برای مهاجرت نکردن به کانادا را توضیح دادهام. (در اینجا "مهاجرت" واژهای فنـّی است.) دلیلی که شرح کرده بودم البته رنگِ ایدئولوژیک/اخلاقی داشت. دلیلهای دیگری هم داشتهام که مهاجرت را—دقیقتر: درخواستِ رسمیِ مهاجرت از کانادا یا هر کشورِ توسعهیافتهی دیگری را—ناخوش بدارم. به هر حال، مهاجرت تنها راهِ ماندن در کانادا نیست (میشود با ویزای کار ماند)؛ در اینجا سعی کردم توضیح بدهم که چرا ترجیحِ اکیدم این بوده است که، مستقل از نحوههای مختلفِ ماندن، آنجا نمانم و به ایران برگردم. امیدوارم روشن باشد که قصدم فقط این بوده است که در موردِ خودم گزارش کنم: این را نمیگویم که از ایران رفتن و برنگشتن کارِ بد یا مضر یا محقری است. سلیقهها متفاوت است. و البته روشن است که اگر خطری برای کسی باشد، یا اگر کسی فکر کند که آدمِ بهتری خواهد بود اگر که جای دیگری زندگی کند، آیهی نودوهفتمِ النساء به یادمان میآورَد که زمین بزرگ است.
خیلی صادقانه و خوب. آدم هوس میکند که از چرا نرفته بودنش بنویسد.
جدا از خوب بودن و قابل فهم بودن و…، بسیار بسیار نثرش دلپذیر بود، آنقدر که آدم بگوید هنرمندانه(البته غیر از بند یکی مانده به آخر که نه ضرورت داشت نه زیبا بود…)
بسیار عالی…
ای کاش من هم وبلاگی داشتم که می توانستم با همین صداقت بنویسم که چرا رفتم و دیگر دوست ندارم برگردم! حتی برای تعطیلات و با وجودِ این که هرگز مانعِ قانونی نداشتم…
خیلی حرفهای پرت و قابل انتقاد در این نوشته زیاداست که من فقط به مهمترین و ضروریترینشون اشاره میکنم: در نوشتهی شما ردههای منیک دیپرشن دیده میشود (شاید این یک خودبزرگبینی سادهاست )اما ضرر نداره اگر با دکتر متخصص مشورت کنید…
کاوه خان لاجوردی… تاثیرگذاری را خوب گفتی… انصافاً خوب گفتی … تا به حال همدیگر را ندیده ایم ولی تاثیرت را گذاشته ای… اگر نام گذاری و ضرورت را ترجمه نکرده بودی هنوز کریپکی را نمی شناختیم… به خاطر همین ترجمه و ویرایش هات و به خاطر ماندن در زبان فارسی ممنونم
سلام،
قدم زدن از میدان ولیعصر تا پارک ملت در آرامش شب که مردم خوابند لذت بخش است، ولی بیشتر روزها آسمان تهران طوسی است و در خیابان هایش هم جنون حاکم، با وجود این همه درخت نه صدای پرنده ای را می شنوی نه سنجابی می بینی که از عرض خیابان رد شود.
من هنوز تصمیم نگرفته ام، و چند هفته ای که آمدم کمک چندانی نکرد، خیلی از دوستانم یا رفته اند یا می خواهند بروند و این نشانه ی خوبی نیست.
دلایلت تقریبا همان دلایلی است که حضوری گفتی، و به گمانم درک می کنم، چیزی که ناخوش آیندهای فرهنگ مردم را کنار می زند و احساس تو را از صرف تحمل به خاطر آنچه دوست داری یا صرف انجام وظیفه فراتر می برد امید و باورت به تاثیرگذاری و تغییر به سمت وضعیت بهتر است. البته باور من به تاثیرگذاری فردی خودم به مراتب کمتر از تو است و مشکلات فرهنگ مردم ایران در نظرم عمیق تر. قانون گریزی، فرافکنی، خود فریبی، عدم رعایت احترام و ادب، تحمل پایین، و به فکر دیگران نبودن، عدم صداقت، و شاید ریشه ی همه اینها عدم ارزش قائل بودن برای خود و دیگران، (و شاید چون این ها را در وجود خودم بیشتر احساس می کنم بیشتر به چشمم می آید). و این اواخر گاهی حضور روح جنون (از نوع بعد انقلاب فرانسه یا قبل جنگ جهانی) را می بینم که جای از خودگذشتگی و استقامتی که برای اصلاح (نه حکومت بلکه) فرهنگ مردم لازم می دانم را اشغال می کند. تا وقتی ریشه که فرهنگ مردم است تغییر نکند تغییراتی که در حکومت ایجاد می شود ظاهری است. البته شاید شیب 6 سال اخیر نشان می دهد که تغییر با شتاب در جهت معکوس هم ممکن است. دلایل دیگری هم برای امیدواری هست.
به هر حال تا حدی نکته این است که روزت در میان چه آدم هایی می گزرد، حدس می زنم که بیشتر روزهای تو واقعا در تهران نمی گزرد. البته اینجا هم مشکلات خودش را دارد و درک من از فرهنگ مردم بیرون دانشگاه هنوز خیلی محدود.
پ.ن. سلامت یادم هست ولی هنوز فرصت نشده.
شاید عقلی زیاد نمیشه در ین مورد بحث کرد. یکی این ور رضایت نسبی بیشتری داره یکی اون ور.
راستی، شاید کرشمه ی تهرانی اثر یک سری آسیب باشه.
اگه هدفات از یه حدی فراتر بره، تو ایران نمیذارن از یه حدی فراتر بری.
نکته ی نهایی این که اگه الان راضی ای از زندگی، باید بهت تبریک گفت، و آرزو کرد این حس پابرجا بمونه، بدیهیه دیگه، تهش اینه که مهمه.
از خواندن همه ی متن لذت بردم تا رسیدم به آنجا که می گوید "وضعِ ما خیلی هم بد نیست" . مقایسه ی ایران با کانادا قیاس مع الفارق است. کاش قانون ایران را با ترکیه و پاکستان مقایسه می کرد.
بی انصافی، چشم بستن به واقعیت های اجتماعی/سیاسی نرمترین تعبیری است که برای این سنخ حرف های کاوه می توان به کاربرد. مثلاٍ (و فقط مثلاً) می توانست بنویسد "تا آنجا که به من مربوط می شود، وضع خیلی هم بد نیست. اموری هم که خیلی بد است دامن مرا نمی گیرد یا در زمره ی اشتغالات من نیست."
گاه وقتی فکر می کنم کاوه خودش یا ما را دست می اندازد. مثلاً در پست ده مارسش می نویسد "احضارِ تلفنی غیرقانونی است." واقعاً؟ چه خوب شد گفتید. خیال می کند هنوز در تورنتو نشسته است. تجاوز در زندان چطور؟ قانونی است؟ این حرف هایی که آقای مومنی زده است چطور؟ رفتار با همسر اقای سعید امامی چطور؟
خیلی آدم باید بی سلیقه باشد و خودآزار که در شهری که کرشمه ی خوبان ز شش جهت روانه است بنشیند و سی دی استنطاق یک غیرداف را تماشا کند.
این نوشته را دوست دارم!هم نثر و هم محتوایش را! 🙂
سلام. لذت بردم از خوندن این مطلب. یکی از دوستان برام ایمیل کرد، با کمک حضرت گوگل رسیدم به اینجا.
احساس می کنم من شمام … که الان 29 سال دارم و می بینم دوستام برای کار یا دکترا دارن میرن اما دوست ندارم برم… به همه ی این دلیلایی که شما گفتی.
شاید شما یکم متمدن تر از من هستی… اما من حتی اینکه وقتی ناراحت و عصبی هستم و اون موقع ها می تونم از چراغ قرمز رد بشم رو هم دوست دارم. همه چیه اینجا رو دوست دارم. مرسی.
من یه لحظه احساس کردم بزرگ شده ی منی…
اما نبودی وقتی تا اخر خوندم و مهرانی هم بدک نگفته
صداقت ات حتا اگر به نظر برخی دوستان به دلیل مشکلات روانی باشد، ستودنی است.
بند دوم دلایل ِ کاملا شخصی و لذت جویانه ات را دوست داشتم؛ آتقدر که دلم نمی خواهد به بلیط برگشت فکر کنم. من هم تهران را خیلی دوست دارم ولی ای کاش در این شهرِ پر کرشمه ی دافان ز شصت و شش جهت(البته نه برای من)، هنوز هم نقشی از وفا و مهر پیدا می شد..
گفت معشوقی به عاشق کی فتا
تو به غربت دیده ای بس شهرها
پس کدامین شهرها زان خوشتر است
گفت آن شهری که در وی دلبر است
باید به ناشناس آخر بگم که کاوه لاجوردی اصلا دنبال وفا نیست،این مفهوم برای ایشان تعریف نشده و احمقانه است و در نتیجه در شهر بیوفایان هم به ایشان خوش می گذرد!
به عنوان یک مهاجر باید بگم پارهای از حرفایتان بسیار یک طرفه بود و بعضاً بیانصافانه. آدمهای دنیا را و سرزمینهای خدا را کاش به واسطه چند خط به هم پیوسته که مرز مینامندش اینقدر از هم جدا نمیکردیم.
با guilmard موافقم.
درضمن ممنونم از این پستتون، چون احتیاج داشتم شما رو بشناسم!
زندگيِ شما ، مال شماست. داشتن آرامش و انجام آنچه كه آرامش شما را زياد ميكند حقّ شماست.
حتّي اگر كسي باشد كه در مقابل پرسشهاي زياد ديگران نتواند دليلهاي موردبنديشده يا به خوبي جملهبنديشده بياورد، دليل بر آن نيست كه كارش اشتباه بوده.
بر خلاف استدلالهاي برخي علوم، در استدلالهاي زندگي با يك جملهي مثلاً " به بعضی دوستانِ ریاضیدانام نگاه میکنم که از دانشگاههای بسیار خوبی در ایالاتِ متحده دکتری گرفتهاند و سالها است در کالجهای درجه چندم هندسهی مسطحه و حسابانِ بسیار مقدماتی درس میدهند." نميشود تمام آنچه حس شده و بر فرد گذشته انتقال داد. از اين لحاظ به نظرم اهمّيتي ندارد فردِ مقابل قانع بشود يا خير.
همين جمله يك دنيا ارزش دارد:"به نظرم برای اعضای خانوادهام هم، مخصوصاً در این سالهای زیادترشدهبودنِ سنشان. "
زنذگي شما مال شماست، پرسشهاي زياد نبايد موجب توقّف شما يا بازگشت شما به گذشته شود.
فقط ميتوان به كسي كه پرسش را براي حلّ مسألهي خودش ميپرسد مطالبي براي تصميمگيريِ بهترِ او گفت.
اینکه در این دنیای بزرگ کجا باشیم و به چه کاری مشغول، امری است کاملا منطبق بر باورهای شخصی و از همین روی، در حد خود قابل توجه و بیش از آن، قابل احترام. نتیجه اینکه با صدای بلند فکر کردن کاوهی عزیز را نباید به عنوان گزارشی جامع دربارهی اوضاع ایران یا کانادا مورد استفاده قرار دهیم. کاوه دارد آنطور که هر کدام از ما در ساعتهای فراغتمان، ذهن و نظام ارزشیمان را سامان میدهیم، فکر میکند و البته با نثر شیوای همیشگیاش، ذوق ما را بر میانگیزاند.
مانیک دیپرشن! بله این دوست ناشناس هم راست میگوید. نمیتوان نادیده انگاشت که دیری است دست پروردگان مدارس و دانشگاههای نمونهی همین جامعهی موضوع بحث یعنی ایران، حلقهای افسرده-شیدایند.
سلام، من هم مثل بقیه خوشم آمد. بعد از خواندن پست آخر حامد، این پست تو هم چسبید. شاید چون قرینه های بیرونی برای تصمیم خودم پیدا کردم و میکنم. اما از طرفی هم نوشته ات بنظرم مثل کران پایین برای جواب مسئله تو ریاضی بود. یعنی حتی اگر بعد از تحصیل در بهترین دانشگاه ها، بخواهی در دبیرستان درس بدهی و یا حتی در صورتی که "آنجا" همان باشد که میخواهی، باز هم جواب مسئله برگشت است. (بدیهی است با تابع مطلوبیتی که تو داری و من هم). حال اگر در ایران موقعیت ظاهری بهتری هم داشتی و اتفاقا آنجا هم آنی نبود که میخواهی، دیگر جایی برای بحث نمی ماند.
مدتهاست بحث رفتن و چرا رفتن و … فضای ذهنیمان را گرفته، بنظرم باید بحث را عوض کرد، آنقدری رفته اند که بهتر است بیشتر راجع به برگشت صحبت شود.
به نظر من اصل حرف همان چیزهایی است که در مورد خانواده تان گفته اید…
" برایم سخت است ندیدنِ خانواده، ندیدنِ دوستان و خویشان، دور بودن از معشوقان… مشخصاً در موردِ خانواده: برای سلامتِ روانِ من بودن در کنارِ خانواده اگر لازم نباشد دستکم بسیار مفید است. به نظرم برای اعضای خانوادهام هم، مخصوصاً در این سالهای زیادترشدهبودنِ سنشان. تصورم این است که بودنِ من در کنارشان آرامششان را بیشتر میکند، و مستقیماً هم اگر میلی نداشتم برایم طبیعی میبود که سعی کنم در کنارشان باشم…"
یعنی این عامل، به تنهایی، نقش زیادی در تصمیم گیری ما دارد.
…
بامهدی هم موافقم. حامد ( قدوسی ) هم مطلب خوبی در این مورد نوشته است…
@مرتیکه بیسلیقه خودآزار:
آقا، کاوه داره میگه اگه حواسمون باشه که تا همین 60-70 سال پیش تو آمریکا چه خبر بود،اونوقت احساس میکنیم که وضعمون خیلی هم بد نیست. این حرف کجاش اشکال داره ؟!
پست ده مارس، *بیانیه ست*. همونطور که میگه دولت "باید" فلانی رو آزاد کنه(در حالی که معلومه زورش نمیرسه که دولت رو مجبور کنه) همونطور هم یادآوری میکنه که احضار تلفنی غیر قانونیه.
به نماینده ی برحق نویسنده
تمام حرف های کاوه تا قبل از این گزاره "وضع خیلی هم بد نیست" به ترجیحات شخصی خودش برمی گرده. من هم سلیقه و ترجیحاتش را می پسندم و هم به نظرم گفتارش دلاویز و دلپسنده.
اما این گزاره ی "وضع ما خیلی هم بد نیست" به سبب اون "ما" برای من مشکل ایجاد کرد. برای همین یه مثال (و فقط یه مثال) از فرمولبندی جدیدی برای این گزاره ارائه کردم.
به نظر من این پست می توانست قبل از آن مقایسه با متانت به پایان برسد و به ابتذال trivaility مقایسه ی موجودات ناهمجنس یا چشم بستن بر ویژگی های بدون سابقه تن ندهد.
به مرتیکهی بیسلیقهی خودآزار:
به نظرم اگر مخاطب این متن مخاطبی عصبانی باشد، برداشتهایش به برداشتهای شما نزدیک خواهد بود. و اگر آرام باشد، مثل نمایندهی بر حق نویسنده برداشت میکند.
این نوشته را بسیار دوست دارم!هم نثرش را، هم محتوایش را و هم نویسنده اش را!
اینها دلایلی است که دلایل شما برای نماندن، برای من صادق نیست. این نقد نظر شما نیست. این تصمیمی شخصی است که کس دیگری نمیتواند در موردش قضاوت کند، اما گمان کردم اگر کسی با خواندن نوشته شما تأثیر میپذیرد و تصمیم میگیرد، باید با دیدگاههای دیگر هم آشنا شود:
1- من نمی دانم که شما در ایران کی و کجا درس خوانده اید و دوستانتان چه کسانی بوده اند، اما فکر می کنم که حداقل به نیم نسل قبل از من تعلق دارید. من از سال 78 تا 84 در شریف درس میخواندم. چند شب پیش داشتم برای ایران رفتنم برنامه ریزی میکردم، حساب کردم و دیدم که تعداد دوستان نزدیکم در مثلاً مونترال یا استکهلم یا ژنو بیشتر از آنهایی است که در تهران هستند. این حکایت مشترک بسیاری از همدوره ایهای من است.
2- تهران، فارسی حرف زدن، و زیبارویان البته امری سلیقه ای است، اما خوب میتوان در برابرش، نظم، قانونمداری، آزادیهای اجتماعی، دسترسی به جدیدترینهای علم و فرهنگ و هنر، و هزار برتری دیگر این ور دنیا را گذاشت.
3- شغل هم موضوعی بسیار فردی است، و بسته به این است که در چه زمینه ای میخواهید کار کنید، چه سوابقی دارید، در چه محیطی دوست دارید شاغل باشید، و امثال اینها. در بسیاری از رشته ها امکان اشتغال در غرب بهتر، و سطح و محیط کار به مراتب عالیتر است. اکثر قریب به اتفاق ایرانیانیکه من اینجا می شناسم، نه بیکارند، و نه ساندویچ می فروشند!
4- این که در خارج از ایران نمیتوان تأثیر گذار بود را هم نمیپذیرم. به نظر من شما در آمریکای شمالی هم میتوانید همین میزان و شاید حتی بیشتر بر جامعه ایران تأثیر بگذارید. البته نمیدانم دقیقاً منظورتان از تأثیر چیست. اگر منظورتان، مثلاً رفتن به خیابان و شعار دادن است، ایران جای بهتری است، اما اگر با ایده و سخن و نوشته میخواهید تأثیر بگذارید، که خوب شما این وبلاگ را میتوانستید از ساحل اقیانوس آرام هم بنویسید!
5- همه این موارد تا حدی سلیقه ای بودند، اما این که "وضعِ ما خیلی هم بد نیست" دیگر نامردی است! این که پنجاه تا هفتاد سال پیش آمریکا را با امروز ایران مقایسه کنیم، انکار پیشرفت تفکر بشر در طی زمان است. آه، وضع تکنولوژی در ایران امروز چندان هم بد نیست: 50 سال قبل هیچ تلفن همراهی در آمریکا وجود نداشت! مطمئن باشید که بیست سال بعد، چیزهایی به نظر نسل آینده چندش آور و احمقانه و غیر قابل قبول خواهد آمد، که امروز من و شمای لیبرال قانونمدار آزادیخواه به آن فکر هم نکرده ایم. اگر تازه نیاز باشد که سی سال کار کنیم که به امروز غرب برسیم، به جایی خواهیم رسید که به چشم غربی سی سال بعد (و ایرانی لیبرال سی سال بعد) بربریت است.
به ناشناس ساعت ۱۱:۴۲
شاید در توهم هستید در مورد «دسترسی به جدیدترینهای علم و فرهنگ و هنر». از دوستانتان در مونترآل و استکهلم بپرسید که آیا توان مالی یا فرصت استفاده از این جدیدترینها را دارند یا نه. کسان زیادی را میشناسم که حتی نمیتوانند در خانهشان تلویزیون داشته باشند. بپرسید و بعد اگر نظرتان تأیید شد، بگذاریدش در میان دلایلتان برای مهاجرت.
با تشکر.
از ناشناس ساعت 11:42 به ناشناس ساعت 18:09:
نیازی نیست از دوستانم بپرسم. خودم در ونکوور، که به گمانم از آن دو شهر گرانتر است، و با حقوق RA و TA به همه اینها دسترسی دارم. نمیدانم چرا فکر میکنید اصولاً این دسترسی هزینه چندانی دارد! آیا شما در خارج از ایران هستید یا بوده اید؟ کسی را میشناسید که به اینها به دلایل مادی دسترسی نداشته باشد؟ البته منظور من این نیست که مثلاً هر سال ماشینتان را عوض کنید، اما اگر اجتماع کتابخانه دانشگاه و کتابخانه عمومی شهر را که دسترسی به هر دو رایگان است را در نظر بگیریم، کتابی نیست (منتشر شده از دهه ها قبل تا یک ماه پیش) که در دسترس نباشد. چه بسیار بود کتابهایی که در ایران وصفشان را میشنیدیم و میخواندیم، اما دسترسی به آن آرزویی محال بود!
چالب بود و نثر خوبی داشت. به نظرم اگر می خواهید از طریق نشر کتاب و مقاله و نوشتن تاثیر گذار باشید، در هرکجای دنیا که باشید می توانید همان تاثیرگذاری ای را داشته باشید که در ایران می توانید و البته به مراتب بشتر. زیرا تا وقتی در ایران هستید نمی توانید آزادانه عقاید خود را بیان کنید ولی در خارج می توانید. در مورد انشار کتاب در ایران هم می توانید این کار را از خارج انجام دهید و کتابتان را در ایران چاپ کنید بدون اینکه در ایران زندگی کنید (همین طور هم هست در مورد مقاله هایتان در روزنامه ها).
مقایسه 50 سال پیش امریکا با وضعیت فعلی ایران به نظرم غیرمنصفانه آمد و متاسفانه این پاراگراف ضربه بزرگی به پختگی کل مقاله زد نه صرفا به خاطر اینکه نظر شما رو قبول ندارم، بلکه به این دلیل که نه تنها به موضوع ارتباط کمی داشت بلکه نوع استدلالی که برای " وضعِ ما خیلی هم بد نیست"آورده اید صحیح به نظر نمی رسد.
لذت بردم از مقالتون.
موفق باشید.
به دو کامنت بالا،
جمله ی "وضع ما خیلی بد نیست" دارای قید "خیلی" هست.
برداشت من از این جمله کاوه این بود و هست که همان طور که آمریکایی ها از چنان وضعیتی به وضع کنونی رسیده اند، ما هم می توانیم در طول مدت زمان معقولی به وضعیت بسیار بهتری برسیم و نباید از اینکه وضع حتما به همین صورت باقی می ماند ناامید بود. ولی لازمه این بهبود وضعیت تلاش خود ماست، اگر ما به جای این مبارزه براساس اینکه زندگی بهتری در کشور دیگری می توانیم داشته باشیم ایران را ترک کنیم این روی دادن این بهبود وضعیت مشکل تر خواهد بود.
البته شاید این مساله با طبع کسانی که حوصله صبر کردن ندارند و می خواهند یک شب ره ده ساله بروند سازگار نباشد.
Kave jan:
Gamun konam to va mokhatabet ro mifahmam.Ghabul daram ke in masale yek nazare kamelan shakhsie va bastegie tam be vaze khunevadegi, eghtesadi, va hatta khaterate adam dare.Be onvane kasi ke taze shahrvande Canada shode bayad begam baraye kasany ke vaziate malie khubi dar Iran dashtand yek kami ranj avare Vali man be shakhse hazer shodam ranje mali ro be jun bekharam vali ba tabizhaye jensiati va masaele gheire akhlaghi dastopanje narm nakonam.Ghanun tu Iran ba pesara mehrabuntare
جمله آخر «قانون … با پسرها مهربون تره» فوق العاده بود!
فریاااااااااااد! که از "شش جهت" ام راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
البته تاثیرگذاری انگیزه عالی و ارزشمندی است. دوستان عزیزی که فکر میکنید در خارج از کشور میتوان بیشتر اثرگذار بود از طریق نشر کتاب، فکرمیکنم این کمترازکسانی است که در فضای درون کشور و در دانشگاه و مدرسه حضورشان اثرگذار است و به داش آموزان و دانشجویان دید میدهند. مسلماً وقتی ما معلمان و مدرسان پخته و با ظرفیت داشته باشیم و تعدادشان در جامعه بیشتر شود در درست شدن اوضاع اثر بیشتری دارد تا اینکه کسی در جای دیگری کتاب بنویسد. این در فضا بودن بعلاوه موجب میشود جامعه ای که قرار است تاثیر مثبتی بپذیرد توسط شخص اثرگذار مستقیماً لمس شود.
از طرفی من فکر میکنم رفتن همیشه بد نیست. اما اگر در پیروی از یک موج عظیم مهاجرتی باشد که ما شاهدش بودیم مثل هر کاری که بصورت موجی افراد را همراه خود ببرد خوب نیست.
من فکر میکنم موج ایجاد شده (موج را منظور هم هست نه عزیزانی که با هدف و نگاه روشن رفته اند) اغلب برای یک تجربه جدید، عدم تحمل دشواریهای فعلی کشورشان و در اولویت نبودن مسئله تغییر و تاثیر میروند.
مسلما من دوست دارم افرادی مثل کاوه معلمم باشند و دوست دارم تعداد ادمهای درستکار و با تحمل و ورزیده در کشورم بیشتر شود و خودمان حداقل فضای دانشگاه و مدارس را به سمت بهتر بهبود بدهیم. زیرا به عینه میبینم که صلب بودن فضای داشنگاه در برخی موارد تحت تاثیر کوته بینی و تنگ نظریهای شخصی همین اساتید خودمان است که از متن جامعه هستند.
بازتاب: تداومِ رضایت از ماندن در ایران | | نسخهی قابلِ انتشار
مگر مسئولیتپذیری در قبال جامعه همان رسالت اجتماعی نیست؟
یک چیز این نوشته برام گنگه. سی و یکسالگی رفتین، سی و هشتسالگی دکتری گرفتین و حالا چهل و هشت ساله اید (طبق ویکیپدیا) که بیش از دو ساله برگشتهاید. یعنی سی و هشت تا مثلن چهل و پنج سالگی هنوز اونجا بودید. این کمی حرفهای نوشتهتون رو برام مخدوش میکنه.
احتمالاً به تاریخِ بالای نوشته توجه نکردهاید (تاریخِ کامنتها هم گویا است).