کمی عمیق‌تر: غلط‌های (کشف‌شده‌ی) چاپِ اول

در چاپِ اولِ کتابِ ریاضیِ دبیرستانیِ من چندین غلطِ چاپی هست که قرار است در چاپِ بعدی (که هنوز نمی‌دانم کِی خواهد بود) اصلاح شوند. آنچه از حسِ بدِ تعددِ غلط‌ها کمی کم می‌کند این است که، شاید با یگانه استثناءِ موردِ صفحه‌ی ۵۹، هیچ‌کدام را گمراه‌کننده نمی‌یابم.

 

  • صفحه‌ی ۸، جدول، عددِ پایینِ سمتِ راستجداکننده از قلم افتاده است.

  • صفحه‌ی ۱۳، سطرِ ۸فرمولِ درست این است:m2 = 2n2.

  • صفحه‌ی ۱۴، سطرهای سوم و چهارمآخرین توان‌ها باید و باشند.

  • صفحه‌ی ۱۶، سطرِ هفتم از پایینبه‌جای ’0.3‘ باید ’o.30‘ باشد، یا یک خطِ افقی روی صفر.

  • صفحه‌ ۱۸، چهارمین برابرییک ’b ‘ در سمتِ چپِ نشانه‌ی برابری جا افتاده است.

  • صفحه‌ی ۲۰، از پایین سطرهای سوم و هفتمبه‌جای ’m‘ باید ’n‘ بیاید.

  • صفحه‌ی ۲۹، سطرِ چهارم از پاییندومین ’تولد‘ باید حذف شود.

  • صفحه‌ی ۳۱، سطرِ پنجمفاصله‌ در ’تست بازانه‘ حذف شود.

  • صفحه‌ی ۳۲، سطرِ اولواژه‌ی ’عددی‘ زاید است.

  • صفحه‌ی ۳۲، سطرِ ششم: در ’0.9‘ باید روی رقمِ 9 یک خطِ افقی باشد.

  • صفحه‌ی ۳۷، سطرِ ششم از پایینخطِ افقی باید برود روی ’3‘ی سمتِ راستِ تساوی.

  • صفحه‌ی ۴۰، (ث): 0 نیز باید در اجتماع باشد.

  • صفحه‌ی ۴۷، سطرِ ۹علامتِ درصد زاید است.

  • صفحه‌ی ۴۹، سطرِ آخرِ متندستورِ سازنده‌ی دنباله‌ی v این استمنهای پنج به توانِ n.

  • صفحه‌ی ۵۳، تعریفبه‌جای ’حقیقیِ‘ باید این باشد: ’حقیقیِ مثبتِ‘.

  • صفحه‌ی ۵۹، سطرِ اولِ زیرنویس: ’صعودی‘ باید این باشد: ’صعودیِ مشخص‘.

  • صفحه‌های ۶۱ و ۶۲ و ۶۷شماره‌های تُک ریزتر از معمول‌اند.

  • صفحه‌ی ۶۳، سطرِ سوم از پایینسه حرفِ ’b‘ در سمتِ راستِ نشانه‌ی برابری تبدیل بشوند به ’a‘.

  • صفحه‌ی ۶۵، سطرِ دوم از پایین: ’2n + 1‘ باید تبدیل بشود به ’n + 1‘.

  • صفحه‌ی ۷۹، زیرنویسبه‌جای ’(4,8)‘ باید’(3,8)‘ باشد، و در سطرِ بعدش هم ’و 2‘ زاید است.

بیانیه

نپذیرفتنِ جایزه‌ی کتابِ سالِ جمهوری اسلامی ایران

 

ترجمه‌ی من از جستاری در خصوصِ فاهمه‌ی بشریِ جان لاک را یکی از برندگانِ جایزه‌ی کتابِ سالِ جمهوری اسلامی ایران در بخشِ فلسفه و روانشناسی اعلام کرده‌اند. در مراسمِ اهدای جایزه شرکت نکردم، و جایزه را نمی‌پذیرم. چند هفته پیش از طرفِ مسؤولانِ جایزه به من گفته بودند مراسمی با حضورِ رئیس‌جمهور و وزیرِ فرهنگ و ارشاد اسلامی برگزار خواهد شد.

برخی از برندگانِ سال‌های گذشته‌ی جایزه دوست یا استادِ من بوده‌اند و هستند، و اینکه جایزه را پذیرفته‌اند به هیچ روی از قدرشان نمی‌کاهد: اصولاً پذیرفتنِ جایزه یا صله را فی‌نفسه بد نمی‌دانم—خواه از حکومتِ پهلوی باشد یا از صداوسیما، یا حتی از ایران‌اینترنشنال و وزارتِ خارجه‌ی امریکا. به تصمیمِ‌ شخصیِ خودم این جایزه‌ی خاص را نمی‌پذیرم تا به شکلی رساتر از قبل اعتراض کنم به روالِ بسیار شایع و کاملاً غیرعقلانی و احتمالاً غیرقانونیِ سانسور، سانسوری که یکی از متولیانِ اصلی‌اش وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است.

اینکه ترجمه‌ی کتابِ لاک به هیچ شکلی مشمولِ سانسورِ مستقیمِ حکومتی نشده است مرا از دیدنِ سیطره‌ی مهیبِ سانسور در امرِ نشر بازنمی‌دارد، علی‌الخصوص که در یک‌ونیم سالِ اخیر خودم در مؤسسه‌ی انتشاراتیِ غیرحکومتی‌ای کار می‌کنم. و آنچه اینجا در نظر دارم سانسورِ آثارِ ادبی و تاریخی نیست (گرچه با سانسورِ اینها نیز اصولاً و به‌شدّت مخالف‌ام)، بلکه سانسور در آثارِ فلسفی را در نظر دارم. مسؤولانِ ممیّزی، گماشته‌ی وزارتِ فرهنگ و ارشاد اسلامی، متنکّراً و بی‌ آنکه ملزم به اقامه‌ی هیچ دلیلِ عقل‌پسند یا قانونی‌ای باشند، دستورِ حذفِ عبارات و جملات را صادر می‌کنند. و گاه دستور می‌دهند به چیزی که شاید بدتر از حذف باشد: انتشار را منوط می‌کنند به اینکه مترجم یا ناشر در زیرنویس بگوید که مؤلف دارد اشتباه می‌کند یا اصلاً در گمراهیِ آشکار است. کتابخوانانِ ایرانی مواردی نیز سراغ دارند که مترجم یا ناشر در ابتدای ترجمه‌ی کتابی در یادداشتی توضیح داده است که آنچه در کتاب آمده غلط و حاکی از ناآگاهیِ نویسنده است! قاعدتاً روشن است که بعضی از مضحک‌ترین مواردْ محصولِ خودسانسوری است—ولی این نیز قاعدتاً روشن است که این خودسانسوری‌ها بسی کمرنگ‌تر و کم‌شمارتر می‌بودند اگر که مترجمان یا ناشران مسبوق نبودند به خاطراتِ اول‌شخص یا گزارش‌هایی معتبر از سانسورهای بسیار نامعقولِ دولتی. و خودسانسوری عمیق‌تر هم می‌رود:‌ بسا که مترجمِ بالقوّه‌ای اصلاً سراغِ اثری نرود، بسا که مؤلفِ مستعدی اصلاً ایده‌اش را ننویسد از بیمِ ممیّزی.

البته که می‌توان بحث کرد در تأثیرِ مخرّبِ سانسور بر تضاربِ آراء و بر گسترشِ فرهنگ و تفکر؛ اما در اینجا موضوعِ اصلیِ اعتراضِ من نقضِ حقوقِ شهروندیِ مترجمان و مؤلفان و ناشران است. من شخصاً مترجمِ پرکاری نبوده‌ام و به‌علاوه، غیر از کتابی کوچک، آنچه در فلسفه ترجمه کرده‌ام از آثارِ کلاسیک بوده‌ است و گویا برخی ممیّزانِ وزارتِ فرهنگ و ارشاد اسلامی هنوز شرم/واهمه دارند که در موردِ آثارِ کلاسیکِ قرن‌های گذشته، یا در بحث‌های خالصِ فلسفه‌ی زبان، امرونهی کنند، و گمان می‌کنم به این سبب باشد که صابونِ شوخِ سانسورِ مستقیمِ دولتی هنوز در فلسفه‌ به تن‌ام نخورده است. اما بسیاری کسان دیده‌ام که غمگین و افسرده شده‌اند از شدّتِ سانسورِ نامعقول در موردِ آثاری امروزی که در فلسفه‌ ترجمه کرده‌اند، و بعضاً بالکل از خیرِ انتشار گذشته‌اند (و بطریقِ اولیٰ امکانِ دیده‌شدن و برنده‌شدن در جایزه‌ای را از دست داده‌اند که از بیت‌المال تأمین می‌شود). وقت و انرژی صرف کرده‌اند، و نتیجه‌ی کارشان مخدوش یا حتی معدوم شده است. روان‌شان آسیب دیده، معاش‌شان مختل شده.

من معتقدم که اصولاً انتشارِ‌ کتاب و مجله نباید نیاز به مجوّزِ حکومت داشته باشد—الزام به عرضه‌ی پیش‌ازانتشارِ اثر به دولت را ناعادلانه و نامعقول می‌یابم، حتی اگر فرض کنیم که قانونِ روشن و صریحی در موردش وجود داشته باشد که به طرزی دمکراتیک تصویب شده باشد. از مخالفتِ اصولی در موردِ نیاز به مجوّزِ رسمیِ انتشار که بگذریم، به‌نظر می‌رسد که بر رفتارِ ممیّزانِ وزارتِ فرهنگ و ارشاد اسلامی هیچ ضابطه‌ی مدوّنی حاکم نیست. ممیّزِ‌ محترم برنمی‌تابد که در ترجمه‌ای این‌طور آمده باشد [نقل به مضمون] که هرچه علمِ تجربی جلوتر بیاید خرافه عقب‌تر می‌رود، و حتی خواسته‌اش تأمین نمی‌شود وقتی که، در متنِ به‌اصطلاح اصلاح‌شده، مترجم در ابتدای پاراگراف تصریح کند که آنچه در پی می‌آید شرحی است از آراءِ فلان فیلسوفِ قرنِ نوزدهم. ممیّزِ محترم دستور می‌دهد که جمله‌ها حذف شوند یا دستور می‌دهد که زیرنویسی برائت‌جویانه اضافه بشود. (اگر عملاً‌ در کارِ نشر نبوده باشید شاید باور نکنید که مثالْ ساختگی نیست.) و گویا وزارتِ فرهنگ و ارشاد اسلامی در سال‌های اخیر به این هم رضایت نمی‌دهد که ناشر به خواننده اطلاع بدهد که چیزی حذف شده است: حذفیات باید بی‌سروصدا باشند و نهایتاً به نامِ ناشر یا مترجم تمام شوند… . اصلِ ایده‌ی سانسور را معقول نمی‌یابم، و نحوه‌ی اجرایش را نیز ظلمی مضاعف می‌بینم—رفتارِ ممیّز را نمی‌شود پیش‌بینی کرد تا آسیب و زیان را کمینه کرد. اینها تازه در موردِ متونِ فلسفی است؛ در ادبیات و بعضی حوزه‌های دیگر وضعیت اسفناک‌تر از این است—اما من صاحبِ‌ شترانِ خودم هستم.

دو نکته‌ی پایانی. اول اینکه اگر به این اعتراضِ من توجهی بشود می‌شود انتظار داشت که بعضی جرایدِ حکومتیْ صرفِ امکانِ بیانِ چنین اعتراض‌هایی را حاکی از وجودِ آزادیِ بیان قلمداد کنند! روشن است که چنان ردّیه‌ای بی‌پایه است: بحثِ من سانسورِ کتابِ  چاپی است،‌ نه انتشارِ بیانیه در فضای مجازی—که این هم فضایی است که شاید دور نباشد که سراسر ”صیانت“ بشود. دودیگر اینکه اقبال به این ترجمه‌ی اثرِ لاک تا حدِ زیادی مدیونِ زیباییِ کم‌نظیرِ ظاهری‌اش است—از حروفچینی و صفحه‌آرایی و طراحیِ قلم تا صحافی و طراحیِ جلد. ممنون‌ام از نشرمرکز بابتِ انواعِ همراهی و پشتیبانیِ مالی و فنّی در این پروژه‌ای که بیش از دو سال کارِ پیوسته صرف‌اش شد.

 

کاوه لاجوردی

بیست‌وچهارمِ اسفندِ هزاروچهارصد.

آیا کنکور ناعادلانه است؟

[یک‌نفس تحریر شد، بدونِ بازخوانی منتشر می‌شود.]

کم پیش می‌آید فرصتی برای تحقیرِ مؤسساتِ کنکوری و دشنام به صاحبان‌شان را از دست بدهم. با این حال، هرگز نگفته‌ام که پذیرشِ دانشجو برای دوره‌ی کارشناسیِ دانشگاه‌ها از طریقِ کنکورِ سراسری کاری است ناعادلانه. نه‌فقط این را اظهار نکرده‌ام، بلکه معتقد هم نیستم که صادق است. حتی متمایل‌ترم به اینکه گمان کنم کاذب است. تا وقتی ظرفیتِ رشته‌های پرطرفدار در دانشگاه‌های پرطرفدار کمتر از تعدادِ متقاضیان است، از امتحانی از جنسِ کنکورِ فعلی گزیری نیست—تصور می‌کنم که اینکه امتحانِ چندساعته‌ای متشکل از سؤال‌های چندگزینه‌ای را جایگزین کنیم با چیزی از جنسِ نگاه به سوابقِ تحصیلی، امری است مفسده‌برانگیز (مفسده‌برانگیزتر از روالِ فعلی)، و احتمالاً ناعادلانه.

آیا برگزیدنِ دانشجو از طریقِ کنکور به شکلِ فعلی ناعادلانه است؟‌ یک کارِ شاید لازم برای پرداختن به این سؤال این است که بررسی کنیم که میزانِ ورود به رشته‌های پرطرفدار در دانشگاه‌های پرطرفدار چه نسبتی دارد با میزانِ درآمدِ خانواده‌ی فردِ کنکوردهنده (و با محلِ زندگی‌اش). حتی اگر معلوم شود که دانش‌آموزانِ خانواده‌های ثروتمند بهتر کنکور می‌دهند،این لزوماً نشان نمی‌دهد که بدیلِ بهتری برای کنکور هست—دست‌کم روشن است که خانواده‌های ثروتمند به مدرسه‌های بهتری دسترس دارند. [اصولاً به‌نظرم سؤالِ مربوط و درست این نیست که آیا کنکور عادلانه است یا نه، بلکه این است که آیا روالِ عادلانه‌تری سراغ داریم یا نه. من سراغ ندارم.]

تصور می‌کنم که کسانی که معتقدند کنکور ناعادلانه است (لازم است تکرار کنم که من چنین اعتقادی ندارم؟) بخشی از اعتقادشان مبتنی است بر این فرضِ معقول که دانش‌آموزانِ خانواده‌های ثروتمند دسترسِ‌ بیشتری دارند به کلاسِ کنکور و معلمِ کنکور. چیزی که من در آن تردیدِ جدّی دارم این است که کلاسِ کنکور فی‌الواقع سهمِ مهمی در موفقیت در کنکور داشته باشد. روشن است که مدرسه‌ها و خانواده‌ها نوعاً مقهورِ تبلیغاتِ مستهجنِ این کلاس‌ها هستند و از سـال‌هـا پیش از سالِ کنکورْ دانش‌آموزان را می‌برند زیرِ سیطره‌ی تست و ”برنامه‌ریزی“ و ”مشاوره“، که یک نتیجه‌‌اش ژرفاگریزی و شتاب‌زدگی‌ است؛ اما جدّاً شک دارم که این کارها برای موفقیت در کنکور لازم باشد. اینکه شرکت در کلاسِ کنکور برای موفقیت لازم است به‌نظرم امری است مشکوک و رواج‌اش—تا هر حدی که رایج است—احتمالاً عمدتاً نتیجه‌ی تبلیغاتِ خودِ صاحبانِ بنگاه‌های کوچک و بزرگِ کنکوری است. کاش آماری داشتیم از بستگیِ رتبه‌ی کنکور با هزینه‌ی صرف‌شده برای کلاسِ کنکور. کاش می‌شد تأثیرِ کلاس‌‌های کنکور در موفقیت در کنکور را بیازماییم.

[من شخصاً یک بار به‌جدّ (و لابد متوهّمانه و از سرِ خودشیفتگی) به این فکر کرده بودم که مسابقه‌ای ترتیب بدهیم بینِ خودم و یک معلمِ کنکور در هر رشته‌ای: عملاً در کنکور شرکت کنیم و ببینیم چه کسی بهتر امتحان می‌دهد—او با انبانِ فرمول‌ها و با تشبّث به تکنیک‌های تست‌زنانه‌اش، من با مطالعه‌ی کتاب‌های درسیِ آموزش‌وپرورش و آزمون‌های سال‌های قبل (و نه توده‌‌های تست‌های بنگاه‌‌ها). البته که پارامترها زیاد است.]

در زیرنویسِ پاراگرافی که از پیشگفتارِ کتابِ کوچک‌ام در همین وبلاگ آورده‌ام در کمتر از ۲۰۰ کلمه نظرم را درباره‌ی کنکور و کلاس‌های کنکور گفته‌ام. و البته که متأسفانه، و شاید در نتیجه‌ی فضای شتابزده‌ی کنکوری، حتی برای برخی دانشگاه‌رفته‌‌های ما هم دویست کلمه زیاد است.

خلاصه اینکه به‌نظرم:

اولاً کنکور این بدیِ بزرگ را دارد که قدرتی داده است به بنگاه‌های کنکوری و فضا را شتابزده و پراضطراب کرده است و فشارِ روانیِ زیادی به دانش‌آموزان و خانواده‌هایشان می‌آورد. ثانیاً برای پذیرشِ دانشجوی کارشناسی در بعضی رشته‌ها راهی بهتر از کنکور سراغ ندارم (ولی خوشبختانه در بسیاری از رشته‌ها ورود به دانشگاه‌‌ها آسان شده است). ثالثاً من معتقدم نیستم که راهی وجود دارد که عادلانه‌تر از کنکور باشد، و بالاخص معتقدم که یک استدلالِ خاص برای ناعادلانه‌بودنِ کنکور (استدلالِ مبتنی بر هزینه‌ی کلاس و معلم) سست است. رابعاً آنچه بر ضدش هستم کنکور نیست، بلکه مقهورشدن در مقابلِ مؤسساتِ کنکوری است و تعطیل‌کردنِ تعمق بر اثرِ تبلیغاتِ‌ مشمئزکننده‌شان.

 

نسبتِ من با انگلیسی‌پرانی

دوستِ‌ عزیزی پرسید که، وقتِ صحبت به فارسی، چه فرقی هست بینِ انگلیسی‌پرانی و عربی‌پرانی—و نکته‌ی سؤال این بود که (با کمی ملایم‌سازی در گزارشِ من) انگلیسی‌پرانی را خوش نمی‌دارم ولی با عربی‌پرانی مشکلی ندارم. سعی می‌کنم بنویسم تا موضوع برای خودم روشن‌تر بشود. من سوادِ زبانی-ادبی-جامعه‌شناختیِ این بحث را ندارم و صرفاً سعی می‌کنم که، در مقامِ آماتورِ علاقه‌مند، بفهمم که در ذهنِ خودم چه می‌گذرد. شاید نتیجه‌ی تحلیل باعثِ شرمندگیِ خودم باشد.

مقدمتاً، این‌طور به‌نظرم می‌رسد که بخشی از آنچه دوستِ من عربی‌پرانی تلقی می‌کند فی‌الواقع استفاده از بخش‌هایی از همین زبانِ فارسیِ خودمان است—یکی‌اش همین واژه‌ی ’فی‌الواقع‘ که پیشتر در همین جمله آمد. (اگر کسی معتقد است که واژه‌هایی که تا اینجای این نوشته‌ی وبلاگی آمده واژه‌های فارسی نیستند و نمونه‌هایی‌اند از کاربردِ بجا یا نابجای واژه‌های خارجی، در این صورت چیزِ‌ زیادی نمی‌توانم بگویم جز اینکه دعوت کنم به مطالعه‌ی ایده‌های سره‌نویسانه در فارسی و در انگلیسی.) این را مقایسه کنید با مثال‌هایی که از انگلیسی‌پرانی در فارسیِ امروز در نظر دارید. و البته که می‌پذیرم که آنچه امروز با ملاکی معقول—هرچه که هست—جزوِ فارسی محسوب نمی‌شود شاید که ده یا بیست سالِ دیگر بشود. پس می‌خواهم بگویم که خیلی از چیزهایی که دوستِ من مصداقِ عربی‌پرانی می‌داند شاید از نظرِ من این‌طور نباشد. با این تحلیل، با توجه به اینکه اصولاً عربی‌پرانی—به معنیِ موردِ نظرِ خودم—کم می‌بینم، بیشترِ سعی‌ام متمرکز خواهد بود بر اینکه چرا انگلیسی‌پرانی را دوست ندارم. و مثال‌هایی از آنچه من مصداقِ عربی‌پرانی می‌دانم؟ اینها: ’بناءاً علي هذا‘،  ’متمحّض‘.

۱. این‌طور به‌نظرم می‌رسد که بخشی از ناخوش‌داشتن‌ام انگلیسی‌پرانی را ناشی از این است که، درست یا غلط، تصویری دارم از طبقه‌‌ای که انگلیسی‌پران متعلق به آن است. در خیلی از موارد این‌طور به‌نظرم می‌رسد که انگلیسی‌پرانی حاکی است از نوعی مقهورشدگی یا میلی تراش‌نخورده برای خودنمایی. وقتی کسی بعد از سفری دوماهه به ترکیه شروع می‌کند به انگلیسی‌پرانی در مفاهیمِ عادیِ روزمره، یا در ترمِ دومِ کلاسِ زبانِ انگلیسی چنین می‌کند، احساسِ خوبی ندارم و بوی تازه‌به‌دوران‌رسیدگی می‌شنوم اگر گمان نکنم که دارد شوخی می‌کند. 

۲. از مفاهیمِ خیلی دم‌دستی که بگذریم، گاهی این‌طور به‌نظرم می‌رسد که شخصِ انگلیسی‌پران واقعاً از معنای اصطلاحی که می‌پرانَد خبر ندارد. گزارشِ یک مثال‌اش را می‌شود در این توئیت دید. در مقابل، احساس‌ام این است که کسی که عربی‌پرانی می‌کند نوعاً می‌داند دارد چه می‌گوید. احساس می‌کنم که عربی‌پرانی در فارسی چیزی است کمابیش شبیه به لاتین‌پرانی در انگلیسی.

۳. آن انگلیسی‌پرانی‌ای که دوست ندارم مستظهر نیست [’مستظهر‘؟ نمونه‌ای از عربی‌پرانی؟] به مرتبه‌ی نسبتاً بالایی از دانشِ مفهومی و زبانی. شاهدش اینکه وقتی با استادم در جمعی دوستانه حرف می‌زنم، بسا که جمله‌های کاملی را به انگلیسی بگوید و این برایم آزاردهنده نیست (و این استاد البته که در کلاس‌هایش هرگز انگلیسی‌پرانی نمی‌کند). نیز اگر با کسی حرف می‌زنم که چندین سال در جامعه‌ای انگلیسی‌زبان زندگی کرده و احساس می‌کنم که واژه‌ها یا جمله‌های انگلیسی‌اش به‌طورِ طبیعی گفته می‌شوند.

۳. بعضی مواردِ انگلیسی‌پرانی ناظرند به مفاهیمی بسیار ابتدایی و کاملاً روزمره، و باورش برایم سخت است که نوآموزِ انگلیسی اینها را در سیاقِ فارسی طبیعتاً این‌طور بگوید—آنچه در نظر دارم چیزی است از این نوع که شخص می‌گوید که دارد این را ’کانسیدر‘ می‌کند که ’موو کند‘ به جایی دیگر، یا شکایت می‌کند که یک ’بیلِ‘ بزرگ دارد که باید ’پِی کُند‘.

۴. چیزِ‌دیگری که در انگلیسی‌پرانیِ مکتوب آزارم می‌دهد شکلِ واژه‌ها به خطِ فارسی است. 

اینها تأملاتِ ابتداییِ من است در حالِ خودم. امیدوارم که دور باشم از اینکه سبک و سلیقه‌ی خودم را به کسی تحمیل کنم.

ارقام در نوشتارهای فنّیِ فارسی

ترجیحِ من این است که جز در مواردی مثلِ شماره‌ی صفحه و شماره‌ی فصل و سال، در نوشتنِ متن‌های فارسیْ ارقامِ به‌اصطلاح انگلیسی یا باختری را به‌کار بگیرم. در اینجا سعی می‌کنم دلیل‌هایم را توضیح بدهم.

مقدمتاً، چندان روشن نیست که این ارقام را باید چه بنامیم. منظورم از جمله‌ی اولِ این مطلبِ وبلاگی این است که ترجیح‌ام استفاده از ارقامی است که در این نمایشِ این عددِ ده‌رقمی به‌کار رفته‌اند:

9876543210

و نه آنهایی که در نمایشِ این‌یکی به‌کار رفته‌اند:

 ۹۸۷۶۵۴۳۲۱۰

—و البته که هر کدام از این دو گروه را با نام‌های مختلفی می‌نامند،‌ و شاید همه ندانند که رقم‌های گروهِ اول را در انگلیسی arabic می‌نامند.

ملاحظاتِ من از این قرار است. (ملاحظه‌ای دیگر برای ترجیحِ ارقامِ به‌اصطلاح انگلیسی بر ارقامِ به‌اصطلاح فارسی را بیش از پنجاه سال پیش غلامحسین مصاحب اقامه کرده است در بخشِ ۳.۲ی مقدمه‌ی فنّیِ آنالیزِ ریاضی.)

الف. اولاً به‌نظرم صحبت از فارسی و انگلیسی چندان موجّه نیست، چرا که همه‌ی اینها پرورده‌ی تمدّنِ عربی-اسلامی هستند الّا اینکه رقم‌های گروهِ دوم در شرقِ این امپراطوری به این صورت درآمده‌اند و گروهِ اول در غرب‌اش. شاید عجیب نباشد که مثلاً در مراکش سنگِ قبری هزارساله بیابیم که با رقم‌های گروهِ اول عددی روی آن حک شده باشد.

ب. به فرضِ اینکه ارقامِ به‌اصطلاح فارسی را فارسی یا ایرانی بدانیم، به‌نظرِ من غریب است که x و y را در نوشته‌‌های علمی و مهندسی‌مان به‌کار ببریم اما دغدغه‌ی 2 و 3 داشته باشیم.

ج. علی‌رغمِ توسعه‌ی نسخه‌های مختلفِ فارسیِ ابزارهای ریاضی‌نویسی (مثلِ نسخه‌های مختلفِ فارسیِ TeX)، همچنان فرمول‌ها، به‌ویژه اگر از حدی پیچیده‌تر باشند، با ارقامِ به‌اصطلاح انگلیسی بسیار چشم‌نوازترند.

د. در اندیس‌ها و توان‌ها، به هیچ وجه اتفاقِ نادری نیست که صفرِ به‌اصطلاح فارسی دیده نشود یا به شکلِ نقطه دیده شود. به‌علاوه، اتفاقِ نادری نیست که فرقِ رقم‌های ۲ و ۳ به چشم نیاید.

 

سیصدونودوسه

[یک‌نفس تحریر شد بی بازخوانی—یا، فی‌الواقع، فقط با بازخوانی‌ای سریع برای اطمینان از قابل‌انتشاربودن. غرضْ بهترکردنِ حالِ خود بود. جدی نگیرید.]

 

می‌فرماید، غزل:

 

۱. من‌ام که شهره‌ی شهرم به عشق‌ورزیدن / من‌ام که دیده نیالوده‌ام به بددیدن

۲. وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقتِ ما کافری است رنجیدن

۳. به پیرِ میکده گفتم که چیست راهِ نجات / بخواست جامِ می و گفت عیب‌پوشیدن

۴. مرادِ دل ز تماشای باغِ عالم چیست / به دستِ مردمِ چشم از رخِ تو گل‌چیدن

۵. به می‌پرستی از آن نقشِ خود زدم بر آب / که تا خراب کنم نقشِ‌خودپرستیدن

۶. به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثق‌ام ور نه / کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن

۷. عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس / که وعظِ بی‌عملان واجب است نشنیدن

۸. ز خطِ یار بیاموز مهر با رخِ خوب / که گردِ عارضِ خوبان خوش است گردیدن

۹. مبوس جز لبِ ساقی و جامِ می حافظ / که دستِ زهدفروشان خطا است بوسیدن.

 

۱. من‌ام که شهره‌ی شهرم به عشق‌ورزیدن / من‌ام که دیده نیالوده‌ام به بددیدن. خواجه شاید منظورش را به بهترین شکل نگفته باشد. آیا منظورش این است که من [یعنی خواجه، و نه این وبلاگ‌نویس] اولاً یگانه کسی هستم که شهره‌ی شهر هستم به عشق‌ورزیدن و ثانیاً یگانه کسی هستم که دیده نیالوده‌ام به بددیدن؟ توجه داریم که فرق است بینِ ’من‌ام که شهره‌ی شهرم به عشق‌ورزیدن‘ و ’من شهره‌ی شهرم به عشق‌ورزیدن‘—به‌گوشِ من، اولی افاده‌ی انحصار می‌کند و دومی نمی‌کند.

 این به‌نظرم کمی عجیب است—فارغ از صدقِ مدعای خواجه، غریب است که فقط همین یک نفر شهره‌ی شهر بوده باشد به عشق‌ورزیدن. حدس می‌زنم که قصدِ خواجه این بوده باشد که ادعا کند که او، حافظ، یگانه کسی است که اولاً شهره‌ی شهر است به عشق‌ورزیدن و ثانیاً و در عینِ حال دیده نیالوده است به بددیدن. جای سور مهم است. اولاً بیش از یک نفر هست که فارغ‌التحصیلِ شریف است و ثانیاً بیش از یک نفر هست که کاپیتانِ تیمِ ملّیِ فوتبالِ مردانِ‌ ایران بوده باشد؛ اما فقط یک نفر هست که اولاً فارغ‌التحصیلِ شریف باشد و ثانیاً کاپیتانِ تیمِ ملّیِ فوتبالِ مردانِ ایران بوده باشد. 

از این منطق‌فروشی‌های دم‌دستی که بگذریم، این وبلاگ‌نویس حدس می‌زند که شاید خواجه اصلاً به‌کلّی دارد چیزِ دیگری می‌گوید و اولین کلمه‌ی غزل را نباید به معنای من هستم که فهمید بلکه—چونان حدسی بی‌پشتوانه عرض می‌کنم—شاید خواجه دارد به لهجه‌ی امروزیِ تهران می‌گوید من هم. تصور کنید: در مجلسی دوستان جمع‌اند و پیرِ جمع جایزه‌ای می‌دهد به حاجی قوام به پاسِ اینکه شهره‌ی شهر است به عشق‌ورزیدن و دیده نیالوده است به بددیدن. خواجه اعتراض می‌کند و می‌گوید اگر به این چیزها باشد، خواجه هم مستحقِ جایزه است—من هم شهره‌ی شهرم به عشق‌ورزیدن، من هم دیده نیالوده‌ام به بددیدن. برویم سراغِ بیتِ دوم.

 

۲. وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقتِ ما کافری است رنجیدن. عرضِ من این است که ربطی بینِ‌ دو مصراع نمی‌بینم. البته که بی‌ربطیِ قسمت‌های مختلفِ‌ غزلی واحد به همدیگر از مشخصه‌های شناخته‌شده‌ی سبکِ خواجه است؛ اما در اینجا با بیتی واحد مواجه هستیم که ظاهرش (به گواهیِ ’که‘ی اولِ مصراعِ دوم) این است که مصرعِ دوم در بیانِ دلیلِ چیزی است که در مصراعِ اول بیان شده. عرض می‌کنم که اولاً به‌نظرم غریب است که رنجیدن در حکمِ کافری باشد چرا که رنجیدن را من نوعی انفعال می‌بینم. و ثانیاً به فرض که معقول باشد که رنجیدنْ کافری باشد، این چگونه توجیه می‌کند که حافظ و هم‌مسلکان‌اش وفا کنند و ملامت کشند و خوش باشند؟ باز این حالتِ خوش‌بودن را کمابیش نوعی انفعال می‌بینم و کاری به آن ندارم؛ اما وفاکردن و ملامت کشیدن ربطی به کافری‌بودنِ رنجیدن ندارد:‌ می‌شود شخص برنجد، و در عینِ حال وفا هم بکند و ملامت هم بکشد. به‌نظرم خواجه می‌بایست صحبت کند از نشان‌ندادنِ رنجیدگی.

 

۳. به پیرِ میکده گفتم که چیست راهِ نجات / بخواست جامِ می و گفت عیب‌پوشیدن. عرض می‌کنم که این تصویر را سینمایی می‌بینم و دوست دارم. دیده‌اید که از کسی (که شاید ژست‌های متفکرانه هم داشته باشد) چیزی می‌پرسید و او پیش از پاسخ‌دادن پُکِ عمیقی به سیگارش می‌زند و دود را بیرون می‌دهد در حالی که کج به بالا نگاه می‌کند، و بعد جواب می‌دهد؟‌ حالا تصویری که من دادم این است که حافظ از پیرِ میکده پرسیده است که راهِ نجات چیست،‌ پیر ابتدا جرعه‌ای نوشیده است و سپس فرموده است عیب‌پوشیدن. حالا البته کاری به این ندارم که این ’راهِ نجات‘ [که به گوشِ من معرفه است، یعنی یگانه راهِ نجات و نه یکی از راه‌های نجات] راهِ نجاتِ کیست. نقشِ قافیه در فرمایشِ پیر را هم لحاظ نمی‌کنم و بحثی در این نمی‌کنم که قافیه اگر طورِ دیگری بود احتمالاً خواجه پندِ دیگری را گزارش می‌کرد. 

 

۴. عرضی نیست. انصافاً قشنگ است.

 

۵. عرضی نیست.

 

۶. به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثق‌ام ور نه / کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن. ظاهراً در مصراعِ اول می‌فرماید که خیال‌اش راحت است از بابتِ مرحمتِ زلفِ مخاطب. چه خوب: تصورِ من، بدونِ اینکه آماری داشته باشم، این است که زیاد پیش نمی‌آید که حافظ خیال‌اش راحت باشد که معشوق (یا زلفِ معشوق) لطفی به او دارد. اما مصراعِ دوم برای من غریب است: وقتی کششی از آن سو نباشد کوشش سودی ندارد؟‌ پس کلّاً سعی در دلبری و جلبِ نظر برای چیست؟ می‌پرسند چه سود از کوشیدن؟ عرض می‌کنم: برای اینکه کششی ایجاد شود.

 

۷. عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس / که وعظِ بی‌عملان واجب است نشنیدن. قاعدتاً خواجه دارد از وعظِ مشخصی حرف می‌زند با این محتوا که به میکده مرَوید. لابد برای خواجه صِرفِ محتوای وعظ مهم نبوده و حالاتِ واعظ بسیار مهم بوده در حدی که اگر واعظ را بی‌عمل می‌دانسته اصلاً گوش نمی‌کرده که چه می‌گوید. و حتی شدیدتر: به‌نظر می‌رسد که واجب می‌دانسته گوش نکند. و این ’نشنیدن‘ هم جورِ بامزه‌ای به‌کار رفته: گویی وقتی خواجه می‌گوید وعظِ فلانی را نشنویم مرادش این است که بشنویم و خلاف‌اش عمل کنیم.

 

۸. عرضی نیست.

 

۹. مبوس جز لبِ ساقی و جامِ می حافظ / که دستِ زهدفروشان خطا است بوسیدن. عرض می‌کنم که من شخصاً با بوسیدنِ جامِ مِی مشکلی ندارم. در موردِ لبِ ساقی ملاحظه‌ای دارم که تفصیل نمی‌دهم و آن اینکه به‌گمان‌ام در تعدادِ معتنابهی از موارد، ساقی‌های موردِ نظرِ خواجه مذکر بوده‌اند و بنده تمایلی ندارم. از اینها که بگذریم، باز مصرعِ دوم بی‌ربطیِ نمایانی دارد به مصراعِ اول، باز علی‌رغمِ ’که‘ی اولِ مصراعِ دوم: از اینکه دستِ زهدفروشان خطا است بوسیدن، نتیجه نمی‌شود که جز لبِ ساقی و جامِ می نبوسیم—مثلاً بوسیدنِ اینها سازگار است با حکمِ‌ مصراعِ دوم: دستِ یار، دستِ پدر، پایه‌ی صندلی.

حزین در اوائلِ تابستانِ ۱۴۰۰

سرحال نبودم. به‌نظرم رسید غذای کافه‌ی محبوب فوراً کمکی می‌کند، که نکرد. زود آمدم بیرون زیرا که جاهای مطبوع هم پر بود. آمدم بیرون. گرما.

یادِ صحبت‌های دیروز افتادم که به مناسبتی بحث کشیده شده بود به حزین لاهیجی، و مانی تعریف کرده بود از کتابِ آقای دکتر محمدرضا شفیعی‌کدکنی، شاعری در هجوم منتقدان. دل‌ام خواست چیزی بخوانم از م. سرشکِ جوان و شفیعی‌کدکنیِ میانسال. از فلسطین رفتم تا جلوی دانشگاه. در خوارزمی کتاب را ندیدم. در آگاه پرسیدم و با کامپیوترشان جست‌وجو کردند و گفتند ندارند. جای دیگری نیز هم. بروم خانه؟ نه: بگذار مروارید را هم امتحان کنم.

آقای جوانِ فروشنده در کامپیوتر نگاه کرد. ”ولی بذارین انبار رو هم ببینم.“ دید و برایم آورد. چاپِ سوم. با همان قیمتِ پانزده‌هزار تومانِ ۱۳۹۰ (و امروز اگر چاپ بشود گمان نمی‌کنم کمتر از شصت‌هزار تومان بشود). آمدم بیرون،‌ و در خیابانِ دانشگاه رفتم به طرفِ جنوب. ساختمانی جلویم سبز شد که می‌شد در سایه‌اش نشست. نشستم و ساعتی کتاب را خواندم و لذت بردم،‌ خیلی.

شفیعی‌کدکنی عاقلانه و بزرگوارانه ماجرای معروفِ انتحال را فقط در سه صفحه در ابتدای کتاب می‌گوید. (در ۱۳۴۰ شفیعی‌کدکنیِ جوان انتحالی بزرگ را افشا می‌کند: شاعری که با غزل‌هایی که منتشر می‌کرد دل‌های مردمان را—و از جمله دل‌های نیما و شهریار را—ربوده بود فی‌الواقع شعرها را ربوده بوده و غزل‌هایی از حزین لاهیجی را یکی‌یکی با تغییرِ تخلّص به اسمِ خود منتشر می‌کرده. شفیعی‌کدکنی در مشهد بعضی از این شعرها را در یک تذکره‌ی عهدِ‌ صفوی و سپس در دیوانِ (قبلاًچاپ‌شده‌ی!) حزین می‌یابد.)

در مقدمه‌ی دهه‌ی ۱۳۷۰ آنچه برای من جالب‌ترین است بحث‌های مربوط به معنی در شعر است و این ایده (صفحه‌های ۲۵ به بعد) که شعرِ خوب معنی ندارد. [تا جمله بد فهمیده نشود: مراد این نیست که عبارتِ ’شعرِ خوب‘ بی‌معنی است یا مفهومِ شعر یا مفهومِ خوبیِ شعر را نمی‌شود تعریف کرد؛ مراد این است که شعرهای خوب فراتر می‌روند از حدودِ معنی‌داری، فاقدِ معنی هستند.] نیز، نویسنده مختصراً بحث می‌کند در اینکه گویا ربطِ معکوسی هست بینِ بروزِ شعرهای طرازِ اول در دوره‌ای و رواجِ نقدِادبیِ طرازِ اول در آن دوره.

و شعرهای حزین؟ هنوز نمی‌دانم—شاید بعداً هم ندانم: هدف‌ام خواندنِ شعرهای سبکِ هندی نبود.

 

گودلِ عوامانه‌شده

  • ارنست نیگل و دیگران، قضیه گودِل، ترجمه‌ی رضا امیررحیمی، نیلوفر، ۱۳۹۳؛ چاپِ دوم، ۱۳۹۹. ۲۷۸ صفحه، ۴۷,۰۰۰ تومان.

 

ارنست نِیگِل و جیمز نیومن در ۱۹۵۶ مقاله‌ای در ساینتیفیک امریکن منتشر کردند در معرفیِ قضایای ناتمامیتِ گودل، و دو سال بعد کتابی درباره‌ی این قضیه‌ها منتشر کردند با عنوانِ اثباتِ گودل. در سالِ  ۲۰۰۱، سال‌ها بعد از مرگِ هر دو نویسنده، ویراستِ جدیدی از این کتاب منتشر شد که ترجمه‌اش بخشِ بزرگی از این مجلّدِ فارسی را تشکیل می‌دهد. تغییراتِ ویراستِ جدید معتنابه نیست، و مترجمِ کتاب قاعدتاً خبر نداشته‌ است که چند دهه پیش محمد اردشیر (که بعدها منطقدانی شد با شهرتی جهانی) کتابِ اصلی را ترجمه کرده بوده است و انتشاراتِ مولیٰ آن ترجمه را در ۱۳۶۴ منتشر کرده است—می‌گویم آقای رضا امیررحیمی که مترجمِ این مجلّدِ متأخر است قاعدتاً از وجودِ ترجمه‌ی قبلی خبر نداشته است، چرا که حدس می‌زنم که اگر خبر داشت به وجودش اشاره‌ای می‌کرد (یا شاید حتی کتاب را ترجمه نمی‌کرد).

در ورق‌زدنِ کتابْ غلطِ عمده‌ای در ترجمه‌ی کتابِ نیگل و نیومن نیافتم،‌ گرچه واژه‌گزینیِ آقای امیررحیمی چند باری متعجب‌ام کرد—مثلِ موردِ بسیار آشنای ’formula‘ که ایشان به‌جای اصطلاحِ کاملاً شناخته‌شده و بسیار رایجِ ’فرمول‘ می‌نویسند ’صورت‌بندی‘، که به‌نظرِ این وبلاگ‌نویس غریب است و می‌تواند به بدفهمی منجر شود از آن رو که، دست‌کم برای این وبلاگ‌نویس، چیزی مثلِ تقریریعنی formulation—را القاء می‌کند (ایشان ’formulation‘  را به ’صورت‌بندی کردن‘ برمی‌گردانند). وقتی مثلاً در صفحه‌ی ۱۷ از ترجمه‌ی فارسی می‌خوانیم صورت‌بندی‌های جالبی می‌دیدم، من این‌طور می‌فهمم که نویسنده می‌گوید که بیان‌ها یا تقریرهای جالبی می‌دیده؛ در حالی که نویسنده دارد می‌گوید که فرمول‌های جالبی می‌دیده. 

چیزی که برای من به‌شدّت جلبِ توجه می‌کند این است که گویا این مجلّدِ فارسی ویرایش نشده، در این حد که کسی با حداقلی از حساسیت نسبت به موضوعاتِ زبانی یک بار متن را پیش از چاپ خوانده باشد و لغزش‌ها را تذکر داده باشد—اگر کسی کتاب را ویرایش کرده بود، آیا می‌شد که مثلاً نامِ کوچکِ آقای Keith Devlin را روی جلد و در داخلِ مجلّد به شکلِ کِیت ببینیم؟ (این اسمِ مردانه تلفظ می‌شود /keeth/.) آیا می‌شد در صفحه‌ی شناسنامه‌ی کتابِ فارسی تاریخِ تولدِ ارنست نیگل (۱۹۰۱) را ببینیم و تاریخِ مرگ‌اش را نه، که قاعدتاً حاکی از این است که نیگل در زمانِ انتشارِ این ترجمه‌ی فارسی هنوز زنده بوده است؟ (نیگل متوفای ۱۹۸۵ است.) یا مثلاً به‌نظرم جالب است که گویا کسی پیش از فرستادنِ ترجمه‌ی فارسی به چاپخانه توجه نکرده است که در دو سطرِ اولِ پیشگفتارِ ویراستِ جدید عبارتِ 

در ماه اوت سال ۱۹۴۵، و پس از یک سال اقامت در ژنو، خانواده‌ام به استنفورد کالیفرنیا بازگشتند. چهارده سالم بود، 

قطعاً غلط است: ویراستارِ متنِ جدیدِ انگلیسی متولدِ ۱۹۴۵ است و در تابستانِ ۱۹۴۵ چهارده‌ساله نبوده و حتی اگر در کمتر از یک‌سالگی علاقه‌مند به منطق و گودل بوده باشد نمی‌توانسته این کتابِ خاص را خریده بوده باشد چرا که کتاب در اواخرِ دهه‌ی ۱۹۵۰ منتشر شده است. متنِ اصلی را اگر دیده باشیم می‌دانیم که در این موضع نوشته‌ است ۱۹۵۹؛ اما اگر هم ندیده باشیم می‌توانیم به‌راحتی بفهمیم که متنِ فارسی غلط است. (شاید بپرسید چرا این وبلاگ‌نویس اسمِ ویراستارِ چاپِ متأخرِ متنِ انگلیسی را نمی‌نویسد. یک دلیل‌اش این است که خیلی برایم روشن نیست چطور بنویسم‌اش، و کتابی که آقای امیررحیمی فراهم کرده است سرگردانی‌ام را کمتر نمی‌کند: روی جلد نوشته‌اند داگلاس آر. هوفستادتر، در صفحه‌ی عنوان نوشته‌اند داگلاس ار. هوفستادتر، در شناسنامه‌ی ناشر داگلاس آر. هافستدر، در صفحه‌ی ۱۷ داگلاس اِر. هوفستادتر.) ویرایشِ حداقلّی‌ای اگر انجام شده بود، آیا می‌شد که اسمِ مؤسسه‌ی واحدی را یک جا (ص. ۳۵) مرکز پژوهش‌های پیشرفته و جای دیگر (ص. ۱۸۳) مرکز تحقیقات پیشرفته بنویسند؟ و—به قولِ خبرنویسانِ صداوسیما— این در حالی است که هر دوی اینها غلط‌اند و در اسمِ مرکزِ مشهورِ مذکور، چنانکه مترجم نیز در صفحه‌ی ۳۵ زیرنویس کرده‌ است، واژه‌ی Study هست که مفرد است، نه جمع. و چون این بسیار. در حضورِ پرتعدادِ این اشکالاتِ ابتدایی، صحبت‌کردن از اشکالاتِ فرمول‌نویسی و رعایت‌نکردنِ استانداردهای چاپِ متنِ ریاضی صحبتی است تجملّی. 

آقای امیررحیمی در ص. ۱۰ نوشته‌اند که ترجمه متن کامل ویراست جدید را در این مجلّد آورده‌اند، که بیانِ غریبی است: نه آیا فرض بر این است که ترجمه‌ها علی‌الاصول ترجمه‌ی متنِ کامل (یا ترجمه‌ی کاملِ متن؟) هستند؟ اما برای من نکته‌ی ناخوشایندترْ این است که سپاسگزاریِ یک‌صفحه‌ایِ مؤلفان را نیاورده‌اند، و از این هم ناخوشایندتر اینکه تقدیم‌نامه‌ی متنِ اصلی را نیز حذف کرده‌اند: کتابِ اصلی تقدیم شده است به برتراند راسل (که تقدیمی است بسیار معنادار، هم از حیثِ ارتباطِ قضیه‌ی گودل با کتابِ راسل و وایتهد و هم از حیثِ ارتباطِ شخصِ گودل و شخصِ راسل)، و مترجمِ فارسیْ کتاب را، با امضای مترجم، متواضعانه تقدیم کرده‌ است به جوان‌هایی که شور منطق، ریاضیات، و نظریه محاسبه را در سر دارند.

تأکید کنم که کتاب کتابِ ساده‌ای است؛ اصولاً کارِ سختی می‌بود که بخش‌هایی از کتاب را غلط ترجمه کنیم، و خوشبختانه مترجمِ فارسی مرتکبِ این کارِ سخت نشده است. اما، در کنارِ این فضیلتِ آشکار، به‌نظرم شواهدی به‌دست داده باشم که کتاب به لحاظِ ویرایش … در اوج نیست، که کوتاهیِ ناشر را نشان می‌دهد. و اگر ویرایش‌نکردنِ متنْ قصور است، دست‌کاری‌کردنِ اثرِ بسیار مشهورِ اشر و رنگی‌سازی‌اش در روی جلد—جلدی که تصویرش را در بالای این مطلبِ وبلاگی مشاهده می‌کنید—به‌نظرِ من تقصیری است فاجعه‌بار.

از اینها که بگذریم و به کارهای خودِ مترجم بپردازیم، مایل‌ام بگویم که نوشته‌های مترجم در این مجلّد بعضاً با سلیقه‌ی من ناسازگارند. این ناسازگاری شاید اهمیتی نداشته باشد و لذا واردِ جزئیات نمی‌شوم و فقط به چیزی اشاره می‌کنم که مترجم در پیشگفتارش نوشته است. نوشته است که گودل،

افزون بر چیزهایی که اثبات کرد، یا به عبارت بهتر چیزهایی را اثبات کرد اثبات‌ناپذیر هستند، با زندگی‌اش امر دیگری را اثبات کرد. این‌که، به‌رغم بیماری‌های شدید جسمی و روحی، انسان‌ها وقتی شوری در سر دارند می‌توانند زندگی پرثمری را پشت سر بگذارند.

نحوه‌ی عبارت‌پردازیِ مترجم به من مربوط نیست (و دقت کرده‌ام که نقل‌ام دقیق باشد)؛ اما آنچه درباره‌ی گودل گفته‌اند یا ظاهراً قصد داشته‌اند القاء کنند شاید بی‌محابا گفته شده باشد. روشن به‌نظر می‌رسد که تصویری که آقای امیررحیمی می‌سازند این است که شخصی، بر رغمِ بیماری‌های شدید، کارهای مهمی کرده است و ما می‌توانیم از این امر درس بگیریم برای زندگی، الخ. اما ملاحظه کنید: کتابِ اصلی درباره‌ی مقاله‌ای است که گودل در ۱۹۳۱—یعنی در بیست‌وپنج‌سالگی—منتشر کرده است؛ آیا تا آن زمان، یعنی حدودِ نیم‌قرن قبل از مرگ‌اش، گودل بیماری‌های شدید داشته است؟ مخصوصاً در موردِ بیماری‌های روانی (یا ”روحی“ به تعبیرِ مترجم)، آیا آقای امیررحیمی شاهدی دارند که گودلِ جوان در زمانی که مشغولِ اکتشافاتی بوده که کتابِ نیگل و نیومن شرح‌شان می‌دهد به این بیماری‌ها مبتلا بوده است؟ در صفحه‌ی ۱۹۰ از مجلّدِ فارسی، در ترجمه‌ی مطالبی از وبگاهِ مؤسسه‌ی مطالعه‌ی عالی، جمله‌هایی هست حاکی از اینکه در کودکی نشانه‌هایی از ”بی‌ثباتی عاطفی“ بروز می‌داده و از هشت‌سالگی بیماری‌هراسی داشته؛ اما اینها را من ناکافی می‌یابم در توجیهِ تصویری که مترجم ساخته یا گمان می‌کنم قصد داشته بسازد. و اگر منظورِ مترجم دوره‌ای است که گودل آشکارا مشکلاتِ حادِ روانی داشته است، آنگاه باید بگویم که منظورِ غریبی دارند چرا که از آن دوره چیزِ زیادی در این مجلّدِ فارسی نیامده، و به‌علاوه در آن دوره دست‌کم بعضی از چیزهایی که گودل نوشته بوده به لحاظِ فنّیِ ریاضی مغلوط‌‌اند (نمونه‌ای را می‌شود در شرحِ سالووی بر مقاله‌ی 1970c در جلدِ سومِ مجموعه‌ی آثارِ گودل دید). توصیه و پند و موعظه شاید خوب باشد؛ اما به‌نظرم بهتر است در بیانِ امورِ تاریخی محتاط‌تر باشیم و از کسی (گودل و دیگران) مایه نگذاریم.

**

نیگل و نیومن هیچ‌کدام منطقدان نبوده‌اند (نیگل از متخصصانِ مهمِ فلسفه‌ی علم بوده)، و غریب نیست که کتابِ اصلی اشکالاتی داشته بوده باشد—مثلاً نگاه کنید به نقدِ فنّیِ فلسفیِ پاتنم در ۱۹۶۰ و نقدِ شدیدِ فنّیِ ریاضیِ جان مایهیل در ۱۹۶۱. [اگر به این نقدها دسترس ندارید می‌توانید به من ئی‌میل بزنید تا برایتان بفرستم، و راست‌اش بررسی نکرده‌ام که در ویراستِ ۲۰۰۱ آیا/چقدر به این مشکلات رسیدگی شده.] کتابِ نیگل و نیومن شاید بیش از شصت سال پیش بهترین کتاب در این موضوع بوده باشد به این دلیلِ ساده که اصولاً کتابی عامه‌پسند در این موضوع در کار نبوده و هرچه بوده فنّی بوده؛ اما اینکه در این ده سالِ اخیر ناشری برای چاپِ اولِ یک ترجمه‌اش وقت و هزینه صرف‌اش کند جای تأمل دارد. و همان‌قدر که نویسندگان متخصصِ منطق نبوده‌اند، به‌نظر می‌رسد آقای امیررحیمی هم متخصصِ منطق نباشند—که عیبی هم نداشت اگر که به ترجمه اکتفا کرده بودند و اظهارنظرِ فنّی نکرده بودند، که متأسفانه کرده‌اند. مثلاً در جایی که در زیرنویسِ ص. ۲۰۱ در معرفیِ تورینگ نوشته‌اند که مقاله‌ی ۱۹۳۶اش

کار ویران کردن برنامه هیلبرت را که گودِل آغاز کرده بود به پایان رساند. م.

که متأسفانه به‌طرزِ بدی غلط و حاکی از بدفهمیِ مقاله‌ی تورینگ است چرا که مقاله‌ی تورینگ درباره‌ی تصمیم‌ناپذیریِ الگوریتمی است و نه تصمیم‌ناپذیریِ اصل‌موضوعی، و لذا ربطی به برنامه‌ی هیلبرت ندارد—حتی اگر پذیرفته باشیم (ترجیحاً با استدلال!) که گودل ابتدائاً ضدیتی با برنامه‌ی هیلبرت داشته است. تفصیل نمی‌دهم.

نکته‌ی دیگرْ متن‌هایی است که مترجم اضافه کرده است، که نوعاً متن‌هایی‌اند دم‌دستی درباره‌ی اینکه زندگیِ گودل چگونه بوده است و همسرش چگونه بوده است و با آینشتاین از چه صحبت می‌کرده‌اند و از این قبیل (مقایسه کنید با آنچه محمد اردشیر در ترجمه‌ی سی‌وچند سال پیش‌اش به متن اضافه کرده بود، که مقاله‌ای است از الفرد تارسکی درباره‌ی نسبتِ برهان و حقیقت). اگر کتابِ نیگل و نیومن تلاشی است برای عامه‌فهم‌کردنِ قضیه‌های گودل، که تلاشی است جدی که نوعاً متخصصان عهده‌دارش می‌شوند، اضافاتِ مترجم که از سایت‌های مختلف و وبلاگ و نیویورکر و جاهای دیگر برداشته‌اند متأسفانه در بهترین حالت کاری است برای عامیانه‌سازی.

و از قضا (؟) در چیزهایی که آقای امیررحیمی در این بخشِ مجلّدِ فارسی آورده‌اند اشکالاتِ ترجمه‌ای و غیرترجمه‌ای بیش از بخشِ اصلیِ کتاب است. مثلاً در زیرنویسِ صفحه‌های ۱۸۵-۱۸۴ که توضیحی پنج-شش‌سطری درباره‌ی فون‌نویمان با امضای مترجم آمده، نامِ فون‌نویمان به خطِ لاتین با غلطِ املایی نوشته شده. مشکلاتِ دیگری هم هست که فقط به یک نمونه‌ اشاره می‌کنم از صفحه‌ی ۱۹۲ [با حفظِ رسم‌الخط و با حذفِ شماره‌ی راجع به زیرنویس بعد از پرانتزِ دوم]:

در سال ۱۹۲۷، وقتی گودِل بیست‌ویک سال داشت، در یک باشگاه شبانه وین به‌نام Der Nachtfalter (شب‌پره) با رقصنده آدل نیمبرسکی (نیه پورکرت) آشنا شد. چون آدِل پیش از آن ازدواج کرده و شش سال بزرگ‌تر از کرت بود، والدین او با ازدواج آنها مخالفت کردند (مادر او ماریان از پدر او ۱۴ سال جوان‌تر بود).

ترجمه اشکالاتی دارد از جمله اینکه، بر خلافِ اصلِ انگلیسی، از خودِ عبارتِ فارسی برنمی‌آید که مرجعِ ’او‘ کورت است یا ادل (این مشکل در اصلِ انگلیسی نیست چون ضمیرهایش جنسیت دارند). مشکلاتِ دیگری هم هست، اما بگذارید فقط به پرانتزِ دوم توجه کنیم. اسمِ آلمانیِ باشگاه را نویسنده‌ی متنِ اصلی در پرانتزِ اول ترجمه کرده است، اما پرانتزِ دوم چیست؟ خب، ادل قبلاً ازدواج کرده بوده است؛ آیا ’پورکرت‘ نام‌خانوادگیِ پیش از ازدواجِ اول‌اش بوده؟ شاید. اما ’نیه‘ چیست؟ آیا ایشان بعد از ازدواج حتی نامِ کوچک‌اش را هم عوض کرده بوده؟ در متنِ فارسی بلافاصله بعد از بسته‌شدنِ پرانتزِ دوم زیرنویسی آمده: 

1. Adele Nimbursky (Née Porkert)

که معلوم می‌کند مسأله چیست. واژه‌ی ’‌née‘ یعنی متولدشده، و این کارِ رایجی در زبانِ انگلیسی است که نام‌خانوادگیِ زمانِ تولد را بعد از این واژه می‌نویسند. ظاهراً مترجمِ فارسیْ این واژه را نه در بیانِ این امر که نام‌خانوادگیِ پیش از ازدواج چه بوده، بلکه نامِ کوچک فهمیده و به خطِ فارسی نوشته ’نیه‘. و حدس می‌زنم علّتِ اینکه ’née‘ که در متنِ اصلی با حرفِ کوچک آمده است را تبدیل کرده‌اند به ’Née‘ با حرفِ بزرگ این باشد که گمان کرده‌اند در متنِ اصلی اشتباهی رخ داده که نامِ کوچک را با حرفِ کوچک نوشته‌اند! بگذریم.

**

اختلافِ نظر هست در این مورد که آیا مترجم اجازه دارد مطالبی به کتابِ اصلی اضافه کند یا نه؛ با این فرض که مجاز است اضافه کند، مایل‌ام بگویم که اتفاقاً چیزی هست که ربطی به  کتابِ نیگل و نیومن دارد و شاید اضافه‌شدن‌اش خالی از لطف نمی‌بود، و آن برخوردِ گودلِ میانسال با ناشر و نویسندگانِ این کتاب است. دست‌کم از زمانِ انتشارِ جلدِ پنجمِ مجموعه‌ی آثارِ گودل و به یمنِ انتشارِ نامه‌های مربوطْ خبر داریم که گودل اجازه نداده ترجمه‌ی مقاله‌ی ۱۹۳۱اش در این کتاب بیاید، انتظار داشته سطر به سطرِ کتاب را پیش از انتشار بخواند و چیزی بدونِ تصویبِ او منتشر نشود، از ناشرِ این کتاب توقعِ مالی داشته در حالی که استادِ مؤسسه‌ی مطالعه‌ی عالیِ پرینستن بوده و کارِ موظفِ تدریس نداشته، و غیره. اگر بنا بوده که کتابی با اضافاتِ مترجم منتشر شود کاش مترجم، که گویا با جلدِ پنجمِ مجموعه‌ی آثار آشنایی دارند (وگرنه شاید مشخصات‌اش را در صفحه‌ی ۲۶۳ نمی‌آوردند)، به‌جای نظرورزی درباره‌ی وضعِ روانیِ گودل در ۱۹۳۱، با ترجمه‌ی این نامه‌ها واقعیاتِ سرد و ناراحت‌کننده‌ای نشان‌مان می‌دادند در این باب که بزرگ‌ترینِ منطقیانِ عالَم می‌تواند انسانِ چندانِ تحسین‌برنگیزی نباشد. 

 

پاراگرافِ اولِ پیشگفتار

 

[کتابی در ریاضیاتِ دبیرستانی نوشته‌ام با عنوانِ کمی عمیق‌تر: مباحثی غیرکنکوری در ریاضیاتِ دبیرستانی. کارهای فنّیِ آماده‌سازی‌اش دارد تمام می‌شود و کتاب شاید همین امسال منتشر شود. این ابتدای پیشگفتارش است. بلد نیستم در اینجا زیرنویس بنویسم.]

 

بسم الله الرحمن الرحیم. اولین باری که معلمِ دبیرستان بودم سـال‌ها پیش بود (در قرنِ بیستم!)، که سه سال ریاضیاتِ سالِ اول و دوم درس دادم. خوش گذشت و چند سالی مشغولِ کارهای دیگری بودم، تا اینکه شش-هفت سال پیش دوباره درس دادم: ریاضیاتِ سال‌های نهم و دهم، به مدّتِ سه سال. در کنارِ همه‌ی خوشی‌هایش، با این واقعیتِ ناخوشایند مواجه شدم که بخشِ بزرگی از برنامه‌های مدرسه تحتِ تأثیرِ روالِ ناسالم و ناکارآمد و مفسده‌برانگیزِ ورود به دانشگاه‌ها و متأثر از کابوسِ کنکور بود. از عربی و انگلیسی و ادبیاتِ فارسی تا زیست‌شناسی و ریاضیات و فیزیک، دانش‌آموزان هر ماه یک بار در همه‌ی درس‌ها در آزمون‌هایی چندگزینه‌ای شرکت می‌کردند و کتاب‌های بنگاه‌های معروفِ کنکور، با آن تبلیغ‌های مشمئزکننده‌ی تلویزیونی‌شان، در کلاس‌ها به‌کار گرفته می‌شد. خوشبختانه مدرسه با من همراهی کرد و دانش‌آموزانِ من در طولِ سالِ تحصیلی در درس‌های ریاضی از آن آزمون‌های چندگزینه‌ای معاف شدند (و حتی شدیدتر: اجازه نداشتند در آن آزمون‌های ریاضی شرکت کنند)؛ اما در ابتدای آشنایی‌ام با دانش‌آموزانِ هر کلاسی لازم بود مدّتی وقت صرف کنم—و نه مدّتِ اندکی—تا این فضای عجله و شتاب و فرار از عمق را از بین ببرم. طول می‌کشید تا به‌روشنی ببینند که این‌طور نیست که هر مسأله‌ای را لازم باشد در سی ثانیه حل کنیم. زمان می‌بُرد تا بتوانیم شروع کنیم به به‌دست‌آوردنِ درکی عمیق‌تر از موضوعات و لذت‌بردن از مباحث. [۱]

 

[۱] اگر درگیرِ تست نشویم چطور می‌توانیم در کنکور موفق بشویم؟ بحث‌اش مفصّل است و من فقط طرحِ کلّیِ جواب را می‌گویم. (۱) قرار نیست همه‌ی ما دانشگاه برویم؛ اگر قصدِ دانشگاه‌رفتن نداریم (مثلاً به این صورت که می‌خواهیم بعد از دبیرستان برویم و به کارِ فنّیِ مولّدی در کارگاه یا مزرعه یا مغازه‌ای مشغول بشویم یا اصلاً در خانه کار کنیم)، آنگاه طبیعتاً لازم هم نخواهیم داشت که کنکور بدهیم. (۲) اگر بختِ این را داشته باشیم که رشته‌ی موردِ علاقه‌مان جزوِ رشته‌های شدیداً پرطرفدار نباشد و خانواده‌‌مان هم ما را در انتخابِ رشته آزاد بگذارد، در این صورت لازم نیست در کنکور رتبه‌ی خیلی خوبی کسب کنیم. (۳) حتی اگر لازم باشد که رتبه‌مان در کنکور رتبه‌ی خیلی خوبی بشود، برای به‌دست‌آوردنِ چنان رتبه‌ای لازم نیست از سه-چهار سال قبل از کنکور مشغولِ تست‌زدن بشویم—اگر گمان می‌کنیم که برای موفقیت در کنکور نیاز به ”مشاور“ و ”برنامه‌ریزی“ و این‌جور چیزها داریم، آنگاه احتمالاً از همین الآن تحتِ تأثیرِ تبلیغاتِ سخیفِ مؤسساتِ کنکوری هستیم.

منشِ بازجویانه

چند وقت پیش بخشی از یک شعرِ یکی از شاعرانِ معاصرِ ایرانی را در توئیتر نقل کردم و ابرازِ ارادتی کردم به شاعرش. امروز پیامی به دست‌ام رسید از کسی که تا حالا ملاقات‌اش نکرده‌ام. (خوشحال‌ام که تا حالا زندان نرفته‌ام؛ اگر رفته بودم، احتیاط می‌کردم و می‌گفتم که شاید بازجوی من بوده و ملاقات کرده‌ایم… .)

نامه‌نویسِ محترم چند سطر از یک شعرِ دیگرِ آن شاعر را نقل کرده است، شعری که تقدیم شده به یکی از حاکمانِ معاصر. این سطرهای نقل‌شده به‌گوشِ من کمابیش لطیف‌اند و شعر هم به‌گوشِ من متوسط است. نامه‌نویسِ محترم بعد از آن چند سطرِ نقل‌شده نوشته است که کسی که آن شعر را به آن حاکم تقدیم کرده،

چرا باید یادش جاودان باشد؟ باور نمی کنم مترجم لاک و هیوم این قدر سقوط کرده باشد! اصلا باور نمی‌ کنم

[نقل با حفظِ شیوه‌ی خط.]

اینکه این شخص اینها را گفته فی‌الواقع اهمیتی برای من ندارد؛ اما به‌نظرم این نحوه‌ی نگاه به موضوعاتْ شایسته‌ی بحث است. (و البته من هم صحبت از جاودان نکرده بودم و صرفاً گفته بودم یادِ شاعر زنده و سبز است.)

۱. بیایید از موضعِ کسی موضوع را ببینیم که آن حاکم را ظالم و بلکه جانی می‌داند. نامه‌نویس آیا مطمئن است که من آن شعرِ متوسط را می‌شناخته‌ام؟ آیا مطمئن است که می‌دانسته‌ام تقدیم شده بوده به حاکمِ وقت؟ از طرفِ دیگر، آیا توجه کرده‌ است که شعر چه زمانی تقدیم شده؟ (شاعر بیست سالی بعد از آن تقدیم زنده بوده.) آیا از منشِ شاعر در ادامه‌ی زندگی‌اش خبر دارد؟ وانگهی، آیا فردوسی شاهنامه‌اش را به سفارشِ محمودِ غزنوی سروده یا به درخواستِ آندره مالرو؟ یا مدایحِ حافظ آیا در ستایشِ نلسن ماندلا بوده؟ 

۲. فرض می‌کنم که معنای عبارتِ مترجمِ لاک و هیوم نقشی در حرفِ نامه‌نویس دارد (و نقش این عبارت صرفاً تثبیتِ مرجعِ خطاب نیست). آیا لاک و هیوم مستقل از حاکمانِ وقت بوده‌اند؟ فرض کنیم بوده باشند؛ آیا کسی که متنی از الف ترجمه می‌کند باید منش‌اش و اعتقادات‌اش کمابیش شبیه به الف باشد؟ (اصلاً‌ خودِ لاک و هیوم—لاکِ انقلابیِ خداپرست و هیومِ محافظه‌کارِ ملحد—آیا مثلِ هم بوده‌اند؟) نمی‌شود کسی هم مترجمِ مارکس باشد و هم مترجمِ آدام اسمیت؟ هم مترجمِ رالز باشد و هم مترجمِ نوزیک؟ اصولاً به‌نظرم گاهی فراموش می‌کنیم که مترجمْ کارگر است و قرار است چیزی که گفته‌اند یا نوشته‌اند را به زبانِ دیگری برگردانَد—نه بنا است موافقِ متن باشد و نه بنا است ارادتی به نویسندگانِ اصلی داشته باشد.

۳. فرض کنیم ارادتِ من به آن شاعر نه از حیثِ شاعری‌اش، بلکه از حیثِ علاقه‌اش به آن حاکم بوده باشد. (فرض غریبی است، اما بیایید با این فرض پیش برویم.) فرض کنیم این نه‌فقط شاهد، بلکه برهانی قاطع باشد بر سقوطِ اخلاقیِ من. ما چه‌کاره‌ایم که به شهروندِ عادی در موردِ سقوطِ اخلاقی‌اش تذکر بدهیم؟

 

خیلی از ما، با همه‌ی ادعاهایمان در موردِ آزاداندیشی و ظلم‌ستیزی و احترام به حقوقِ افراد، روشِ زندگی‌مان دست‌کمی از معلم‌های پرورشیِ دهه‌ی شصتِ جمهوری اسلامی ندارد.

 

ایان هکینگ، که عمرش دراز باد

بعد از چندین سال، و با آرزوی هنوزمحقق‌نشده‌ی خواندن‌اش، چند روز است که دوباره کتابِ ایان هکینگِ عزیز در دسترس‌ام است. نوعِ دوباره‌دردسترس‌آمدن‌اش غم‌انگیز است، اما به هر حال…  چند صفحه‌ای خواندم، و، مثلِ خیلی وقت‌های دیگری که نوشته‌ای از هکینگ خوانده‌ام، هیجان‌زده و مشعوف و مبهوت شده‌ام. دوست دارم درباره‌اش، درباره‌ی خودِ ایان هکینگِ عزیز، بنویسم—و چرا باید صبر کنیم تا از پیش‌مان بروند تا درباره‌شان بنویسیم؟ چرا باید قلم را بگریانیم، به‌جای اینکه شادی کنیم از اینکه می‌شناسیم‌شان و ذکرِ نعمتِ اینکه سایه‌شان هنوز بر سرمان است؟

 

اولین بار در کنفرانسِ بزرگی دیدم‌اش، از دور. ابتدای دهه‌ی ۱۹۹۰ در تهران. سخنرانی کرد و سالن شلوغ بود و ضیاء موحّد این تدبیرِ عالی را به‌کار بست که به‌جای اینکه بخشِ دومِ جلسه را به پرسش‌وپاسخ بگذراند، بلند شود و برود پای تخته و خلاصه‌ای از سخنرانی به‌دست بدهد. گمان می‌کنم مقاله‌ی هکینگ در کتابِ گزارشِ آن کنفرانس چاپ شده باشد. در آن جلسه هکینگ را در مقامِ فیلسوفی مهم می‌شناختم، اما چیزِ خاص‌تری نمی‌دانستم.

در ۲۰۰۶ دانشجوی دکتری در دانشکده‌ی فلسفه‌ی دانشگاهِ تورونتو بودم. مراسمی برپا شده بود به مناسبتِ هفتادسالگیِ هکینگ، و من احساسِ خوبی نداشتم. چندین کتاب از هکینگ دیده بودم که در چند سالِ منتهی به آن سال منتشر شده بودند، و شاید احساس می‌کردم که کسی که این‌همه می‌نویسد (یا دقیق‌تر: این‌همه منتشر می‌کند) نمی‌تواند خیلی خوب باشد. آیا شلاه را از یاد برده بودم؟ به هر حال، در همان اوان مقاله‌ی ۱۹۹۰اش در موردِ گونه‌های طبیعی را خواندم و حیرت کردم از این همه بصیرتِ فیلسوفانه-مورّخانه، و این‌همه زیبانویسی. به‌سرعت به سراغِ نوشته‌های دیگری رفتم، از دهه‌ی ۱۹۶۰ تا همان زمان. هرچه بیشتر خواندم مبهوت‌تر شدم.

تازه واردِ مرحله‌ی رساله‌نویسی شده بودم. شریل میساک را (که وقتی واردِ دانشکده شده بودم رئیس بود) جلوی درِ ساختمانِ وقتِ دانشکده دیدم. پرسید که در چه موضوعی دارم می‌نویسم. گفتم که حمله به ذات‌گرایی در موردِ گونه‌های طبیعی. گفت که خیلی احمق‌ام اگر از هکینگ خواهش نکنم که در کمیته‌ی رساله‌ام باشد. گفتم که دارم به همین فکر می‌کنم. چیزی گفت که خودم هم چند روزی بود با همان شکلِ اجرا در فکرش بودم: گفت برمی‌داری نامه‌ای برایش می‌نویسی—نامه‌ای واقعی، با قلم و کاغذ—و دعوت‌اش می‌کنی. همین کار را کردم. با خودنویس. نوشته‌ای هم ضمیمه کردم در دفاع از دیدی هیومی به قانونِ طبیعی، نوشته‌ای که شکلِ مقاله نداشت و عملاً فقط سی-چهل پاراگراف بود. گذاشتم در صندوقِ نامه‌هایش در دانشکده. چند روز بعد ئی‌میلی از هکینگ رسید که فلان روز اگر در فلان سخنرانیِ دانشکده هستی همدیگر را ببینیم. در فلان روز، سخنرانی که تمام شد آمد سراغ‌ام و گفت که نوشته‌ی مرا خوانده است و تا پاراگرافِ خاصی (که شماره‌اش را گفت) با من موافق است.

بازنشسته بود و اتاقِ اختصاصی نداشت. دیدارِ بعدی‌مان در اتاقی بود که با چند نفرِ دیگر مشترک بود. گفت چند صفحه بنویسم که مشکل‌ام با کریپکی چیست. چند روز بعد که برایش فرستادم، بحث‌هایی فنّی درگرفت با اویی که هوشمندی‌اش ترسناک بود و حافظه‌اش غریب. جلسات ادامه داشت و شاید در دو سالِ بعد از آن او را بیش از استادراهنمایم می‌دیدم. و بعضی از جلسه‌های دلپذیرمان در حیاطِ خانه‌ی هکینگ بود.

ارتباط با هکینگ غیر از فایده‌ی خالصِ پژوهشی در موردِ رساله‌ام، فایده‌ی دووجهیِ عظیمِ دیگری هم برایم داشت. بعد از همان اولین مطلبی که برایش نوشتم، وسواس من در نوشتن و در نقلِ اقوالْ او را خوش آمد و پیشنهاد کرد که دستیارِ پژوهشی‌اش بشوم، با حقوقی که برای من زیاد بود. کارم ابتدا این بود که در نوشته‌‌های هنوز منتشرنشده‌اش قول‌های نقل‌شده را در متونِ اصلی پیدا کنم و از صحّتِ نقل و آدرس‌دهی مطمئن بشوم. بخشِ عمده‌ای از این بررسیِ اقوال در موردِ کتابی بود که از همان ۱۹۹۰ در حالِ نوشتن‌اش بود، درباره‌ی گونه‌‌های طبیعی؛ بخش‌های دیگر مربوط بودند به نوشته‌های متأخرتری در موضوعاتی که بیشتر نزدیک بودند به علومِ اجتماعی تا به فلسفه در مفهومِ متعارف‌اش. و من نه‌فقط با طیفِ عظیمی از کتاب‌ها و مقالات (آن هم بعضاً کتاب‌ها و مقاله‌هایی از قرنِ نوزدهم) آشنا می‌شدم، بلکه پولِ زیادی هم می‌گرفتم… 

بعد از دفاع، به دعوتِ او دونفری رفتیم  و در رستورانی نزدیکِ خانه‌اش ناهار خوردیم. گفتم که من چهارصد دلار به او بدهکارم بابتِ پولی که از پیش داده است و هنوز کاری در قبال‌اش نکرده‌ام. گفت که بگذاریم باشد برای کارهای بعد. این کارهای بعد عبارت بود از مرجع‌یابیِ اقوال در کتاب‌اش در فلسفه‌ی ریاضیات، که شش سال بعد منتشر شد.

 

ادامه دارد…

۱۹۸۲-۱۹۹۴

۱۹۸۲.

اولین باری است که دارم پیگیرانه بازی‌های جام‌جهانی را می‌بینم. همه‌جا (یعنی عمدتاً: در روزنامه‌های کیهان و اطلاعات، و دو مجله‌ی ورزشیِ وابسته‌شان) صحبت از دیه‌گو مارادونا است. بیست‌ودوساله. اینکه شماره‌اش 10 است جورِ ویژه‌ای جلبِ نظر می‌کند—نه‌فقط چون خیلی جوان است و در حضورِ آقای گلِ ۱۹۷۸ این پیراهن را می‌پوشد، بلکه هم‌چنین به دلیلی غریب: در تیمِ آرژانتینِ امسال شماره‌ها را به ترتیبِ الفبا داده‌اند (مثلاً ازوالدو آردیلسِ هافبک-مهاجم شماره‌ی 1 را می‌پوشد!)، و فقط این جوان را مستثنی کرده‌اند. بازی با بلژیک بازیِ افتتاحیه‌ی جام است. قهرمانِ دورِ قبل می‌بازد. درست اگر یادم باشد، مارادونا ضربه‌ی آزاد را به تیر می‌زند، و، باز هم درست اگر یادم باشد، گزارشگرِ تلویزیونِ ما بهرامِ شفیع است و ضربه را اُس-تا-دانه می‌خوانَد. مارادونا خیلی خوب است، اما عالی و بی‌نظیر نیست. در بازی‌های دورِ دوم (که در آن زمان تک‌حذفی نبود) لگد به شکمِ بازیکنِ برزیل می‌کوبد و اخراج می‌شود.

 

۱۹۸۶.

کمی فربه‌تر است. کاپیتان است. به ایتالیا گل می‌زند. در زمانِ تماشا مسجّل نیست که گلِ اول به انگلستان کارِ دست بوده (دستِ او یا دستِ خدا)؛ اما گلِ دوم را همان وقت هم می‌فهمیم که شاهکار است. حتی منِ نوجوانِ این‌طرفِ اقیانوس هم هیجان‌زده می‌شوم از شکستِ فاتحِ فالکلند/مالویناس. و گلی عجیب‌وغریب به بلژیک. نه تکنیکِ مدافعان بازش می‌دارد و نه خطاهایشان. یک‌نفره تیم را قهرمان می‌کند.

 

۱۹۹۰.

خسته به‌نظر می‌رسد—شاید چون صورت‌اش را اصلاح نمی‌کند؟ باز تک‌نفره تیم را به فینال می‌برَد، اما زورش این بار کافی نیست برای قهرمانی. بی‌مزه‌ترینِ همه‌ی فینال‌ها، حتی بدتر از اسپانیا-هلندِ بیست سال بعد. درخششِ نبوغ را در بازیِ حذفی با برزیل می‌شود دید که نیمی از همان کارِ گلِ دوم به انگلستان را می‌کند و بعد پاسِ گل می‌دهد.

 

۱۹۹۴.

از پارسال شنیده‌ایم که می‌آید. هیجان و تحسین و بهت. روپایی‌زدن با شانه [کذا في الکلامِ بچه‌هایی در کوچه]. شادیِ افراطی بعد از گل به یونان. هوشمندیِ غریب در تبدیلِ ضربه‌ی آزاد به پاسِ گل در بازیِ نیجریه. دوپینگ (یا اتهامِ دوپینگ؟). دوپینگ اگر چنین توانایی‌ای می‌دهد، شاید لازم باشد مجاز بل اجباری بشود.

 

این پایانِ مارادونا است برای من. بعدها به این داوری می‌رسم که اوجِ بالاتری هم داشته است، در ناپولی (و بخشِ بزرگی از یوتیوب‌بینیِ فوتبالی‌ام به بازی‌های ناپولی‌اش می‌گذرد)، اما آن موقع نمی‌دانستم. پایان‌اش است. نه امریکاستیزی‌اش برایم مهم است، نه از دوستی‌اش با کاسترو حال‌ام به طرزِ ویژه‌ای بد می‌شود. مثلِ کسی است که حنجره‌اش خوب و عالی بوده و عالی و بقاعده می‌خوانده، و برایم مهم نیست که طرفدارِ پهلوی است یا چه.

 

تیم‌هایش—آرژانتین و ناپولی—را قهرمان کرد، تقریباً دست‌تنها. بیرونِ زمینْ سکس و مواد و شاید مافیا، درونِ زمین غوغا. پلاتینی بود آیا که گفته بود کاری که زیدان با توپِ فوتبال می‌کند را مارادونا با پرتقال می‌کرد؟ زندگیِ ما را رنگین‌تر کرد، و به‌نظرم خودش هم به‌شدت و با عرضِ زیاد زیست. مدیون‌اش هستیم.

در جوازِ استفاده از خدماتِ کارگرانِ غیرماهر

بهمن دارالشفاییِ عزیز در توئیتر نوشته است:

 

این‌که آدمی بیاد کارای خونه آدم رو انجام بده یا خریدهای سنگین آدم رو تا ماشین یا دم خونه بیاره برام هضم‌شدنی نیست. توجیه ایجاد شغل و … هم قانعم نمی‌کنه. به نظرم کارفرما داره برای سلامتی خودش، سلامتی دیگری رو می‌خره. ممنون میشم اگر متن نظری خوبی در این مورد خوندین بهم نشون بدین.

 

و در توضیحِ بعدی:

 

شغلی که من به آن اشاره کردم در ایران شغلی است بدون بیمه، بازنشستگی، مرخصی (استحقاقی یا استعلاجی)، سنوات و اصولاً هر نوع حمایت قانونی. این‌که رفتار شما با این افراد یا دستمزدی که بهشان می‌دهید منصفانه است یا نه تغییری در استثماری‌بودن ماهیت این شغل ایجاد نمی‌کند.

 

صِرفِ نگرانی در این امور را من نشانِ شرافت می‌دانم، حتی اگر از پیش نمی‌دانستم که بهمن اصولاً در موردِ کارگران دغدغه دارد. نویسنده تصریح کرده است که می‌داند که بحثْ پیچیده است، و منِ وبلاگ‌نویس در این مورد سوادِ نظری ندارم (و خواسته‌ی اولیه‌ی نویسنده معرفیِ متنی نظری بود)؛ چند نکته که به‌نظرم می‌رسد را می‌گویم. روشن است که این نکته‌ها بدیع نیستند، و قاعدتاً در متن‌‌های جدّی اقتصادی و فلسفه‌ی سیاسی به اینها به شکلی جامع و دقیق و نظام‌مند پرداخته‌اند.

۱. موضوعِ ایجادِ شغل [مذکور در توئیتِ اول] به‌نظرِ من کاملاً جدّی است و نمی‌دانم چرا نمی‌تواند متقاعدکننده باشد. کسی را در نظر بگیریم (و متأسفانه چنین کسانی اصلاً کم نیستند) که امروز برایش تنها راهِ کسبِ درآمد این است که باری را از اینجا بردارد و به آنجا ببرد. فرضِ من این است که امروز راهِ دیگری برای کسبِ درآمد ندارد. امروز برای من مطلوب است که کسی بارم را برایم بیاورَد؛ چرا از او نخواهم؟ کارِ من انجام می‌شود و او پولی می‌گیرد، پولی که او امروز به‌دست نمی‌آورْد اگر همه با بهمن هم‌نظر بودند و طبقِ نظرشان عمل می‌کردند.

آسان است که در اینجا صحبت کنیم از یاددادنِ ماهیگیری (به‌جای دادنِ ماهی)، و غیره؛ اما این صحبت اولاً این فرض را نادیده می‌گیرد که کارگر امروز محتاجِ درآمد است، و ثانیاً این واقعیت را نادیده می‌گیرد که منِ شهروندِ عادی در موضعِ ایجادِ شغل و آموزشِ مهارت نیستم. ثالثاً این را هم در نظر نمی‌گیرد که آنچه کارگر دارد برایم انجام می‌دهد کاری واقعی است و مزددادنِ من به او از جنسِ صدقه‌دادن نیست—مثلِ موردی نیست که کودکی آمده است و می‌خواهد، بی‌آنکه من خواسته باشم، به من فالِ حافظ بفروشد. باربریْ کار است؛ الّا اینکه بعضی کارها تخصصِ بالا می‌خواهند، بعضی نه.

کارهای خانه هم مثلِ کارهای دیگر است. شخصی هست که یا عملاً نمی‌تواند شیشه‌های پنجره‌های خانه‌ی خودش را تمیز کند، یا نمی‌خواهد. کسِ دیگری هست که آماده است این کار را انجام بدهد. آنچه مهم است و در اختیارِ کارفرما است این است که شرایطْ منصفانه و رابطه انسانی و مؤدبانه باشد.

 

۲. بهمن معتقد است که منصفانه‌بودنِ رفتارِ ما با چنین اشخاصی تغییری در استثماری‌بودنِ این شغل‌ها ایجاد نمی‌کند. هم‌شکل با این نوع ملاحظه، گمان می‌کنم که سنگین‌بودنِ کار یا اثرش بر سلامتِ کننده‌اش، گرچه مهم است، تعیین‌کننده نیست. شخصاً از نزدیک—از خیلی نزدیک—کسی را می‌شناسم که هم تدریسِ خصوصی کرده‌ است و هم شنبه شب کلیسا را (و دست‌شویی‌های کلیسا را) تمییز کرده‌. گزارش‌اش را صادقانه یافته‌ام که تدریسِ خصوصیِ ریاضیاتِ دبیرستانی در خانه‌ی محصّلی در بالای شهرِ تهران را سخت‌تر از کارِ بسیار سنگینِ تمییزکردنِ کلیسا در مرکزِ شهرِ تورونتو یافته است. به‌نظرم سنگین‌بودنِ کار اهمیتِ اساسی‌ای ندارد و چیزی که مهم‌تر است این است که کننده‌اش چقدر در انجامِ آن کار تحتِ فشارِ جسمی-روانی است. نیز در موردِ تأثیرش بر سلامت:‌ آیا معتقدیم کسی که ده ساعت در روز تایپ می‌کند سلامت‌اش کمتر از باربر در معرضِ خطر است؟ یا اصلاً مترجمی خوشنام که در اتاقِ کارش نشسته و کار می‌کند، آیا چشم و کمر و گردن‌اش سالم خواهد ماند؟

ما شهروندانِ عادی تواناییِ تغییراتِ فوری در نظامِ امور را نداریم. الآن کسی هست که، با لحاظ‌کردنِ همه‌ی شرایط، آماده است کاری برای من بکند و پولی بگیرد. چیزی که در اینجا به‌نظرِ من مهم‌ترین است رضایتِ در-مجموعِ طرفین است.

 

۳. موضوعِ دیگر این است که ملاحظاتِ مربوط به بیمه و بازنشستگی و نظایرشان منحصر به این شغل‌ها نیست. وضعِ بیمه‌ی رانندگانِ تاکسی‌های اینترنتی چگونه است؟ مسافرکش‌های شخصی چطور؟ بقیه‌ی کارگرانِ روزمزد چطور؟

خیلی از ما ملاحظاتی داریم در موردِ استفاده از محصولاتِ شرکت‌های عظیم—نگران هستیم که این گوشیِ شیک یا پیراهنِ مطلوب، نتیجه‌ی کارِ نوجوانی در شرقِ آسیا باشد که با شرایطی نامنصفانه کار می‌کند. این ملاحظات چقدر باعث می‌شود این محصولات را نخریم؟ می‌ترسم که پرهیزمان از استفاده از خدماتی از جنسِ باربری و تمیزکردنِ خانه تا حدِ زیادی ناشی از این باشد که مستقیماً با کارگر طرف هستیم؛ اما به‌نظرم، تا جایی که به اخلاق مربوط می‌شود، اصلاً مهم نیست که شخص را می‌بینیم یا نمی‌بینیم. و از قضا به‌نظرم فایده‌ای دارد که با کارگر مواجه باشیم: این باعث می‌شود بتوانیم مهربان باشیم و منصفانه برخورد کنیم، کاری که در موردِ گوشیِ تلفن و پارچه‌ی مرغوب نمی‌توانیم بکنیم.

 

۴. امرِ مربوطِ دیگر این است که برخی از ما می‌ترسیم که در استفاده از چنین خدماتی موضع‌مان از-بالا-به-پایین باشد. ترسی بجا است و باید مراقبت کنیم. در ذاتِ خودِ امر من تفاوتی بینِ مراجعه به متخصصِ چشم و کارگرِ منزل نمی‌بینم.

 

۵. و اگر بپذیریم که لازمه‌ی امرِ واجبِ اخلاقی این است که در موردِ موضوع‌اش توانایی داشته باشیم، سؤالِ مربوط این خواهد بود: آیا می‌توانیم کامپیوتر و گوشی نداشته باشیم؟ در سطحی بومی‌تر: نگرانِ کارگرِ مزرعه و قصابی و نانوایی هم هستیم؟ آیا می‌توانیم از خریدِ محصولات‌شان پرهیز کنیم؟ در سطحی روزمره‌تر: زن و مردی سالمند که با هم زندگی می‌کنند، آیا اصولاً می‌توانند از خدماتِ موضوعِ توئیتِ اصلی استفاده نکنند؟

 

اینها تأملاتِ اولیه‌ی من است و یک‌نفس نوشتم. کاش دیگرانی هم بنویسند و مفصّل بنویسند—گمان نمی‌کنم این مسائلْ راه‌حلِ یک‌خطی داشته باشند، و وقتی بنویسیم ابعاد و پارامترهایشان برایمان روشن‌تر می‌شود و شاید بتوانیم عاقلانه‌تر تصمیم بگیریم. و دغدغه‌ی من در اینجا اساساً دغدغه‌ی اخلاق است، نه احساسات.